خلاصه داستان قسمت ۴۵۳ سریال ترکی روزگاری در چکوروا + پخش آنلاین
در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۴۵۳ سریال ترکی روزگاری در چکوروا را می توانید مطالعه کنید. با ما همراه باشید. این مجموعه ترکیه ای باء نام ” زمانی در چوکوروا ” نیز در ایران شناخته می شود. ژانر این سریال درام رمانتیک است و کارگردانان این سریال مورات سراچ اغلو می باشد. نخستین قسمت از این مجموعه در تاریخ ۱۳ سپتامبر ۲۰۱۸ از شبکه آ تی وی پخش شد.
قسمت ۴۵۳ سریال ترکی روزگاری در چکوروا
مهمت به زلیخا میگه دلیلش چیه؟ زلیخا بهش میگه من نمیخوام دربارهاش حرف بزنم، مهمت ازش میپرسه که به نظرت من نباید دلیلشو بدونم؟ زلیخا اما چیزی بهش نمیگه. داستانی فیلم را برای فکرت میذاره و ازش توضیح می خواد، فکرت تعجب میکنه و بهش میگه این اتفاقات درسته اما این چیزی که این فیلم نشان میده اتفاق نیافتاد، بلکه برعکسشه، یه نفر فیلم را برعکس تدوین کرده. شپش براسشان تعریف میکنه که یکی اومد بهم گفت که تو قهوه خونه شنیده یه نفر مواد جاساز کرده تو کامیون ما هم چون به مهمت شک داشتیم رفتیم ببینیم چی به چیه. با چتین رفتیم و مواد را از کامیون برداشتیم نه اینکه اونجا جاساز کنیم! و مواد را آتش زدم. دستیار داستان بهش میگه آقای دادستان ما هم متوجه شدیم که این فیلم طبیعی نیست ولی الان با شنیدن حرف های فکرت همه چیز روشن شد. دادستان به فکرت میگه تا زمانی که چتین بیاد شهادت بده شما باید اینجا بمونید و فیلم را برای کارشناس آنکارا میفرسته. مهمت با ناراحتی از عمارت میره و بعد از کندن گل ها از روی ماشین به کارخانه میره و سراغ فکرت را می گیره اما اوستا بهش میگه از ژاندارمری اومدن آقا فکرت را بردند.
مهمت با شنیدن این خبر شوکه شده از اونجا میره لطفیه پیش زلیخا میره تا دلداریش بده زلیخا بهش میگه میترسم به خاطر دوستش عبدالقدیر با یه چشم اونارو ببینم لطفیه بهش میگه هر چی باشه عبدالقدیر آدم خطرناکیه رو سرم اسلحه گذاشت و تهدیدم میکرد مهمت هم دوست صمیمیشه آدم های خطرناکین بهتره کمی با احتیاط عمل کنی. زلیخا میگه وقتی دستمو گرفت یاد موقعی افتادم که هاکان کوموش اوغلو تو ازمیر اومد اتاقم لطفیه تعجب میکنه که زلیخا میگه چیزی نیست فقط یادش افتادم و ادامه میده که اگه بفهمم که مهمت تو مرگ علی رحمت تکین نقش داشته خودمو اصلاً نمی بخشم. افرادی تو جاده صحنیه و گولتن را میبینند و زنگ میزنند به ژاندارمری. غفور با راشد و فادیک تو حیاط عمارت در حال حرف زدن هستند که از ژاندارمری میان. آنها گلگی میکنن ازشون و میگن هفته ای که ۷ روزه شما ۸ روزشو اینجاین باز چه اتفاقی افتاده؟ مامور به غفور میگه بهت تسلیت میگم غفور. همگی شوکه میشن و غفور میگه برای چی به من تسلیت میگی؟ مامور بهش میگه صحنیه خانم تصادف کردن و از دنیا رفتن.
غفور باور نمیکنه و میگه حتماً اشتباهی شده. سپس به چتین میگه امیدوارم زنت خوب بشه بعدجوری مجروح شده. همگی شوکه شدن نمیدونن باید چیکار کنن. غفور داد میزنه و با گریه فریاد میزنه که صحنیه خونهست داره برای انگور صبحانه درست میکنه مامورها سعی می کنن غفور را آرام کنن و جلوشو بگیرن. فادیک مدام اسم صحنیه را فریاد میزنه و همگی به حیاط عمارت میان تا ببینند چه اتفاقی افتاده. مهمونا در کلوپ شهر نشستند و براشون سوال شده که چرا عروس و دوماد نمیان! فردی پیش عبدالقدیر میره و میگه شهردار چند ساعته که معطل شده فکر نمی کنین که خیلی دیر شده؟ اتفاقی افتاده؟ عبدالقدیر بهش میگه مهمت اصلا دوست نداره که کسیو منتظر بزار حتما دلیل قانعکنندهای داره الان دیگه پیداش میشه. یکی از گارسون ها میاد و به عبدالقدیر میگه مردمو الکی نگه داشتیم فکرت را دستگیر کردند و تو دادستانی هستش زلیخا تو این موقعیت ازدواج نمیکنه. عبدالقدیر دلیل دستگیری فکرت را می پرسه که میگه انگاری یه نفر برای دادستانی یه فیلم فرستاده عبدالقدیر با تعجب ازش میپرسه که چه فیلمی؟
گارسون بهش میگه انگاری تو اون فیلم نشون میده که فکرت داره مواد جاسازی میکنه معاون شهردار با تعجب میگه فکرت تکین؟ و باور نمیکنه. عبدالقدیر که میدونه درباره چه فیلمی حرف میزنه با عصبانیت به گوشه ای خیره میشه. غفور با گریه و فریاد به بیمارستان میره. غفور صحنیه را صدا میزند سپس با دیدن بدن بی جان و سرد صحنیه روی تخت، گریه میکنه و التماسش میکنه تا از جاش بلند بشه و بهش میگه اینجا خیلی سرده تورو خدا بلند شو من بدون تو میمیرم. فادیک گریه میکنه و بی تابی میکنه راشد اونو دلداری میده و سعی میکنه آرومش کنه. تو دادستانی نیرویی وارد اتاق میشه دادستان بهش میگه آوردینش؟ آقا فکرت چند ساعتی هست که منتظرشه؟ کجایین؟ مامور بهش میگه نه چتین را پیدا نکردیم. در جاده تصادفی شده یه نفر زده به دو نفر و در رفته. زن چتین هم حسابی مجروح شده و الان بیمارستانه. فکرت با شنیدن این حرف جا میخوره مامور ادامه میده و میگه سرکارگر عمارت یامان ها صحنیه هم تو همین تصادف فوت کرده فکرت حالش بد میشه و از دادستان اجازه میگیره تا بره او هم قبول میکند.
عبدالقدیر با عصبانیت به طرف گاراژ میره وهاب تو گاراژ در حال پول برداشتن هست که قبل از آمدن عبدالقدیر بره اما وقتی عبدالقدیر میاد حسابی میزندش و ازش میپرسه که چه اتفاقی افتاده عبدالله قلعه با عصبانیت ازش میپرسه که چرا همچین کاری کردی چرا فیلم فرستاده به دادستانی میگه کار من نبودن می پرسه پس کار کی بوده میگه که بتول فرستاده عبدالقدیر تعجب میکنه و میگه مگه دست تو نبوده و وهاب تمام ماجرا را برای عبدالقدیر تعریف میکنه و او با شنیدن ماجرا از دست حماقت برادرش حسابی عصبی میشه و به یکی از افرادش میگه که همین الان وهاب را به راه آهن می بری و سوار اتوبوس های ازمیر می کنی و تا زمانی که راه نیفتاد از اونجا برنمیگردی. تو مسیر رفتن به راه آهن وهاب چاقو زیر گلوی راننده میزاره و ازش می خواد تا ماشین را نگه داره او بهش میگه من به عبدالقدیر چی بگم؟
وهاب میگه میری میگی رسوندمش و ماشین هم حرکت کرد. بعد از رفتن وهاب بتول پیش عبدالقدیر میره او با دیدن بتول عصبانی میشه و میگه از جونت سیر شدی که اومدی اینجا؟ بتول میخنده و میگه کسی که باید قایم بشه تویی نه من! و بهش میگه که خبر داره هاکان کوموش اوغلو کیه و دست از پا خطا کنه عکس مهمت با دمیر را در روزنامه چاپ می کنه تا همه متوجه بشن. عبدالقدیر که می بینه حسابی لای منگنه اش گذاشته بهش میگه چی میخوای؟ بتول میگه تمام چیزهایی که داشتم خونمو می خوام، کارمو و البته همکاریم با تو عبدالقدیر ناچارا کلید خانه را بهش میده…
بیشتر بخوانید:
(بخش دوم) خلاصه داستان قسمت اول تا آخر سریال ترکی روزگاری در چکوروا + عکس