خلاصه داستان قسمت ۱۹۵ سریال ترکی دختر سفیر
در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۱۹۵ سریال ترکی دختر سفیر را می توانید مطالعه کنید. فصل اول این مجموعه محصول سال ۲۰۱۹ در ژانر درام است و فصل دوم آن در حال پخش می باشد. نام انگلیسی این سریال The Ambassador’s Daughter است. در این سریال انگین آکیورک Engin Akyürek ، نسلیهان آتاگل دوغلو Neslihan Atagül Doğulu، تولین یازکان Tülin Yazkan، غنچه جلاسون Gonca Cilasun و اوراز کایگیلاراوغلو Uraz Kaygılaroğlu به ایفای نقش پرداخته اند.
خلاصه داستان سریال دختر سفیر
سانجار و ناره از جوانی یکدیگر را دیوانهوار دوست دارند، اما پدر این دختر مخالف رابطه آنها بود. ناره و سانجار تصمیم میگیرند فرار کنند و مخفیانه ازدواج کنند. شب بعد از عروسی سانجار گمان میکند ناره به او خیانت کردهاست و حرفهای ناره را باور نمیکند، لذا او را از کلبهشان بیرون میکند. ناره خود را از صخره به پایین پرت میکند و به سختی مجروح میشود. ناره بعد از آن ناپدید میشود و داستان آنها به افسانه ای تبدیل میشود که ترکها برایشان شعر گفتهاند. سانجار گمان میکند ناره به راحتی او را ترک کردهاست و به دنبال زندگی تازهای به اروپا رفتهاست. سالها بعد ناره دوباره در زندگی سانجار ظاهر میشود. او در لحظهای که سانجار قصد ازدواج دارد، با دختر بچه ای ظاهر میشود و تصمیم میگیرد زندگی جدیدی را آغاز کند. سانجار پس از ورود دوبارهٔ ناره به زندگی اش، دوباره بهم میریزد و سعی در بیرون کردن ناره از زندگی اش دارد اما با اتفاقهای عجیب و مرتبط بهمی که در ادامه داستان میافتاد ورق بر میگردد و سانجار به دنبال حقیقت ۸ سال پیش میرود.
قسمت ۱۹۵ سریال ترکی دختر سفیر
یحیا به مغازه ی الوان می رود و خبر باردار شدن ماوی و برگشتن زهرا و گاوروک به عمارت را به او می دهد و می گوید: «فقط جای تو توی خونه خالیه. اگه برگردی میتونیم مثل گذشته کنار هم زندگی کنیم. » الوان خوشحال از خبرهای خوب و نگران از پیشنهاد یحیا سکوت می کند و هنوز نمی تواند تصمیم قطعی بگیرد.
خالصه که سنجر و ماوی آشتی کرده با سدات تماس می گیرد و می گوید: «من نمیتونم کاری که از من خواستیو بکنم. میتونی هرچی خواستی به سنجر بگی ولی من زیر بار گناه کشتن بچه ی کسی نمیرم. نمیتونم جواب خدارو بدم. » سدات فریاد می زند و با خشم به گوون چلبی می گوید: «خالصه به ما نارو زد اما من کاری میکنم که دیگه روز خوش نبینه. کاری میکنم ماوی با پای خودش پیشم برگرده. »
در عمارت همه منتظر برگشتن زهرا و گاوروک هستند و خالصه که دل دخترش را شکسته و در عروسی اش حاضر نشده بی صبرانه منتظر است تا جبران کند. سنجر مادرش را در آغوش می گیرد و می گوید: «خدارو شکر که سایه ت بالای سر اهل منزله. »
گاوروک و زهرا وسط جاده با اتومبیلی مواجه می شوند که خراب شده. گاوروک برای کمک پیاده می شود و با سدات که اسلحه به دست دارد مواجه می شود. گاوروک با وحشت از او می خواهد که زهرا را بفرستد و هرکاری دوست دارد با خود گاوروک بکند. اما سدات مثل دیوانه ها می خندد و می گوید نمی خواهد عروس و داماد را از هم جدا کند. گاوروک به سمت زهرا داد می زند که هرچه زودتر فرار کند اما زهرا او را تنها نمی گذارد و سدات با ضربه ای گاوروک را بیهوش می کند و زهرا را دست بسته سوار ماشین می کند و گاوروک را کشان کشان به ماشین منتقل می کند و حرکت میکند. سپس به ماوی پیام می دهد و می گوید که اگر می خواهد گاوروک و زهرا را زنده ببیند به آدرسی که می دهد برود. ماوی به آدرسی که سدات برایش میفرستد می رود و سنجر که به خرید رفته بود، بعد از برگشتن به عمارت از غیبت او باخبر می شود و با جی پی اس به تعقیب او می رود.
از ان طرف بورا منتظر الوان است اما الوان پیدایش نمی شود. یحیا از الوان می خواهد در مورد پیشنهادش فکر کند و الوان جواب می دهد: «من کاری نکردم که تو امیدوار شدی دیگه به اون خونه برنمیگردم. زندگی هرگز مثل گذشته نمیشه. » یحیا به او اطمینان می دهد که دوست او خواهد ماند و برای بردارزاده اش عمو خواهد شد. بورا وقتی از آمدن الوان ناامید می شود برایش آرزوی خوشبختی می کند و غمگین به سوی سرنوشتش می رود.
ماوی به آدرسی که سدات فرستاده می رود و گاوروک و زهرا را دست بسته می بیند و به سدات التماس می کند که انها را آزاد کند اما سدات اسلحه را به سمت زهرا می گیرد و ماوی می گوید: «من از تو متنفرم. هرگز با من خوشبخت نمیشی. ولی با تو میام. ولی کاری به اینا نداتشه باش. » در همین حال سنجر از راه می رسد و اسلحه را به سمت سدات می گیرد و وقتی می بیند که او گاوروک و زهرا را اسیر کرده با خشم می گوید: «این کثافت باید کشته بشه. » ماوی داد می زند: «اون ارزش اینو نداره قاتل بشی. اگه بکشیش نه من و نه بچتو نخواهی دید. » سدات می خندد و اسلحه را به سمت زهرا و گاوروک می گیرد و به علامت تهدید ان را تکان می دهد. سنجر درنگ نمی کند و اسلحه را شلیک می کند. سدات نقش زمین می شود و ماوی با وحشت می گوید: «خودتو قاتل کردی! »