خلاصه داستان قسمت ۲۴۳ سریال ترکی روزگاری در چکوروا
در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۲۴۳ سریال ترکی روزگاری در چکوروا را می توانید مطالعه کنید. این مجموعه باء نام ” زمانی در چوکوروا ” نیز در ایران و با نام های Tierra amarga, Once Upon a Time in Cukurova در ترکیه شناخته می شود. ژانر این سریال درام رمانتیک است و کارگردانان این سریال Murat Saracoglu و Faruk Teber می باشند.
خلاصه داستان سریال روزگاری در چکوروا
داستان این سریال به این شکل است که در حدود سال های ۱۹۷۰ میلادی در استانبول دو جوون که خودشون رو برای ازدواج حاضر میکردن با اتفاقی مواجه میشن که اصلا انتظارش رو نداشتن. ییلماز بخاطر زلیخا دست به قتل میزنه و مجبور به فرار میشه و زلیخا هم اونو تنها نمیذاره. دست تقدیر این دو رو به چوکوروا میکشونه. این دو جوون که با وجود تمام مشکلات مصمم بودن همچنان عاشق هم باشن ولی بعد از آشنایی با خانواده ی یامان که ارباب چوکوروا و صاحب مزارعی که ییلماز و زلیخا در اون کار میکردن بودن، همه چیز تا ابد عوض میشه.
این داستان داستان زندگی ییلمازی است که بخاطر عشقش قاتل شدن رو به جون میخره و داستان زلیخایی که بخاطر عشقش خودش رو مجبور به ازدواجی میکنه که نمیخواد و از طرفی داستان مادر ارباب “هونکار یامان” که برای حفظ گذشته ی پر زرق و برق و همچینین تنها پسرش میجنگه و اربابی که چنان عاشق زلیخا میشه که حتی حاضره برای بدست آوردن عشقش اونو اسیر کنه….
قسمت ۲۴۳ سریال ترکی روزگاری در چکوروا
ایلماز پیش تکین می رود و با ناراحتی به او میگوید که زلیخا چه گفته است. تکین حرفهای زلیخا را تأیید میکند و میگوید که او حرف درستی زده است و ایلماز باید به خاطر خود زلیخا و رسیدن او به بچه هایش، تقدیر را قبول کند و از او فاصله بگیرد. او میگوید که بهترین راه این است که ایلماز به همراه مژگان و کرمعلی برای زندگی به استانبول بروند و پرونده چکوراوا را ببندند.ایلماز کلافه شده و چنین چیزی را قبول نمیکند و میگوید که زلیخا به خاطر او به زندان افتاده است و او نمیتواند بی تفاوت باشد. در خانه دمیر، او به هولیا میگوید که قرار است برای کاری به شهرستان برود و تا شب برنمیگردد. بعد از رفتن دمیر، هولیا با خوشحالی سریع از ثانیه و گولتن میخواهد که بچه ها را حاضر کنند تا آنها را برای دیدن زلیخا ببرند.
شرمین به ملاقات زلیخا می رود. زلیخا از آمدن او تشکر میکند. شرمین میگوید که خودش نیز به خاطر تهمت دمیر در زندان بوده و او را درک میکند. زلیخا از او میخواهد که حداقل عکس بچه هایش را برایش بیاورد زیرا خیلی دلتنگ شده است. شرمین میگوید که سعی میکند از هولیا عکس بگیرد.
ایلماز برای ملاقات زلیخا به سمت زندان می رود. دم در زندان، تکین ایستاده و به او میگوید که آمده است تا مانع رفتن ایلماز بشود و زلیخا راحت بشود. ایلماز قبول نمیکند و میخواهد داخل برود. تکین او را تهدید میکند که اگر داخل برود،از این به بعد مسئول همه اتفاقات بدی که بیفتد خواهد بود. ایلماز بی توجه به او داخل می رود. تکین کلافه می شود.
زندانبان میگوید که زلیخا نمیخواهد ایلماز را ملاقات کند. سپس نامه ای را که نوشته است به ایلماز میدهند. ایلماز بیرون رفته و نامه را میخواند. زلیخا در نامه از ایلماز خواهش میکند که تقدیر را بپذیرد و نگذارد که او از بچه هایش دور بماند و این بار واقعا از زندگی اش برود. ایلماز با خواندن نامه ناراحت می شود. هولیا و گولتن و ثانیه بچه ها را به زندان برای ملاقات زلیخا می برند. زلیخا با دیدن بچه ها خوشحال می شود. همان لحظه دمیر داخل می آید و به هولیا میگوید که به او هشدار داده بود که بچه ها را پیش زلیخا نیاورد. سپس بچه ها را گرفته و به زور بیرون می برد.
ایلماز پیش تکین می رود و نامه را به او میدهد تا بخواند. سپس میگوید که دیگر تقدیرش را پذیرفته است و تصمیم میگیرد با مژگان به استانبول برود.
دمیر در خانه مشغول جمع کردن ساک بچه هاست. هولیا به او التماس میکند که بچه ها را نبرد. دمیر میگوید که به او هشدار داده بود و حالا دیگر نمیخواهد بچه ها پیش او باشند. هولیا هرکار میکند نمیتواند جلوی دمیر را بگیرد. دمیر بچه ها را سوار ماشین کرده و می برد. شرمین همان لحظه به خانه آمده و متوجه موضوع می شود. او از هولیا عکس بچه ها را برای زلیخا می خواهد. هولیا عکس را میدهد و از شرمین میخواهد که چیزی به زلیخا در مورد بردن بچه ها نگوید تا او ناراحت نشود.
شرمین عکس بچه ها را برای زلیخا می برد. زلیخا خوشحال شده و از او تشکر میکند. شرمین نمیتواند جلوی خودش را بگیرد و در مورد بردن بچه ها به زلیخا میگوید. زلیخا ناراحت و نگران می شود.
دمیر بچه ها را به خانه ای برده و به زنی می سپارد.
ایلماز و مژگان و بهیجه وسایل خود را جمع کرده و سوار ماشین می شوند تا به سمت استانبول بروند.