خلاصه داستان قسمت ۲۷ سریال ترکی کبوتر (قفس)

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۲۷ سریال ترکی کبوتر (قفس) را می توانید مطالعه کنید. این سریال ترکیه ای زیبا ساخت روستایی دارد و دارای نقش های زیبا و احساسی را دارا می باشد.سریال ترکی کبوتر (قفس) محصول ساخت کشور ترکیه در سال ۲۰۱۹ می باشد. این سریال به کارگردانی Altan Dönmez و نویسندگی Halil Özer و تهیه کنندگی Efe İrvül , Yaşar İrvül ساخته شده است. بازیگران این سریال عبارتند از؛ Nursel Köse،Genco Ozak، Menderes Samancilar ،Eslem Akar، Devrim Saltoglu ، Toprak Saglam .Osman Albayrak ،Dilan Telkok، Berke Üsdiken ،Gülen Karaman، Isil Dayioglu، Gözde Fidan، Mehmet Ali Nuroglu، Almila Ada

قسمت ۲۷ سریال ترکی کبوتر (قفس)

خلاصه داستان سریال ترکی کبوتر (قفس) 

اوستا بدیر ۱۵سال بخاطر دعوای خونی تو حبس بوده، بعد آزادی برمیگرده بالا سر خونه زندگیش و میخواد مجدد کارگاهشو راه اندازی کنه. اوستا بدیر یه دختر داره به اسم زلفا ( ملقب به کبوتر داره باستان شناسی میخونه تو موزه استخدام میشه، همونجا با کنعان آشنا میشه وقتی داشت جلوی تابلوی دخترک کولی با خودش حرفای مصاحبه اش رو مرور میکرد همدیگه رو میبینن)، فرزند دوم اوستا بدیر مسلم هست که دختر کوچیک خاندان جبران اوعلو (نفیسه) رو دوست داره و میخواد با نفیسه فرار کنن و ازدواج کنن. برادر بدیر، خائنه و با جلیل (قمارباز مال باخته) که برادرزن مقتوله دست به یکی کردن و قتل کار اونا بوده ولی کسی نمیدونه…

قسمت ۲۷ سریال ترکی کبوتر (قفس)

جلیل به خانه ی قاسم می رود و او را به خاطر این که امل همه چیز را فهمیده سرزنش می کند. قاسم با درماندگی می گوید که دیگر از این به بعد زندگی برایش معنایی ندارد چون امل او را ترک کرده است. جلیل از این اتفاق خوشحال می شود اما چیزی را بروز نمی دهد. کنعان به همراه زولوف، اسمیحان را برای چکاپ می برد تا وضعیت بیماری اش را بفهمد. خانم دکتری که آشنای کنعان است به او و زولوف می گوید که برای بهبود خیلی دیر شده و کاری از دستشان برنمی آید. کنعان از این خبر ناراحت می شود. زولوف می رود تا به اسمیحان کمک کند آماده شود تا بروند. ایپک با عصبانیت رو به کنعان می گوید: «من سالها زحمت کشیدم تا زخمی که تو بهم وارد کردیو جبران کنم! الان با دیدن تو دوباره اون زخم سرباز میکنه. لطفا دیگه جلو راهم سبز نشو اونم با زنت! چهره ی واقعی تورو فقط من میشناسم! » زولوف این حرف ها را می شنود و خودش را به آن راه می زند. در مسیر برگشت اسمیحان از کنعان می خواهد جایی نرود یا حداقل قبل از رفتن، با هم صحبت بکنند اما کنعان اصلا دلش نمی خواهد حرفی بشنود و ماشین را کنار می زند و لب ساحل می رود تا هوا بخورد. اسمیحان دنبال او می رود و با گریه به او می گوید که کوسا اجازه ی اینکه کنار کنعان باشد را به او نداد و حتی وقتی فقط قصد ماندن کنار او را داشت تا مواظب پسر شیرخواره اش باشد، کوسا با بی رحمی او را از عمارت بیرون کرده بود. کنعان به حال مادرش اشک می ریزد. غفور، به عمارت جبران اغلو می رود و به کوسا می گوید که با بدیری که در قضیه ۱۵ سال پیش دست نداشته کاری نداشته باشد چون به زودی قاتل را پیدا می کند و می کشد و جسدش را وسط همین حیاط می اندازد! کوسا کمی نگران می شود و غفور برای نشان دادن حسن نیتش، چاقویی عثمانی به کوسا می دهد!

کنار پل، امل پیش قاسم می رود و می گوید که این ازدواج دیگر تمام شده و او نمی تواند به عنوان شوهرش به قاسم نگاه بکند. قاسم التماس می کند که بدون امل زندگی برایش معنایی ندارد اما امل حلقه اش را درمی آورد و پایین پرت می کند و می رود. قاسم در حالی که گریه می کند لبه پل می ایستد تا خودش را راحت کند… شب نامزدی عوکش و نعمت است و همه در عمارت جمع شده اند. حتی مسلم به اصرار نفیسه و بتول هم انجا هستند. بتول بغض سنگینی دارد و با غم زیادی به عوکش خیره می شود. عوکش جلوی همه مهمانان نعمت را نامزد و ناموس خودش معرفی می کند و وقتی قرار است حلقه ها داده بشود، کوسا می گوید: «رسمه که از خانواده ی عروس حلقه هارو بدن! تو هیچ خانواده ای نداری؟! » نعمت خودش را به مظلومیت میزند و می گوید که کسی را ندارد اما از این به بعد، انها خانواده اش هستند. کوسا پوزخندی می زند و همان موقع، پسر بچه ی پنچ شش ساله ای وارد مجلس می شود و نعمت را مامان صدا می زند و بغلش می کند. عوکش ناباورانه به این صحنه خیره می شود و کوسا لبخند پیروزمندانه ای می زند. بعد هم عوکش همه مهمانان را بیرون می کند و به نعمت که گریه می کند و از او می خواهد ببخشدش می گوید: «تو یکی از بهترین ادمایی که تو زندگیم میشناختم بودی اما توام دروغگو از آب دراومدی! برو بیرون. » نعمت با گریه بیرون می رود. کوسا فرصت را مناسب می بیند و به سمت عوکش می رود و می گوید: «دیدی چیشد؟ تو دیگه فقط باید به من گوش کنی پسرم! من خوب تورو میخوام.» همان موقع کنعان به همراه زولوف و اسمیحان وارد اتاق می شود و با عصبانیت رو به کوسا می گوید: «تو وجدان ترین و سنگدل ترین آدمی هستی که تو زندگیم دیدم. دیگه نمیخوام اینجا ببینمت. الان هم اگه ذره ای شرف تو وجودته وسایلتو جمع کن و از اینجا برو! این خونه از این به بعد به اسم مادرم اسمیحانه! » کوسا با عصبانیت فریاد می زند: «از این عمارت کسی نمیتونه منو بیرون کنه. اینجا خونه منه. » کنعان هم با عصبانیت به او خیره می شود…

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest

0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا