خلاصه داستان قسمت ۴۹ سریال ترکی قهرمان + عکس

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۴۹ سریال ترکی قهرمان را مطالعه می کنید. با ما همراه باشید. “قهرمان” محصول سال ۲۰۱۹ میلادی است و در ترکیه مخاطبان و طرفداران زیادی دارد. سریال ترکی قهرمان Şampiyon جدیدترین سریال تولگاهان ساییشمان بازیگر محبوب ترکیه ای می باشد که دارای داستانی درام و غم انگیز می باشد. بازیگران این سریال عبارتنداز؛ تولگاهان سایمشان، ییلدیز چاگری آتیکسوی و امیر اوزیاکیشیر در سریال قهرمان به ایفای نقش پرداخته اند.

قسمت ۴۹ سریال ترکی قهرمان

خلاصه داستان سریال ترکی قهرمان

فیرات بولوکباشی ملقب به قفقاز قهرمان سابق بوکس بوده و در مسابقه قهرمانی رقیبش رو شکست میده ولی رقیب همونجا خونریزی مغزی میکنه و میمیره و این ماجرا زندگی فیرات رو زیر و رو میکنه و خونه و کار و همسرشو از دست میده و با پسرش تنها میمونه. بعد از هفت سال فیرات برای درمان پسرش که تب مدیترانه ای داره به ۶۰۰ هزار لیره نیاز پیدا میکنه و برای همین باز مجبور میشه به رینگ بره…

قسمت ۴۹ سریال ترکی قهرمان

فیرات با ناامیدی به ماشین درویش که از او دور می شود خیره می ماند. همان موقع ظفر با ماشینش از راه می رسد و فیرات فورا سوار ماشین شده و از او می خواهد سریعتر خودش را به آنها برساند اما ماشین ظفر خیلی قدیمی است سرعت ماشین درویش را ندارد. بین راه ماشین از کار می افتد و فیرات با عجله از ماشین پیاده می شود تا دوان دوان خودش را به ماشین درویش برساند. او وارد کوچه ای می شود و ماشین را انجا می بیند اما چیزی جز پرفسور عروسک گونش، آنجا نیست. فیرات با خشم فریاد می زند و ظفر از او می خواهد به اداره پلیس بروند تا بلکه چیزی دستگیرشان بشود. در اداره پلیس فیرات و ظفر بی قراری می کنند و به ضیا می گویند که قرار بود مواظب آنها باشد اما حالا گونش نیست. ضیا و یامان می گویند که همه تلاششان را می کنند تا مانع خروج گونش و درویش از ترکیه بشوند. نسلی که نگران حال گونش است، با عصبانیت سر موجلا فریاد می زند و می گوید: «تو چجور آدم بی وجدانی هستی؟ چطور تونستی گونشو دو دستی تقدیم اونا کنی! اگه گونش چیزیش بشه چطور خودتو میبخشی؟ حالم ازت بهم میخوره موجلا گمشو برو بیرون! » و او را کشان کشان بیرون می اندازد.
موجلا گریه می کند و به او می گوید که هرکاری کرده به خاطر بچه هایش بوده اما نسلی اصلا به او توجهی نمی کند. همان موقع سونا خودش را به انجا می رساند تا با نسلی درمورد کرم صحبت کند اما وقتی حال و روز او را می بیند و می فهمد که درویش گونش را دزدیده با نگرانی به سمت اداره پلیس می رود. از طرفی گونش مدام بهانه پدرش را می گیرد و از درویش می خواهد که او را پیش پدرش ببرد اما درویش به او می گوید:« بابات آدم خوبی نیست گونش! اگه بود چرا اینکه من پدربزرگ واقعی تو هستم رو ازت پنهون کرد؟! من پدر مادر توام! » گونش کمی فکر می کند و می گوید: «اما تو مامانمو تو یتیم خونه ول کردی! بابای من هیچ وقت منو ول نمیکنه چون منو دوست داره! » درویش با درماندگی به او خیره می شود و بعد به روزگار می گوید که هلی کوپترشان را آماده کند تا به بلغارستان برگردند. فیرات که از کمک پلیس ناامید شده به الیسا زنگ می زند و از او کمک می خواهد. الیسا می گوید که سعی خودش را خواهد کرد و فورا به روزگار زنگ می زند و می گوید: «تو تا حالا کنارم بودی و از این به بعد هم باش! درویش مریضه و به زودی میمیره اما تو میتونی آینده تو با من تضمین کنی! پس زود آدرس جایی که هستین رو برام بفرست! » روزگار به ناچار قبول می کند.
از طرفی سونا هم بعد از دیدن حال فیرات، به یاد تانسل می افتد و به باشگاه او می رود و می گوید: «یادته گفته بودی یه شانس دیگه بهت بدم! اگه آدرس آلاداغلی رو برام پیدا کنی شانس دوباره بهت میدم! » تانسل ابتدا خوشحال می شود و بعد می گوید که کار سختی است اما همه تلاشش را خواهد کرد. او با تماس با چند جا می فهمد که آلاداغلی به وسیله ی هلی کوپتر می خواهد از کشور فرار کند. ضیا و ماموران پلیس هم متوجه این که آلاداغلی قصد فرار با هلی کوپتر را دارد می شوند و ضیا همراه یامان با عجله سعی می کند خودش را به آلاداغلی برساند. آلاداغلی به زور گونش را برمیدارد تا او را ببرد. گونش بی تابی می کند و از او می خواهد که رهایش کند. همان موقع الیسا و فیرات به مقصد می رسند و درویش با دیدن آنها از افرادش می خواهد که گونش را بکشند و خودش هم همراه روزگار به سمت محلی که هلی کوپتر قرار دارد می روند.

فیرات هم همراه الیسا انها را دنبال می کنند و مقابل انها می روند. روزگار به سمت فیرات اسلحه می کشد و الیسا هم به سمت درویش نشانه می رود. درویش از الیسا می خواهد که از فیرات فاصله بگیرد و پیش او برود. اما الیسا با خشم و نفرت رو به او می گوید: «به من نگو دخترم! تو بابای من نیستی. تو بودی که مامانمو کشتی و وانمود کردی که خودکشی کرده! » درویش با شنیدن این حرف ها سست می شود و دست گونش را رها می کند. گونش هم فورا به آغوش فیرات می رود. درویش به الیسا می گوید: «من هرکاری کردم به خاطر تو بود. مادرت میخواست مارو لو بده و همه ی اعتبارمون رو ازمون بگیره اما من به خاطر آینده ی تو مجبور شدم اونو بکشم… » الیسا با نفرت قصد شلیک به او را دارد. درویش هم که می بیند نمی تواند او را راضی کند به روزگار دستور می دهد همه شان را بکشد. روزگار مستاصل می ماند و همان لحظه ضیا و افراد پلیس از راه می سند و درویش و روزگار را دستگیر کرده و می برند.

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest

0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا