خلاصه داستان قسمت ۴۹ سریال ترکی شعله های آتش

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۴۹ سریال ترکی شعله های آتش (شعله ور) را می توانید مطالعه کنید. با ما همراه باشید. این سریال در ژانری رمانتیک ساخته شده است. سناریوی سریال ترکی شعله های آتش (شعله ور) از داستان فرانسوی  le bazar de la charité بازنویسی شده است. بازیگران اصلی این سریال عبارتنداز؛ دمت اوگار Demet Evgar، دیلان چیچک دنیز Dilan Çiçek Deniz، هازار ارگوچلو Hazar Ergüçlü و….این سریال روایت گر زندگی سه زن از دنیاهای مختلف است.

قسمت ۴۹ سریال ترکی شعله های آتش
قسمت ۴۹ سریال ترکی شعله های آتش

خلاصه داستان قسمت ۴۹ سریال

بعد از این که رویا پدرش را در ان وضعیت می بیند، همه دوستانش کنارش هستند تا تسلی اش بدهند. رویا هفته ها از خانه بیرون نمی رود و حرفی نمیزند. همان شبی که کنعان کشته می شود، چیچک به در خانه ی اسکندر می رود و او را مقصر همه چیز میداند. اما نگهبان ها او را از خانه دور می کنند. خود اسکندر با حالی خراب و لرزان به سمت خانه ی دوستش می رود تا شاید آرام بشود…
حالا چلبی دوباره نامزد شهرداری شده اخبارش همه جا پخش شده.
اوزان هرروز سر ساختمان می رود اما از وضع اسفناک آنجا شاکی است و نمی تواند چیزی بگوید.
جمره و چیچک شبانه روی پیش رویا هستند اما رویا هنوز به خودش نیامده…
پنج هفته بعد از همه این اتفاق ها، اوزان به دیدن عمر می رود. عمر می گوید: «هنوز نتونسته به خودش بیاد. مگه ما از این زندگی سیلی نخوردیم؟ نهایت چند روز به خودمون نیومدیم و بعدش به زندگی برگشتیم. من نمیتونم خودمو جای رویا بذارم.» اوزان می گوید: «شاید باید اون تورو درک کنه. » فکری به سر عمر می زند و با خوشحالی بلند می شود تا پیش رویا برود. او از رویا که حال خوبی ندارد می خواهد تا فقط یک روزش را به او بدهد. رویا هم دلش نمی آید دل او را بکشند و قبول می کند.

مجمع به چلبی می گوید تا موقع انتخابات بهتر است مشکلات خانوادگی اش را حل کند. چلبی لبخند مصنوعی میزند و می گوید که همه چیز حل خواهد شد. اسکندر با ناراحتی به دوستش آیسو می گوید که دیگر کسی او را قبول ندارد و همه او را آدم بده می بینند. آیسو می گوید: «من که میدونم چقدر تلاش کردی تا کنعان رو نجات بدی. اینو بهتر از همه من میدونم اسکندر. تو منو ده سال پیش نجات دادی. برو واقعیت هارو به رویا توضیح بده. نشد به چیچک بگو. یه راهی پیدا میکنه کمکت کنه. » اما اسکندر دیگر نمیداند چه کند.
جمره به فاطما خانم، خدمتکار خانه چلبی زنگ میزند تا از گونش خبر بگیرد. فاطما می گوید که چلبی گونش را از خانه برده و حتی دیگر برایش معلم خصوصی گرفته تا به مدرسه نرود. جمره با شنیدن این حرف ها سست می شود و وقتی سرکارش می رود، چلبی خودش را می رساند. جمره به سمتش حمله می کند. چلبی دستان جمره را محکم می گیرد و فشار می دهد. رئیس جمره با نگاهی تهدید وار از چلبی می خواهد دستان جمره را رها کند. چلبی برای این که جلوی او خودش را خراب نکند فورا می گوید: «سعی میکنم با آرامش باهاش حرف بزنم میبینی که چیکار میکنه! » و از مغازه بیرون می رود تا حرف هایش را به جمره بزند! چلبی به جمره می گوید: «گونش با مامانم بیرون از شهره. هرجا بخوام میتونم بفرستمش.

تو ۴فصل و ۱۲ ماه سال به هرجا که میخوام میفرستم و حتی خبردار نمیشی! » و بعد می گوید: «اما اگه باهام به توافق برسی همه چیز درست میشه. » و برگه ای به سمت او می گیرد و می گوید: «تا وقتی من دوباره برنده شهرداری بشم باید از طلاقت منصرف بشی. یه هفته بعد از انتخابات من درخواست طلاق میدم. و توافقی طلاق میگیریم. » جمره با نفرت به او خیره می شود و راضی به این کار نیست اما به خاطر گونش برگه را قبول می کند.
عمر، رویا را به محله ای خارج از شهر و فقیرنشین می برد و خانه ای متروکه را هم نشان او می دهد و می گوید: «اینجا جاییه که من دنیا اومدم. محله ای که توش بزرگ شدم…. » و بعد تعریف می کند: «وقتی بابام از مریضی مرد، مامانمم به خاطر خواهر کوچیکم کارش رو ول کرد… نه سالم بود که سعی کردم مواظب خانواده م باشم. هرکاری از دستم برمیومد کردم. حتی تیله هامو فروختم. اما… دیگه از پسش برنیومدم. » رویا که به آرامی اشک می ریزد می گوید: «مامانت اینا چی؟ » حالت چهره عمر عوض می شود و می گوید: «اینو بعدا در موردش حرف میزنیم… »

و بعد ادامه می دهد: «۱۲ ساله م بود که چشامو تو این خونه باز کردم و دیدم کسی نیست. اون موقع بود که معنی بیچارگی رو فهمیدم… تا این که گرسنه م شد. » و لبخند میزند و می گوید: «آدم هرچیزی رو هم تجربه کنه تهش گرسنه ش میشه. به خودم گفتم عمر یالا پاشو مجبوری زندگی کنی… » و بعد بلند می شود و از رویا هم می خواهد همراهش بیاید تا یک جای دیگر را هم نشانش بدهد.اسکندر به چیچک زنگ میزند و با او قرار ملاقات می گذارد تا همه چیز را برایش تعریف کند اما چیچک تا به او می رسد سیلی محکمی به صورتش میزند. اسکندر با ناراحتی سعی می کند همه چیز را برای او تعریف کند اما چیچک می گوید: «من بهت اعتماد کردم اسکندر. من باورت کردم. حالا منم قاطی کثافت کاری تو شدم. من همه چیزو اعتراف میکنم نمیتونم با بار این گناه زندگی کنم. » اسکندر از او می خواهد این کار را نکند و می گوید: «تو باید پیش رویا باشی. دیگه کسیو نداری. اگه بهش همه چیزو بگی اون وقت اونو از دوستش هم محروم میکنی. »

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest

0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا