خلاصه داستان قسمت بیست و دوم سریال ایلدا از شبکه یک

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت بیست و دوم سریال ایلدا را که در حال پخش از شبکه یک سیما می باشد را برای شما عزیزان آماده کرده ایم که در ادامه می خوانید. سریال ایلدا با موضوع اتحاد و حماسه مردان و زنان عشایر مرزنشین در برابر متجاوزان به خاک این مرز و بوم و قصه ایستادگی و ایثار آن‌ها از سال‌ ۱۳۵۸ تا ۱۳۵۹ ساخته شده است.

قسمت بیست و دوم سریال ایلدا

در خلاصه قسمت بیست و دوم سریال ایل دا می خوانیم که: بعثی ها سالار را به اسارت گرفته اند و به پایگاه خودشان برده اند، یکی از آن ها که ایرانی است به سالار می‌گوید که می تواند کمکش کند، اما سالار می گوید اجنبی پرست از اجنبی بدتر است و از او کمک نمی خواهد.
سیاوش و گودرز به سراغ یکی از مامورین ژاندارم می‌روند و با او درد و دل میکنند و آن مامور از خاطره عاشق شدنش در این روستا و اتفاقاتی که افتاده است می‌گوید…
صالح خان به سمت سرکار کاکاوند می‌رود تا با او هم کلام شوذ. سرکار کاکاوند از او می پرسد که به نظر او قادر گوش بر فرار کرده است؟ یا فراری اش داده اند؟ صالح خان به فکر فرو می رود که سرکار کاکاوند زمزمه می کند هرطور که شده است پیدایش می کنم.

سالار درون زندان بعثی ها دچار توهم شده است و همش اهالی روستا را می بیند از دازیور گرفته تا گوساله ننه نازار و خدا رحم و دیگر اهالی. هاویر و گندم در حال مداوای مجروحان هستند که گندم متوجه آمدن یاور می شود به سمت او می رود و از او می پرسد که چرا جلو آمده است که زخم یاور را می بیند.

سرکار کاکاوند به سمت هاویر می رود و سراغ قادر گوش بر را می گیرد اما هاویر اظهار بی اطلاعی می کند اما سرکار کاکاوند از حسش مطمئن است یکی از مامورانش را صدا می کند تا چشم از هاویر برندارد.

بعثی ایرانی به سراغ سالار می‌رود به او می‌گوید که برادر قادر است و پدرش هم گوش بر بوده است. به سالار قول می‌دهد که اگر بگوید قادر کجاست او را آزاد می‌کند تا برود.
دازیور به سراغ هاویر می‌رود و به او می‌گوید سالار فرستادم به دنبال گوساله ننه نازار اما چند روزی است که از سالار هم خبری نیست.
اما هاویر می‌گوید نمی تواند و باید به جایی به رود، قادر گوش بر بعد از مدت ها تلاش خودش را باز می‌کند تا فرار کند که متوجه آمدن شخصی می‌شود اما قبل از دیدنش او را می‌زند که بعد از آن می فهمد برادرش را که به کمک او آمده است را کشته است. قادر اسلحه برادرش را برمی دارد و خودش را خلاص می کند. هاویر که صدای شلیک گلوله را شنیده بود داخل نمی رود و از آن جا می رود.

بعثی ها به سراغ سالار می روند و می خواهند او را بکشند یکی از بعثی ها که از اهالی قدیمی روستا است سالار از دست آن ها فراری می دهد و خودش نیز به سراغ سرکار کاکاوند می رود و از او می خواهد که به سمت آن ها بیاید که سرکار کاکاوند به او می گوید به چه جرعتی که یاسین می گوید آن ها فکر کنند که مرا اسیر گرفته اید.

فردای آن روز هاویر به همراه سرکار کاکاوند و دو تن از مامورانش به سراغ جنازه های گوش بر ها می روند

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest
0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا