خلاصه داستان قسمت ۲۶ سریال ترکی کبوتر (قفس)

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۲۶ سریال ترکی کبوتر (قفس) را می توانید مطالعه کنید. این سریال ترکیه ای زیبا ساخت روستایی دارد و دارای نقش های زیبا و احساسی را دارا می باشد.سریال ترکی کبوتر (قفس) محصول ساخت کشور ترکیه در سال ۲۰۱۹ می باشد. این سریال به کارگردانی Altan Dönmez و نویسندگی Halil Özer و تهیه کنندگی Efe İrvül , Yaşar İrvül ساخته شده است. بازیگران این سریال عبارتند از؛ Nursel Köse،Genco Ozak، Menderes Samancilar ،Eslem Akar، Devrim Saltoglu ، Toprak Saglam .Osman Albayrak ،Dilan Telkok، Berke Üsdiken ،Gülen Karaman، Isil Dayioglu، Gözde Fidan، Mehmet Ali Nuroglu، Almila Ada

قسمت ۲۶ سریال ترکی کبوتر (قفس)

خلاصه داستان سریال ترکی کبوتر (قفس) 

اوستا بدیر ۱۵سال بخاطر دعوای خونی تو حبس بوده، بعد آزادی برمیگرده بالا سر خونه زندگیش و میخواد مجدد کارگاهشو راه اندازی کنه. اوستا بدیر یه دختر داره به اسم زلفا ( ملقب به کبوتر داره باستان شناسی میخونه تو موزه استخدام میشه، همونجا با کنعان آشنا میشه وقتی داشت جلوی تابلوی دخترک کولی با خودش حرفای مصاحبه اش رو مرور میکرد همدیگه رو میبینن)، فرزند دوم اوستا بدیر مسلم هست که دختر کوچیک خاندان جبران اوعلو (نفیسه) رو دوست داره و میخواد با نفیسه فرار کنن و ازدواج کنن. برادر بدیر، خائنه و با جلیل (قمارباز مال باخته) که برادرزن مقتوله دست به یکی کردن و قتل کار اونا بوده ولی کسی نمیدونه…

قسمت ۲۶ سریال ترکی کبوتر (قفس)

نفیسه وقتی سقف اتاقشان را می بیند که چکه می کند و نم پس می دهد با دلخوری رو به مسلم می گوید: «من نمیخوام بچه مو تو همچین خونه ای بزرگ کنم مسلم! » مسلم با شرمندگی می گوید که همه چیز را به زودی حل خواهد کرد و خانه ای جدید برای خودشان دو نفر خواهد گرفت اما نفیسه طوری که می داند قول او به جایی نمی رسد قبول می کند! کوسا با عصبانیت رو به جلیل فریاد می زند: «تو سعی کردی از خواهرت دزدی بکنی کثافت؟ » و بعد سعی می کند او را از خانه بیرون بیندازد. جلیل هم فریاد می زند: «دزد اصلی تویی! دیگه حتی کسیو دور و برت نداری و تو تنهایی میمیری! » امل شبانه از زلیخا می خواهد که در کافه ای همدیگر را ملاقات بکنند. او گریه می کند و می گوید که می خواهد از قاسم طلاق بگیرد و دلیل این تصمیمش را هم نمی تواند بگوید. بعد هم آرام اشک می ریزد و می گوید: «من کسیو ندارم. حتی جایی واسه موندن هم ندارم.. .» زلیخا با مهربانی می گوید: «این چه حرفیه. تو دختر مایی. باید بیای پیش ما. » امل می گوید که نمی تواند در چشمان بدیر نگاه کند و خجالت می کشد اما زلیخا می گوید که به این چیزها فکر نکند و او را همراه خودش می برد. بدیر هم به گرمی و با مهربانی از او استقبال می کند. نفیسه متوجه ناراحتی مسلم می شود. مسلم به او می گوید که ورشکست شده اند و شغلی نمی تواند پیدا بکند اما همه تلاشش را می کند تا بالاخره استخدام بشود. نفیسه پوزخندی می زند و می گوید: «خیال پوچ نکن! ببین مسلم به خاطر این بچه بهتره بریم تو عمارت زندگی کنیم! این بچه دارو و رسیدگی خوب میخواد. »

مسلم با عصبانیت می گوید: «من هیچ وقت نمیام تا جلوی کوسا سرخم کنم! من پامو تو اون عمارت نمیذارم و این حرف آخرمه. » نفیسه با عصبانیت می گوید: «این بچه انقدر واست ارزش داره؟ که حاضری به خاطر غرورت اون تو این خونه و بدبختی بزرگ بشه؟ » مسلم با ناراحتی اتاق را ترک می کند. برای شام، کنعان و زولوف و اسمیحان بیرون می روند. اسمیحان از کنعان می خواهد که جایی نرود و زولوف هم به خاطر دل اسمیحان به کنعان اصرار می کند اما کنعان که میداند زولوف نقش بازی می کند سکوت می کند و از سر میزش بلند می شود و اسمیحان با حسرت به او خیره می شود. شب وقتی اسمیحان روی تخت خوابش می برد، کنعان روی او پتو می کشد و خودش هم جدا از زولوف و روی مبل می خوابد. بدیر پیش قاسم می رود و او را سرزنش می کند و می پرسد که با امل چه کرده که انقدر پریشان شده است؟ قاسم سرش را پایین می اندازد و چیزی نمی گوید. بدیر از خانه ی او با دلخوری بیرون می رود و پیش غفور می رود. غفور می گوید که قاسم از دیشب طوری رفتار میکرد که معلوم است مشکلی دارد و بعدا مشخص می شود! از طرفی امل با جلیل قرار می گذارد و به دیدن او می رود و سیلی محکمی به او می زند و او را قاتل می خواند و می گوید: «بیشرف! دیگه از داداش بدیرم فاصله بگیر! وگرنه من میدونم و تو! » جلیل با تعجب به او خیره می شود. عوکش همراه نعمت در رستورانی مشغول خوردن صبحانه است. دو پسر با پوزخند به نعمت خیره می شوند و به او متلک می اندازند و با صدای بلند می گویند: «ما هم روزایی بوده که با پاپاتیا میگشتیم! اینجا یه مکان خانوادگیه نه جای زنای کاباره ای! »

عوکش عصبانی می شود و رو به همه انها می گوید: «چرا جاش اینجا نباشه؟ از شما بی آبروها که بهتره. هرکدومتون یه گندی بالا آوردین که همه ازش خبر دارن! » بعد هم وقتی کم مانده درگیری پیش بیاید، غفور و بدیر وارد رستوران می شوند و غفور تیر هوایی شلیک می کند و بدیر می گوید: «چرا عوکش رو اذیت میکنید؟! » غفور هم به رئیس رستوران می گوید که دیگر این جوان ها حق ندارند وارد این رستوران بشوند و آنها را بیرون می کند. عوکش رو به بدیر می گوید: «شما لازم نکرده از ما حمایت بکنید! » نعمت به زور او را بیرون می برد تا درگیری دیگری پیش نیاید. نفیسه پیش مسلم می رود و با لبخند می گوید: «حرف های دیروزم رو فراموش کن. من فکر دیگه ای کردم. با داداش عوکشم حرف زدم تا یه مدت بری پیش اون کار کنی. » مسلم یا عصبانیت می گوید: «تو از این به بعد فکر نکن! تو میفهمی چی داری میگی؟ من برم زیردست عوکش؟! » و قهر می کند و می رود. نفیسه هم دنبال او می رود و می گوید: «یکم بزرگ شو تو داری بابا میشی و اگه هم نمیخوای به اون عمارت بیای من خودم تنها میرم چون باید به فکر سلامت و رفاه بچه م باشم! » مسلم با ناراحتی به او خیره می شود. کنعان و زولوف و اسمیحان سر میز صبحانه هستند. اسمیحان از این که کنعان روی مبل خوابش برده ناراحت می شود و فکر می کند که آن دو قهر کرده اند اما کنعان می گوید که یکهو خوابش برده. بعد همان وقع عوکش به کنعان زنگ می زند و با ناراحتی از کنعان می خواهد که برگردد چون بدون او کارها خوب پیش نمی رود. کنعان که نمیداند چه جواب بدهد می گوید بعدا تماس خواهد گرفت تا حرف بزنند.

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest

0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا