خلاصه داستان قسمت ۶ سریال ترکی تازه عروس yeni gelin + عکس
در این مطلب از سایت جدولیاب شما شاهد خلاصه داستان قسمت ۶ سریال ترکی تازه عروس می باشید. برای خواندن این مطلب ما را همراهی کنید. سریال ترکی تازه عروس، سریال کمدی و محبوب است که پخش خود را در سال ۲۰۱۷ از شبکه Show Tv ترکیه آغاز کرد و در طول ۳ فصل در سال ۲۰۱۸ به اتمام رسید. این سریال پرطرفدار اکنون با دوبله فارسی پخش خود را در شبکه جم تی وی آغاز کرده است. این سریال از تاریخ ۱۹ شهریور ماه ۱۴۰۱ هرشب راس ساعت ۲۲:۰۰ شروع می شود. این سریال دربرگیرنده ی صحنه های خنده دار و بعضا احساسی هست. این قصه ی یک دختر شهرنشین وجوان است که عاشق پسری قبیله نشین از منطقه ی آنادولی ترکیه میشود و عروس آنها میشود…
خلاصه داستان قسمت ۶ سریال ترکی تازه عروس
آسیه پیش قلندر خان میره و میگه ما دیشب خیلی خوش گذروندیم اما یادمون رفت که از شیرین بپرسیم که راضی هست به این ازدواج یا نه و میخواد بره باهاش صحبت کنه که هازار میاد و میگه من خودم هم دیشب با گوش های خودم شنیدم هم امروز صبح از زبون خودش شنیدم که گفت دوسش داره آسیه خیالش راحت میشه. کاملیا از خواب بیدار میشه و به کامیل میگه پاشو زودتر بریم از اینجا من دیگه اینجا نمیتونم بمونم آنها بعد از کمی بحث کردن کامیل میگه من برم چمدون ها را ببندم تا بریم. هازار میخواد بره که فرهاد بهش میگه بزار هر جا که میری منم بیام سپس بعد از کمی حرف زدن باهمدیگه میرن تا باهمدیگه صحبت کنن. شیرین با خوشحالی رو تراس آهنگ میخونه که بلا پیشش میره و میگه خوبه انگاری حالت خیلی خوبه! نه به دیشب که فرهاد فرهاد میکردی نه الان که به خاطر باران داری آهنگ میخونی و خوشحالی. شیرین میگه چی؟ باران چیه؟ بلا میگه خودت به هازار گفتی اعتراف کردی که دوسش داری! شیرین جا میخوره و میگه منظورش باران بود؟ من فکر کردم فرهادو میگفت! حالا من چیکار کنم؟ الان فکر میکنه من بارانو میخوام از طرفی فرهادم رفته تا از داداشم تشکر کنه! شیرین سریعا به فرهاد زنگ میزنه و بهش میگه به داداشم چیزی نگو فرهاد که سربسته چیزهایی به هازار گفته بود جا میخوره و به شیرین میگه ولی من یه چیزهایی درباره شوهرخواهر بودن بهش گفتم شیرین با ترس بهش میگه هیچی نگو! از طرفی بلا به هازار زنگ میزنه و میگه میشه سریعاً بیای خونه هازار؟ ازش میپرسه چرا؟ من که تازه از خونه اومدم بیرون! بلا دلتنگی را بهانه می کند تا او را از آنجا به طرف خانه بکشد که هازار قبول نمیکنه و میگه یک سری کار دارم.
بعد از رفتن فرهاد باران به اونجا میاد و با همدیگه صحبت میکنن هازار بهش میگه اگه خواهرم اصلاً دوست نداشت همچین کاری نمیکردم تا باهات صحبت کنم درباره این موضوع باران بهش میگه فکر نکنم ولی دوسم داشته باشه! هازار میگه اشتباه می کنی خودش بهم گفت که بهت علاقه داره باران یاد حرفهای شب گذشته اش می افتد و میگه مطمئنی؟ چیز دیگه ای به من گفت! هازار میگه از حجب و حیاش بوده فرهاد آنها را از دور میبیند و غصه میخوره. کامیلا و کامیل با چمدانشان میخوان از عمارت خارج بشن که قلندر خان جلوشو میگیره و از کامیل میخواد تا با همدیگه صحبت کنن. قلندر بهش پیشنهاد میده تا آنجا زندگی کنند کامیل میگه من از خدامه اما خانومم فکر نکنم اصلاً راضی بشه! پاشو کرده تو یک کفش تا از اینجا بریم. کامیل تو مسیر برگشت به کامیلا پیشنهاد میده تا مدتی آنجا زندگی کنن هم می تواند به راحتی آنجا کتابش را بنویسد تمام کند هم به دخترشان نزدیک هستند کامیل موفق شود تا کامیلا را راضی کند. بلا در آشپزخانه در حال کار کردن است که عایشه، معتبر و نازگل و آفت کلی لباس برای بلا میارن و میگن که همه اینا رو بشور و اتو کن بلا اول جا میخوره و میگه باشه تا فردا تمومش می کنم اما آسیه میگه فردا نه همین امروز. آسیه ادامه میده میگه آره چون لباسی نداریم که بپوشیم بلا قبول میکنه و میگه باشه الان تو ماشین میندازم آنها می خندند و میگن کدوم ماشین؟ بلا وقتی میفهمه باید با دست بشوره با وحشت به اون همه لباس نگاه می کنه. آنها همگی بالا سر بلا می نشینند و لباس شستنش را نگاه می کنند. کامیل و کاملیا به عمارت برمیگردند و به قلندر خان اطلاع می دهند که تصمیم گرفتند مدتی آنجا بمانند قلندر خان حسابی خوشحال میشه و میگه خیلی خوب کاری کردین و بهشون میگه که در همان عمارت بمانند اما کاملیا میگه نه اینجا نمیشه ما خودمون یه خونه نزدیک اینجا پیدا میکنیم قلندر بهشون میگه آخه این چه کاریه اینجا هزارتا اتاق داره یکیشو انتخاب کنین همینجا بمونین دیگه! اما کامیلا موافقت نمیکنه و سه تایی با هم دیگه میرن به سمت مشاور املاک.
قلندر به آسیه میگه که فردا شب قرار برای خواستگاری شیرین بیان از طرفی آسیه پیش دخترش میره تا باهاش در میون بذاره وقتی حال داغون و ناراحتی او را میبینه می فهمد که به این ازدواج راضی نیست آسیه که خودش هم از ته دل راضی نیست بهش میگه هر کاری که بتونم انجام میدم تا این مراسم و به هم بزنم من تورو به اون معتبر نمیدم. شیرین خوشحال میشه و ازش میخواد تا هر کاری که از دستش برمیاد انجام بده. فردای آن روز معتبر اعلام میکنه که شب قراره برای خواستگاری بیان سپس به هر کسی وظیفه ای میده تا به تدارکات برسند شیرین به آشپزخانه میره و از عصبانیت تمام ظرف ها را می شکند بلا برای بردن هیزم به عمارت از جلوی اصطبل اسب ها رد می شود و فرهاد را آنجا می بیند که با ناراحتی نشسته و وقتی به آشپزخانه میره با دیدن حال داغون شیرین ناراحت میشه. شب مهمان ها برای خواستگاری میاد هازار آنها را بدرقه میکند و وقتی میخواد بره بلا جلوشو میگیره و میگه باید باهم صحبت کنیم بهتره بگم باید با همدیگه صحبت کنین. هازار ازش میپرسه با کی؟ بلا میگه خواهرت شیرین. هازار به اتاق شیرین میره که میبینه داره گریه میکنه و وقتی دلیلشو میپرسه بهش میگه ازدواج با اون هیچ فرقی با مرگم نداره. هازار با کمی صحبت کردن با او متوجه میشود که منظورش فرهاد بوده سپس بهش میگه اما شما خیلی با هم فرق دارین شیرین میگه دل این چیزا رو نمیفهمه مگه تو با بلا فرق نداشتی؟ مراسم خواستگاری شروع میشود و قلندر خان وقتی میخواد بگه بله آسیه از جاش بلند میشه و میگه نمیدیم، دختر به شما نمیدیم. همگی جا می خورند و قلندر با عصبانیت میگه من اینجا برگ چغندرم؟ باران از قلندر میپرسه بالاخره میدین یا نه؟ هازار همان موقع وارد میشه و با قاطعیت میگه نمیدیم همگی جا میخورن….