خلاصه داستان قسمت ۲۴۹ سریال ترکی روزگاری در چکوروا
در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۲۴۹ سریال ترکی روزگاری در چکوروا را می توانید مطالعه کنید. این مجموعه باء نام ” زمانی در چوکوروا ” نیز در ایران و با نام های Tierra amarga, Once Upon a Time in Cukurova در ترکیه شناخته می شود. ژانر این سریال درام رمانتیک است و کارگردانان این سریال Murat Saracoglu و Faruk Teber می باشند.
خلاصه داستان سریال روزگاری در چکوروا
داستان این سریال به این شکل است که در حدود سال های ۱۹۷۰ میلادی در استانبول دو جوون که خودشون رو برای ازدواج حاضر میکردن با اتفاقی مواجه میشن که اصلا انتظارش رو نداشتن. ییلماز بخاطر زلیخا دست به قتل میزنه و مجبور به فرار میشه و زلیخا هم اونو تنها نمیذاره. دست تقدیر این دو رو به چوکوروا میکشونه. این دو جوون که با وجود تمام مشکلات مصمم بودن همچنان عاشق هم باشن ولی بعد از آشنایی با خانواده ی یامان که ارباب چوکوروا و صاحب مزارعی که ییلماز و زلیخا در اون کار میکردن بودن، همه چیز تا ابد عوض میشه.
این داستان داستان زندگی ییلمازی است که بخاطر عشقش قاتل شدن رو به جون میخره و داستان زلیخایی که بخاطر عشقش خودش رو مجبور به ازدواجی میکنه که نمیخواد و از طرفی داستان مادر ارباب “هونکار یامان” که برای حفظ گذشته ی پر زرق و برق و همچینین تنها پسرش میجنگه و اربابی که چنان عاشق زلیخا میشه که حتی حاضره برای بدست آوردن عشقش اونو اسیر کنه….
قسمت ۲۴۹ سریال ترکی روزگاری در چکوروا
ودات به شرکت دمیر می رود و میگوید که قصد خرید سهام او را دارد. دمیر مشکلی ندارد و آنها با هم قرار میگذارند که برای فردا کارهای اداری را انجام دهند. هنگامی که ودات بیرون می آید، یک ماشین داخل شهر با سرعت و به عمد به او می زند. سپس پیاده شده و با فریاد کمک میخواهد. همه جمع می شوند و ودات را به بیمارستان می رسانند.وقتی ایلماز و تکین این خبر را می شنوند، ایلماز میگوید که این نمیتواند اتفاقی باشد و حتما کسی به عمد ودات را زده است. آنها می فهمند که آن ماشین برای چکوراوا نبوده است و از شهر دیگری آمده بود.
شب، تکین در مسیر پلاک ماشین آنکارا را میبیند و آن را تعقیب میکند. یک نفر دم خانه ای از آن ماشین پیاده می شود و با آن دو آنکارایی صحبت میکند. سپس دوباره سوار ماشین شده و به کلوپ شهر می رود. تکین او را تعقیب میکند و متوجه می شود که آن فرد با دمیر قرار دارد. سر میز دمیر، آن مرد خودش را وکیل معرفی میکند و میگوید که موکل او قصد خرید سهامش را دارد. دمیر نیز قبول میکند و برای فردا قرار میگذارند. هنگامی که آن وکیل می رود، تکین سراغ دمیر می رود و به او هشدار میدهد که آن وکیل از طرف آنکارایی ها است و آنها میخواهند سهام را به چنگ بیاورند و چکوراوا را تصاحب کنند.
دمیر به حرفهای تکین اهمیت نمیدهد و میگوید که سهامش را به هرکس که بخواهد میفروشد. سپس می رود.
در خانه، مژگان در مورد رفتن به استانبول از ایلماز سوال میکند. ایلماز میگوید که فکر رفتن را از سرش بیرون کند زیرا در این شرایط او تکین را تنها نمیگذارد. مژگان دیگر چیزی نمیگوید و سکوت میکند.
کمی بعد تکین به خانه می آید و با ایلماز در مورد فروش سهام به آنکارایی ها توسط دمیر صحبت میکند. ایلماز نیز کلافه می شود.
آخر شب، تکین با هولیا در قرارگاه همیشگی قرار میگذارد و به او ماجرا را میگوید و از او میخواهد که با دمیر صبحت کند، زیرا دمیر از او حرف شنوی دارد. هولیا با افسوس و ناراحتی میگوید که آن برای گذشته بود و دمیر حالا دیگر از او حرف شنوی ندارد. تکین از اینکه قرار است زمینهای چکوراوا کم کم به دست بیگانه ها بیفتد ناراحت و پریشان می شود.شب دمیر با دوستانش به رستوران می بود و مشروب می خورند.
هنگامی که او به خانه برمیگردد، هولیا در اتاق دمیر نشسته و شروع به صحبت در مورد فروش سهام میکند و به او میگوید که حق ندارد سهامش را به آنکارایی ها بفروشد. دمیر از اینکه هولیا باز هم با تکین صبحت کرده عصبی می شود و به او میگوید که به خودش مربوط است که کارخانه را به چه کسی بفروشد و حرف کسی برایش اهمیت ندارد.
صبح روز بعد، دمیر با وکیل در کلوپ شهر قرار دارد تا قرارداد را امضا کنند. هولیا، تمامی اهالی مهم و کسبه چکوراوا را جمع میکند و با هم به کلوپ شهر می روند. آنها مقابل میز دمیر می روند و هولیا از دمیر میخواهد که سهام را به آنها نفروشد. سپس مقابل همه قسم میخورد که اگر دمیر قرارداد را امضا کند، او را از فرزندی رد میکند، زیرا خاک و میراث اجدادی شان را به باد میدهد. دمیر لحظه آخر از فروش منصرف می شود. همه برای او دست می زنند. وکیل عصبی می شود و با حرص از آنجا می رود. او پیش آنکارایی ها می رود و موضوع را میگوید. یکی از آن افراد، تلفنی با رییسشان صحبت میکند و موضوع را تعریف میکند. رییس آنها عصبانی می شود و میگوید که آنها باید دمیر و هولیا را که سد راه اهداف آنها هستند، بکشند.