دلبری های همسران شهید / ۱۰ حکایت عاشقانه از شهدا

اختصاصی جدول یاب ؛ فرزانه سمندر : شهدا بیشتر از همه عاشق بودند ، عاشق زندگی ، عاشق خانواده ، عاشق وطن …آنها این عاشقی را با عمل ثابت کردند ، بخوانید این دلبری های همسران شهید و این عشق های آسمانی را از زبان همراهان شهدا .

دلبری های همسران شهید / 10 حکایت عاشقانه از شهدا

دلبری های همسران شهید

من در تلفنم، نام همسرم را
با عنوان “شهیــــد زنــــده” ذخیره کرده بودم؛
یک روز اتفاقی آن را دید و درباره علتش سوال کرد!

به ایشان گفتم:
آنقدر جوانمردی و اخلاق در شما می‌بینم
و عشق شهادت داری که برای من شهید زنده‌ای

قبل از رفتنش برای آخرین بار صدایم زد
و گفت:
شماره‌اش را بگیرم
وقتی این کار را کردم،دیدم شماره مرا با عنوان “شریک جهادم و مسافر بهشت”
ذخیره کرده بود

گفت: از اول زندگی شریک هم بوده‌ایم
و تا آخر خواهیم بود و فکر نکنی دوری از شما برایم آسان است اما من با ارزش‌ترین دارایی‌ام را به خدا می‌سپارم و می‌روم.

آنقدر مرا با خانواده شهدا انس داده بود
که آمادگی پذیرفتن شهادت ایشان را داشتم
شام غریبان امام حسین علیه‌السلام بود
که در خیمه محله‌مان شمع روشن کردیم، ایشان به من گفت دعا کنم تا بی‌بی زینب قبولش کند
من هم وقتی شمع روشن می‌کردم،
دعا کردم اگر قسمت همسرم شهادت بود،
من نیز به شهدا خدمت کنم و منزلم را بیت‌الشهدا قرار دهم✨

راوے: همسر شهید جواد جهانی

─┅═ೋ❅?❅ೋ═┅─

 

دو دل شده بودم ؛
از طرفی پیشنهاد ازدواج نصرالله
ذهنم رو آروم نمیذاشت
و از طرفی،
عدم آشنایی کافی باهاش ؛
جواب دادن رو برام سخت کرده بود !
تا اینکه یکی از استادام درباره ش با من صحبت کرد
و همون صحبتها ،
آرامش رو به قلبم هدیه کرد

استادم گفت :
آقای شیخ بهایی از نظر ایمان خیلی قویه و به خدا نزدیک !
به نمازشب و مستحبات هم توجه خاصی داره
اگر می خواے به خدا تقرب پیدا کنے ،
درخواستش رو بی جواب نذار !

با این حرفها دیگه مشکلی برای پاسخ دادن نداشتم

راوی : همسر شهید نصرالله شیخ بهایی

─┅═ೋ❅?❅ೋ═┅─

دلبری های همسران شهید

 

بازآۍ دلبرا
که دلم بۍقرار توست

خواستگارها آمده و نیامده ، پرس و جو
می کردم که اهل نماز و روزه
هستند یا نه ؛
باقی مسائل برایم مهم نبود .
حمید هم مثل بقیه ؛
اصلا برایم مهم نبود که
خانه دارد یا نه ؛
وضغ زندگیش چطور است ؛
اینها معیار اصلیم نبود .
شکر خدا حمید از نظر دین و ایمان
کم نداشت و این خصوصیتش مرا
به ازدواج با او دلگرم می کرد .
حمید هم به گفته خودش حجاب
و عفت من را دیده بود و به اعتقادم
درباره امام و ولایت فقیه و انقلاب
اطمینان پیدا کرده بود ،
در تصمیمش برای ازدواج
مصمم تر شده بود .

راوی : همسر شهید حمید ایرانمنش

─┅═ೋ❅?❅ೋ═┅─

‌ فهیمه بر سر پیکر پاره پاره همسرش حاضر شد،
در حالی که پیراهن سفید پوشیده بود و فریاد می زد:
ای همسر شهیدم!
شہادتت مبارک!
و در مراسم خٺم نیز گفٺ:
این ختم نیسٺ، که آغاز اسٺ ،
آغاز راهی که همسرم آن را پیمود …
فهیمه تا یک سال سفید پوشید و تاکید داشٺ
کہ اگر غلامرضا بہ مرگ طبیعی رفته بود باید عزاداری می کرد.
او حتی با غلامرضا خداحافظی هم نکرد.

راوی : فهیمه بابائیان شهید غلامرضا صادق زاده

─┅═ೋ❅?❅ೋ═┅─

دلبری های همسران شهید

“نماز‌دونفره”

ﺷﺎﻳﺪ ﺑﻬﺘﺮﻳﻦ لحظه هایی ﻛﻪ با ﻫﻢ ﺩﺍﺷﺘﻴﻢ نمازای دو نفره مون بود. ﺍﻳﻦ ﻛﻪ ﻧﻤﺎﺯاﻣﻮ ﺑﻬﺶ ﺍﻗﺘﺪﺍ ﻣﻴﻜﺮﺩﻡ.
ﺍﮔﻪ ﺩﻭﺗﺎیی کنار ﻫﻢ ﺑﻮﺩﻳﻢ ﺍﻣﻜﺎﻥ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﻧﻤﺎﺯﺍﻣﻮنو ﺟﺪﺍ ﺑﺨﻮﻧﻴﻢ.
چقد ﺣﺲ ﺧﻮﺑﻴﻪ ﻛﻪ ﺩو نفر ﺍﻳﻨﻘﺪه همو ﻗﺒﻮﻝ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻦ.
منطقه که میرفت تحمل خونه بدون حمید واسم سخت بود.
“وقتی تو نباشی چه امیدی به بقایم؟
این خانه ی بی نام و نشان سهم کلنگ است”
میرﻓﺘﻢ ﺧﻮﺍﺑﮕﺎﻩ ﭘﻴﺶ ﺩﺧﺘﺮﺍ، ﻳﺎ ﭘﻴﺶ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﺣﻤﻴﺪ ﻳﺎ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﺎﺩﺭﻡ.
ﺑﻌﺪ ﻣﺪتی که برمی‌گشت واسه پیدا کردنم، همه جا زنگ میزد.
میگفتن: “بازم حمید، ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺭﻭ ﮔﻢ ﻛﺮﺩﻩ..”
ﺯﻭﺩ ﭘﻴﺪﺍم میکرﺩ.
ظرف ﺩﻭ،، ﺳﻪ ﺳﺎﻋﺖ.”
ولی من
ﺑﻴﺴﺖ ﻭ ﭘﻨﺞ ﺳﺎله که گلی گم کرده ام می‌جویم او را”
ﺍﮔﻪ ﺑﻬﻢ ﺑﮕﻦ ﭼﻪ قشنگی ای ﺗﻮ ﺍﻳﻦ ﺩﻧﻴﺎست ﻛﻪ خیییلیی ﺑﻬﻤﻮﻥ ﺳﺨﺖ ﮔﺬﺷﺖ ﻣﻴﮕﻢ:” …عشق…”
“عجیب درد عشق و عاشقی مانند افیون است
که هرجا لذتی باشد دردن درد مدفون است”
ﻭقتی ﺟﻮﻭﻧﺎی الان میگن ﻛﻪ ﻧﻪ ﺍصلا ﺍﺯ ﺍﻳﻦ خبرا نیست.
از حرفشون خیلی ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ میشم. ?
ﭼﺮﺍ ﻣﻔﻬﻮﻡ عشقو درک نمیکنن…؟!
ﺍﻻﻥ ﺍﺭﺗﺒﺎﻃ ﺑﻴﻦ ﺯﻥ ﻭ ﺷﻮﻫﺮو خیییلیﺑﮕﻦ ﺍﻳﺪﻩ ﺁﻟﻪ! تو تقسیم کار خونه ست. ﺗﻮ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﺎ ﺍﻳﻨﺠﻮﺭی ﻧﺒﻮﺩ.
ﺗﻮ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﺎ ﻫﺮ کسی ﺯﺭنگی می‌کرد.
ﺗﺎ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﻛﺎﺭ ﻛﻨﻪ ﺗﺎ ﺍﻭﻥ یکی ﺍﺳﺘﺮﺍﺣﺖ ﻛﻨﻪ. 🙂
این در حالی بود که قبل ازدواج ﺗﻮ خونه بهم میگفتن ﺁﺷﭙﺰﻱ ﻛﻦ میگفتم ﺁﺷﭙﺰ میگیرم.
میگفتن ﻛﺎﺭ ﻛﻦ میگفتم ﻛﻠﻔﺖ میگیرم.
ﻫﺮ ﻛﺎﺭی میگفتن، ﻳﻪﺟﻮﺍﺏ تو آستینم ﺩﺍﺷﺘﻢ.
ﺑﺎ ﺣﻤﻴﺪ که ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻛﺮﺩم ﻧﻤﻴﺪﻭﻧﻢ ﺑﺎﻭﺭﺗﻮﻥ ﻣﻴﺸﻪ ﻳﺎ ﻧﻪ حتی ﺍﺯ ﺷﺴﺘﻦ ﻟﺒﺎسای ﺣﻤﻴﺪ ﻟﺬﺕ میبردم.

راوی : همسر‌ شہید‌حمید‌باکری

─┅═ೋ❅?❅ೋ═┅─

۱۲ سـال از زندگـی ما گذشت.
ولـی آنقدر مشغله شـاد و زیبا داشتیم که متوجه گذر آن زمان نبودیم.
خانه ما طوری بود که به جرأت می‌توانم بگویم شایـد ۲ روز آن هم با هم مساوے نبود حتی آنقدر پر از شادی و نشاط بود که انگار قرار نبود هیچ‌گاه غـم در آن جا داشته باشد.

راوی : شهید محسن فرامرز گرگانی

─┅═ೋ❅?❅ೋ═┅─

قهر بودیم
در حال نماز خواندن بود…
نمازش که تموم شد
نشسته بودم و توجهی به همسرم نداشتم …
کتاب شعرش را برداشت وبا یک لحن دلنشین شروع کرد به خواندن…

ولی من باز باهاش قهر بودم!
کتاب را گذاشت کنار…
به من نگاه کرد و گفت:
“غزل تمام”…نمازش تمام…دنیا مات
سکوت بین من و واژه ها سکونت کرد…

باز هم بهش نگاه نکردم….

اینبار پرسید:عاشقمی؟؟؟
سکوت کردم….
گفت: عاشقم گرنیستی لطفی بکن نفرت بورز….
بی تفاوت بودنت هرلحظه آبم می کند…

دوباره با لبخند پرسید:عاشقمــــــی مگه نه؟؟؟؟؟

گفتم:نـــــــه
گفت:”تو نه می گویی و پیداست می گوید دلت آری…”
“که این سان دشمنی یعنی که خیلی دوستم داری…”

زدم زیر خنده….و روبروش نشستم….

دیگر نتوانستم به ایشان نگویم که وجودش چقدر آرامش بخشه…
بهش نگاه کردم و از ته دل گفتم…
خداروشکر که هستی….

راوی: همسر شهید بابایی

─┅═ೋ❅?❅ೋ═┅─

دلبری های همسران شهید

پسر دایی ام خلبان ارتش بود، من هم دانش سرا درس می خواندم.

همین که عقد کردیم، کلی اصرار کرد که باید مستقل زندگی کنیم؛
اما پدر و مادرم می گفتند:«تو هم مثل پسر خودمونی، پروانه هم درس داره؛ زوده حالا بره زیر بار مسئولیت و خانه داری. این جوری، همه شما راحتید هم ما خیالمون راحت تره.»

سخت بود، ولی این قدر اصرار کردند تا بالاخره قبول کرد.
بعد هم، اتاق خودم را که طبقه بالای ساختمان بود مرتب کردیم و یک سال اول زندگی راتوی همان اتاق سر کردیم.

راوی : همسر شهید علیرضا یاسی

─┅═ೋ❅?❅ೋ═┅─

 

همسرم،شهید کمیل خیلی با محبت بود
مثل یه مادری که از بچه اش مراقبت میکنه
از من مراقبت میکرد…
یادمه تابستون بود و هوا خیلی گرم بود
خسته بودم، رفتم پنکه رو روشن کردم
وخوابیدم «من به گرما خیلی حساسم»
خواب بودم واحساس کردم هوا خیلی گرم شده
و متوجه شدم برق رفته..بعد از چند ثانیه
احساس خیلی خنکی کردم و به زور چشمم
رو باز کردم تا مطمئن بشم برق اومده یا نه…
دیدم کمیل بالای سرم یه ملحفه رو گرفته و
مثل پنکه بالای سرم می چرخونه تا خنک بشم
ودوباره چشمم بسته شد از فرط خستگی…
شاید بعد نیم ساعت تا ۱ساعت خواب بودم و وقتی
بیدارشدم دیدم کمیل هنوز داره اون ملحفه
رو مثل پنکه روی سرم می چرخونه تا خنک
بشم…پاشدم گفتم کمیل تو هنوز داری می
چرخونی!؟خسته شدی!
گفت: خواب بودی و برق رفت و تو چون به گرما
حساسی میترسیدم از گرمای زیاد از خواب بیدار
بشی و دلم نیومد….

راوی : همسر شهید کمیل صفری تبار

─┅═ೋ❅?❅ೋ═┅─

 

اوایل ازدواجمان برای شهادتش دعا می کرد .
،میدیدم که بعد نماز از خدا، طلب شهادت می کند .

نمازهایش را همیشه اول وقت میخواند ، نماز شبش ترک نمیشد…

دیگر تحمل نکردم؛ یک شب آمدم و جانمازش را جمع کردم، به او گفتم: تو این خونه حق نداری نماز شب بخونی،شهید میشی!

حتی جلوی نماز اول وقت او را میگرفتم! اما چیزی نمیگفت .
دیگر هم نماز شب نخواند!

پرسیدم: چرا دیگه نماز شب نمیخونی؟
خندید و گفت: کاریو که باعث ناراحتی تو بشه تو این خونه انجام نمیدم،رضایت تو برام از عمل مستحبی مهمتره،اینجوری امام زمان هم راضی تره .
بعد از مدتی برای شهادت هم دعا نمیکرد،
پرسیدم: دیگه دوست نداری شهید بشی؟؟
گفت: چرا . ولی براش دعا نمیکنم!چون خود خدا باید عاشقم بشه تا به شهادت برسم .

گفتم: حالا اگه تو جوونی عاشقت بشه چیکار کنیم؟؟

لبخندی زد و گفت: مگه عشق پیر و جوون میشناسه؟!

‌روای:‌ همسر شهید شهید مرتضی‌ حسین‌پور‌ شلمانی

─┅═ೋ❅?❅ೋ═┅─

 

 

 

بیشتر بخوانید :

تاریخ دقیق روز بزرگداشت شهدا در تقویم سال ۹۹ چه روزی است ؟

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest

0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا