خلاصه داستان قسمت ۲۴ سریال ترکی کبوتر (قفس)

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۲۴ سریال ترکی کبوتر (قفس) را می توانید مطالعه کنید. این سریال ترکیه ای زیبا ساخت روستایی دارد و دارای نقش های زیبا و احساسی را دارا می باشد.سریال ترکی کبوتر (قفس) محصول ساخت کشور ترکیه در سال ۲۰۱۹ می باشد. این سریال به کارگردانی Altan Dönmez و نویسندگی Halil Özer و تهیه کنندگی Efe İrvül , Yaşar İrvül ساخته شده است. بازیگران این سریال عبارتند از؛ Nursel Köse،Genco Ozak، Menderes Samancilar ،Eslem Akar، Devrim Saltoglu ، Toprak Saglam .Osman Albayrak ،Dilan Telkok، Berke Üsdiken ،Gülen Karaman، Isil Dayioglu، Gözde Fidan، Mehmet Ali Nuroglu، Almila Ada

قسمت ۲۴ سریال ترکی کبوتر (قفس)

خلاصه داستان سریال ترکی کبوتر (قفس) 

اوستا بدیر ۱۵سال بخاطر دعوای خونی تو حبس بوده، بعد آزادی برمیگرده بالا سر خونه زندگیش و میخواد مجدد کارگاهشو راه اندازی کنه. اوستا بدیر یه دختر داره به اسم زلفا ( ملقب به کبوتر داره باستان شناسی میخونه تو موزه استخدام میشه، همونجا با کنعان آشنا میشه وقتی داشت جلوی تابلوی دخترک کولی با خودش حرفای مصاحبه اش رو مرور میکرد همدیگه رو میبینن)، فرزند دوم اوستا بدیر مسلم هست که دختر کوچیک خاندان جبران اوعلو (نفیسه) رو دوست داره و میخواد با نفیسه فرار کنن و ازدواج کنن. برادر بدیر، خائنه و با جلیل (قمارباز مال باخته) که برادرزن مقتوله دست به یکی کردن و قتل کار اونا بوده ولی کسی نمیدونه…

قسمت ۲۴ سریال ترکی کبوتر (قفس)

زولوف با ناراحتی در کوچه پس کوچه های شهر قدم می زند که اسمیحان مقابلش می رود و با مهربانی به او می گوید: «تو عروس منی؟ » زولوف با تعجب به او خیره می شود که اسمیحان می گوید: «من مادر واقعی کنعانم. » زولوف بیشتر تعجب می کند و بعد اسمیحان از اول همه چیز را برایش تعریف می کند و در آخر در حالی که غم عمیقی در دلش دارد می گوید: «من باید زودتر پسرمو ببینم. تو باید کمکم کنی دخترم. منو به پسرم برسون. » زولوف با ناراحتی می گوید که کنعان برای کاری خارج از شهر رفته و اسمیحان می گوید: «من باید قبل از مرگم پسرمو ببینم.. من دارم به خاطر بیماری میمیرم و کسی از این موضوع خبر نداره…. » زولوف با دلسوزی به او خیره می شود و سعی می کند تا تلاشش را به خاطر او بکند. بدیر به عمارت جبران اغلوها و مقابل کوسا می رود و با عصبانیت می گوید که بهتر است دیگر در زندگی آنها دخالت نکند و به بچه هایش صدمه ای نرساند چون خوب میداند که طلاها را او عمدا در خانه ی او پنهان کرده بوده! و دفعه بعد طور دیگری رفتار خواهد کرد. کوسا مثل همیشه داد و بیداد می کند که او قاتل شوهرش است و این هیچ وقت عوض نمی شود و حق ندارد حتی پایش را در خانه ی انها بگذارد. بدیر می گوید که قاتل های احمد را بالاخره پیدا خواهد کرد و دیگر به سکوت کردنش ادامه نمی دهد. بعد از رفتن او، کوسا زیرلب کنعان را لعنت می کند و بعد هم به ایبو می سپارد تا به بدیر درسی بدهند که از آنها فاصله بگیرد.

بدیر در کوچه ها قدم می زند که کسانی مقابلش می روند و می گویند که باید همراهشان بیاید و حساب چیزی را پس بدهد. بدیر هم بدون اینکه بترسد همراه آنها می رود و وارد انباری ای می شود و با دوست دوران زندانش، غفور روبرو می شود. غفور او را در آغوش می گیرد و به خاطر این شوخی مسخره اش هم معذرت خواهی می کند. زولوف و اسمیحان به سمت شرکت کنعان می روند اما راننده او می گوید که کنعان را به فرودگاه رسانده. زولوف از راننده می خواهد انها را هم به فرودگاه ببرد. آن دو وقتی به فرودگاه می رسند متوجه میشوند که هواپیمای استانبول حرکت کرده و کنعان از آنها دور شده است. اسمیحان با شنیدن این حرف غش می کند و روی زمین می افتد و زولوف با نگرانی سعی می کند به او کمک بکند. عوکش بر سر کارهای شرکت است که کوسا هم به او سر می زند اما متوجه می شود که عوکش اصلا چیزی از این کارها نمی فهمد و بر سر همه فریاد می کشد. بتول هم از کارهای او خسته شده و کوسا سعی می کند او را نصیحت بکند اما همان موقع نعمت با خریدهایی که کرده از راه می رسد و لباس های زرق و برق دار و لختی اش را نشان عوکش می دهد. کوسا از دیدن این صحنه حرص می خورد و بتول با ناراحتی به آن دو خیره می شود. در آخر عوکش به بتول میسپارد تا لباس های کسل کننده ای برای نعمت درست مثل لباس های خودش بخرد تا مناسب بیرون رفتن نعمت باشد! بتول وقتی این را می شنود بغض می کند.

غفور به بدیر قول می دهد که هرطور شده حساب کارهای کوسا را پس بگیرد و بعد کوسا را به رستورانی دعوت می کنند اما غفور با دیدن کوسا مات و مبهوت او می ماند و شروع به لاس زدن می کند! کوسا هم حوصله اش از چرت و پرت های او سر می رود و با عصبانیت انجا را ترک می کند. بدیر هم که انتظار این را نداشته با دلخوری از رستوران خارج می شود اما غفور دنبالش می رود و با دستپاچگی توضیح می دهد که فعلا دارد کوسا را نرم می کند تا بالاخره حمله را شروع کنند! بدیر از حرف های او خنده اش می گیرد و بعد به خانه اش دعوتش می کند تا غفور را با خانواده اش آشنا بکند.
کنعان با ناراحتی در هتلی در استانبول است و حلقه ی ازدواجش را بیرون می اورد و ان را روی میز می گذارد. کمی بعد زنگ در خانه به صدا درمی آید و او وقتی در را باز می کند با زولوف و مادرش روبرو می شود و خشکش می زند.

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest

0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا