خلاصه داستان قسمت ۲۵۳ سریال ترکی روزگاری در چکوروا
در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۲۵۳ سریال ترکی روزگاری در چکوروا را می توانید مطالعه کنید. این مجموعه باء نام ” زمانی در چوکوروا ” نیز در ایران و با نام های Tierra amarga, Once Upon a Time in Cukurova در ترکیه شناخته می شود. ژانر این سریال درام رمانتیک است و کارگردانان این سریال Murat Saracoglu و Faruk Teber می باشند.
خلاصه داستان سریال روزگاری در چکوروا
داستان این سریال به این شکل است که در حدود سال های ۱۹۷۰ میلادی در استانبول دو جوون که خودشون رو برای ازدواج حاضر میکردن با اتفاقی مواجه میشن که اصلا انتظارش رو نداشتن. ییلماز بخاطر زلیخا دست به قتل میزنه و مجبور به فرار میشه و زلیخا هم اونو تنها نمیذاره. دست تقدیر این دو رو به چوکوروا میکشونه. این دو جوون که با وجود تمام مشکلات مصمم بودن همچنان عاشق هم باشن ولی بعد از آشنایی با خانواده ی یامان که ارباب چوکوروا و صاحب مزارعی که ییلماز و زلیخا در اون کار میکردن بودن، همه چیز تا ابد عوض میشه.
این داستان داستان زندگی ییلمازی است که بخاطر عشقش قاتل شدن رو به جون میخره و داستان زلیخایی که بخاطر عشقش خودش رو مجبور به ازدواجی میکنه که نمیخواد و از طرفی داستان مادر ارباب “هونکار یامان” که برای حفظ گذشته ی پر زرق و برق و همچینین تنها پسرش میجنگه و اربابی که چنان عاشق زلیخا میشه که حتی حاضره برای بدست آوردن عشقش اونو اسیر کنه….
قسمت ۲۵۳ سریال ترکی روزگاری در چکوروا
هولیا دوباره به خانه سودا می رود. سودا با آمدن او میگوید که منتظرش بوده و میدانست که می آید. هولیا با عصبانیت به او میگوید که در زمان قدیم به زندگی آنها آمده و زندگی او را خراب کرده بود، و حالا نیز سعی دارد دمیر را سمت خودش بکشاند و با او دشمن کند. سودا میگوید که دمیر سالهاست که با او در ارتباط است و او حکم مادر دومش را دارد، و زمانی که عدنان نیز زنده بود آنها سه تایی با هم وقت میگذراندند. هولیا با شنیدن این حرفها جا خورده و حسابی حرصش میگیرد. او به خانه می رود و با ناراحتی گریه میکند.
روز بعد، دمیر در اتاق کنار تخت زلیخا است. ایلماز نیز از پشت پنجره اتاق پنهانی او را نگاه میکند. زلیخا چشمهایش را باز میکند. ایلماز با دیدن این صحنه خوشحال شده و می رود. او در حیاط می نشیند و خدا را شکر میکند. دمیر نیز متوجه به هوش آمدن زلیخا شده و خوشحال می شود. او از اینکه زلیخا دست به خودکشی زده بود او را ملامت میکند و سپس میگوید که تقصیر خودش بوده و از زلیخا میخواهد او را ببخشد. زلیخا از اینکه دمیر تصور میکند او خودکشی کرده است تعجب می کند، اما چیزی نمیگوید. او بچه هایش را میخواهد و دمیر میگوید که آنها را می آورد.
دکتر از دمیر میخواهد که برای زلیخا ویتامین بخرد. وقتی دمیر بیرون می رود، مژگان وارد اتاق می شود. او با خونسردی به زلیخا سر سلامتی میدهد و به خاطر خودکشی اش او را سرزنش میکند. زلیخا با تعجب از برخورد مژگان، میگوید که همه چیز را به خاطر دارد و مژگان قصد کشتن او را داشته است. مژگان میگوید که همه میدانند او تعادل روانی ندارد و اخیرا مشکلات زیادی به بار آورده و خودکشی کردن او نیز طبیعی است. سپس تاکید میکند که او خودکشی کرده است. زلیخا میگوید که او را راحت نمیگذارد و تاوان کارهایش را پس میدهد و او را نابود میکند.
خطیب در خانه است. پستچی نامه را برای او می آورد. خطیب با خواندن نامه غفور، متعجب و مضطرب می شود و به این فکر میکند که چه کسی او را تهدید کرده است.
هولیا با خبر می شود که زلیخا به هوش آمده است. او به همراه گولتن، بچه ها را برداشته و به بیمارستان می رود. زلیخا با دیدن بچه هایش خوشحال و غافلگیر می شود و آنها را بغل کرده و گریه میکند.او از هولیا به خاطر آوردن بچه ها تشکر میکند.
مژگان با ترس و نگرانی به خانه می رود و به بهیجه میگوید که زلیخا به هوش آمده و همه چیز را به خاطر آورده است. بهیجه میگوید که هیچکس حرفهای زلیخا را باور نخواهد کرد و او نباید نگران باشد.
شب، خطیب یک کیف آماده کرده و سوار ماشین می شود تا به جنگل برود. همان لحظه شرمین سوار ماشین او می شود و به خاطر اینکه خطیب دیگر به او سر نمیزند، با او بحث میکند. خطیب به او میگوید که حالا کار دارد و بعد با هم صبحت میکنند، اما شرمین از ماشین پیاده نمی شود. خطیب به ناچار به همراه شرمین می رود تا کیف را در جنگل بگذارد و بعد با هم به خانه بروند. او در مسیر به شرمین میگوید که دادخواست طلاق برای ناجیه فرستاده است.
غفور به بهانه رفتن به جشن سربازی پسر یکی از کارگرها، از خانه بیرون می رود تا به جنگل برود.
ناحیه در خانه نشسته است. خدمتکار نامه ای برای او می آورد که احضاریه دادگاه برای طلاق توافقی است. ناجیه با خواندن آن نامه شوکه و عصبانی می شود.