خلاصه داستان قسمت ۲۴۵ سریال ترکی روزگاری در چکوروا

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۲۴۵ سریال ترکی روزگاری در چکوروا را می توانید مطالعه کنید. این مجموعه باء نام ” زمانی در چوکوروا ” نیز در ایران و با نام های Tierra amarga, Once Upon a Time in Cukurova در ترکیه شناخته می شود. ژانر این سریال درام رمانتیک است و کارگردانان این سریال Murat Saracoglu و Faruk Teber می باشند.

قسمت ۲۴۵ سریال ترکی روزگاری در چکورو
قسمت ۲۴۵ سریال ترکی روزگاری در چکورو۱۱۱۱ً۱۱

خلاصه داستان سریال روزگاری در چکوروا

داستان این سریال به این شکل است که در حدود سال های ۱۹۷۰ میلادی در استانبول دو جوون که خودشون رو برای ازدواج حاضر میکردن با اتفاقی مواجه میشن که اصلا انتظارش رو نداشتن. ییلماز بخاطر زلیخا دست به قتل میزنه و مجبور به فرار میشه و زلیخا هم اونو تنها نمیذاره. دست تقدیر این دو رو به چوکوروا میکشونه. این دو جوون که با وجود تمام مشکلات مصمم بودن همچنان عاشق هم باشن ولی بعد از آشنایی با خانواده ی یامان که ارباب چوکوروا و صاحب مزارعی که ییلماز و زلیخا در اون کار میکردن بودن، همه چیز تا ابد عوض میشه.

این داستان داستان زندگی ییلمازی است که بخاطر عشقش قاتل شدن رو به جون میخره و داستان زلیخایی که بخاطر عشقش خودش رو مجبور به ازدواجی میکنه که نمیخواد و از طرفی داستان مادر ارباب “هونکار یامان” که برای حفظ گذشته ی پر زرق و برق و همچینین تنها پسرش میجنگه و اربابی که چنان عاشق زلیخا میشه که حتی حاضره برای بدست آوردن عشقش اونو اسیر کنه….

قسمت ۲۴۵ سریال ترکی روزگاری در چکوروا

دمیر اوزوم را با خودش داخل شهر برده و با هم غذا می خورند و سپس او را به پارک می برد. اوزوم ابتدا کمی از دمیر می ترسد و می‌گوید که از دعوای او با هولیا ترسیده است. دمیر به او می‌گوید که کار اشتباهی کرده است و نباید با مادرش دعوا می‌کرده و او حق دارد. او سپس از اوزوم در مورد دیدن عدنان سوال میکند و از او میخواهد که این راز بین آنها باشد و به هیچکس نگوید که امروز عدنان را دیده است.‌ اوزوم قبول میکند. در خانه همگی با نگرانی دنبال اوزوم می‌گردند و ثانیه خیلی ناراحت و پریشان است. کمی بعد دمیر به خانه آمده و اوزوم را پیاده میکند. ثانیه اوزوم را بغل میکند و متعجب می شود. دمیر داخل خانه تعریف میکند که در مسیر بازگشت از مرسین متوجه اوزوم شده است. هولیا با شنیدن مرسین از اینکه دمیر چرا به آنجا رفته است متعجب می شود. دمیر نیز سریع بحث را عوض میکند.
ژولیده در خانه مشغول نوشتن استعفای خود است. صباح الدین به آنجا آمده و کاغذ استعفا نامه را پاره میکند و به ژولیده می‌گوید که اجازه نمی‌دهد او تسلیم شود و هر طور شده ثابت میکند که او بی گناه است و این کار شرمین بوده است.

شرمین در کلوپ شهر با زنان دیگر در مورد کار ژولیده و سلب مسئولیت شدنش صحبت میکند و از او بدگویی میکند. او در واقع خودش به همراه کلید ساز به خانه ژولیده رفته و در را باز کرده بود و پول ها را جاسازی کرده بود و سپس برای دادستان ارشد نامه نوشته بود. شب اهالی صنایع چکوراوا به خانه تکین می روند و در صحبت به او می‌گویند که حس میکنند آن افراد خصومت شخصی با تکین دارند و این قضیه ربطی به چکوراوا ندارد. تکین دیگر چیزی نمی‌گوید. ایلماز عصبی می شود و قبول ندارد. او بعد از رفتن آنها میگوید که باید این موضوع را ثابت کنند. تکین میگوید که این طور که معلوم است آنها خودشان باید چکوراوا را نجات دهند.
بهیجه در اتاق با مژگان به خاطر قبول بازگشتشان بحث میکند و به او میفهماند که آنها پولی ندارند و او در واقع ایلماز را نیز از دست داده است و باید به فکر باشد، چون حالا نیز جان ایلماز در چکوراوا در خطر است و اگر اتفاقی برای ایلماز بیفتد، مژگان و او پول و خانه ای ندارند. مژگان کلافه شده و می‌گوید که او هرکاری میکند تا دوباره شوهرش را به دست بیاورد.

در خانه هولیا از ثانیه میخواهد که از زیر زبان اوزوم بیرون بکشد که آیا امروز عدنان را دیده اند یا نه. ثانیه پیش اوزوم می رود و سعی دارد از او سوال کند. اوزوم می‌گوید که بین او و دمیر راضی وجود دارد و او نمی‌تواند آن را به کسی بگوید. سپس حرف را عوض میکند. ثانیه میفهمد که او نمی‌تواند از طریق اووزم چیزی بفهمد.
در زندان، حال زلیخا بد شده و مدام بالا می آورد. زندانیان دیگر از زندانبان می‌خواهند که زلیخا را به بیمارستان ببرند. آمبولانس آمده و زلیخا را به بیمارستان منتقل می‌کنند. دکترها می‌گویند که زلیخا مسموم شده و حالش خیلی بد است. آنها به زلیخا رسیدگی میکنند. یکی از دکترها با صباح الدین تماس گرفته و موضوع را می‌گوید. صباح الدین و ژولیده به بیمارستان می روند.
شب هنگام خواب، ایلماز میخواهد در پذیرایی بخوابد، اما تکین از او میخواهد که به اتاق پیش زنش برود و سعی کند حالا که تقدیرش را قبول کرده،‌هودش را نیز‌ خوشبخت کند و عذاب نکشد. ایلماز می‌گوید که او میداند که دیگر با مژگان رنگ خوشبختی را نمی‌بیند. با این حال با اکراه به اتاق رفته و بی اهمیت به مژگان، میخوابد.

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest

0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا