خلاصه داستان قسمت ۲۵۲ سریال ترکی روزگاری در چکوروا

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۲۵۲ سریال ترکی روزگاری در چکوروا را می توانید مطالعه کنید. این مجموعه باء نام ” زمانی در چوکوروا ” نیز در ایران و با نام های Tierra amarga, Once Upon a Time in Cukurova در ترکیه شناخته می شود. ژانر این سریال درام رمانتیک است و کارگردانان این سریال Murat Saracoglu و Faruk Teber می باشند.

قسمت ۲۵۲ سریال ترکی روزگاری در چکوروا
قسمت ۲۵۲ سریال ترکی روزگاری در چکوروا

خلاصه داستان سریال روزگاری در چکوروا

داستان این سریال به این شکل است که در حدود سال های ۱۹۷۰ میلادی در استانبول دو جوون که خودشون رو برای ازدواج حاضر میکردن با اتفاقی مواجه میشن که اصلا انتظارش رو نداشتن. ییلماز بخاطر زلیخا دست به قتل میزنه و مجبور به فرار میشه و زلیخا هم اونو تنها نمیذاره. دست تقدیر این دو رو به چوکوروا میکشونه. این دو جوون که با وجود تمام مشکلات مصمم بودن همچنان عاشق هم باشن ولی بعد از آشنایی با خانواده ی یامان که ارباب چوکوروا و صاحب مزارعی که ییلماز و زلیخا در اون کار میکردن بودن، همه چیز تا ابد عوض میشه.

این داستان داستان زندگی ییلمازی است که بخاطر عشقش قاتل شدن رو به جون میخره و داستان زلیخایی که بخاطر عشقش خودش رو مجبور به ازدواجی میکنه که نمیخواد و از طرفی داستان مادر ارباب “هونکار یامان” که برای حفظ گذشته ی پر زرق و برق و همچینین تنها پسرش میجنگه و اربابی که چنان عاشق زلیخا میشه که حتی حاضره برای بدست آوردن عشقش اونو اسیر کنه….

قسمت ۲۵۲ سریال ترکی روزگاری در چکوروا

صبح در خانه، مژگان به بهیجه می‌گوید که او شب گذشته زلیخا را کشته است و قاتل شده است. بهیجه با عصبانیت میگوید که او این کار را به خاطر آینده پسرش انجام داده و کار درستی کرده است و از او میخواهد که دیگر در مورد این مسأله چیزی نگوید.
هولیا در خانه با ثانیه درد دل میکند و میگوید که سالها قبل متوجه خیانت عدنان شده بود، اما دیگر حوصله بحث و جنگ با او را نداشت و تصمیم گرفت که فقط به خاطر دمیر زندگی کند و به مزرعه و زمین های چکوراوا رسیدگی کند تا آنجا را توسعه دهد.
مژگان به بیمارستان می رود. او از همکارانش می شنود که زلیخا شب گذشته خودکشی کرده او را به بیمارستان آورده اند. تیر درست کنار قلب او اصابت کرده و پس از انجام یک عمل سنگین، او را نجات داده اند. مژگان مضطرب می شود.

چتین خبر خودکشی زلیخا را به ایلماز میدهد. ایلماز شوکه می شود و سریع به سمت بیمارستان می رود. او زلیخا را که بیهوش است، از پشت شیشه میبیند و با ناراحتی قربان صدقه او می رود و از اینکه چرا چنین کاری کرده گلایه میکند. دمیر به اتاق می رود و با دیدن ایلماز، عصبانی شده و با او درگیر می شود. ایلماز او را مسبب این اتفاق میداند. دمیر از او میخواهد که در زندگی اش دخالت نکند و به دیدن زن او نیاید. ایلماز به حیاط می رود و روی نیمکت می نشیند. مژگان او را از بالا نگاه میکند.
تکین و بهیجه در خانه هستند. بهیجه در مورد این صحبت میکند که ایلماز پسر خونی تکین نیست و اگر زمانی اتفاقی برای او بیفتد، تکلیف مال و اموال او مشخص نیست. همان لحظه نظیره آمده و به تکین خبر میدهد که زلیخا خودکشی کرده و در بیمارستان است. تکین سریع به سمت بیمارستان می رود. او ایلماز را در محوطه میبیند و دلداری میدهد. او مژگان را دم پنجره می بیند، سپس از ایلماز میخواهد که با هم بروند. ایلماز می‌گوید تا زمانی که زلیخا به هوش نیاید از آنجا نمی رود. تکین به خاطر مژگان، ایلماز را راضی میکند و با خودش می برد.

راشد دم آشپزخانه خانه دمیر می رود و فادیک را میبیند. فادیک از او دلخور است. او سپس مقداری بورک که تازه پخته را برای راشد می برد. کمی بعد غفور نیز آنجا می رود. او با دیدن راشد در مورد اینکه این مدت کجا بوده است سوال میکند. راشد می‌گوید که خطیب او را با پول ناچیز به خارج شهر فرستاده و انتظار داشت که او دوام بیاورد. سپس توضیح میدهد که خطیب قاتل جنگاور بوده و اسلحه را به او داده بود تا داخل جنگل بیندازد. غفور از شنیدن این قضیه شوکه می شود.
تکین ایلماز را بیرون می برد. ایلماز با او صحبت میکند و میگوید که دیگر تحمل این شرایط را ندارد و نمی‌تواند وضعیت زلیخا را تحمل کند. از طرفی می‌گوید که نمی‌تواند مژگان را تحمل کند و حتی دوست ندارد او را ببیند. تکین به او می‌گوید که باید به زندگی و آینده سه بچه کوچک فکر کند. ایلماز با درماندگی گریه میکند.
غفور نامه ای بی نام برای خطیب مینویسد و می‌گوید که خبر دارد او قاتل جنگاور است و از او میخواهد که صد و پنجاه هزار لیره را داخل یک ساک به جنگل ببرد و زیر درختی بگذارد. سپس نامه را پست می کند.

بهیجه پیش مژگان به بیمارستان می رود. مژگان با نگرانی می‌گوید که زلیخا زنده مانده و اگر به هوش بیاید، می‌گوید که او قاتل است. بهیجه می‌گوید که زلیخا تحت فشار روحی بوده و همه خودکشی او را باور میکنند. مژگان می‌گوید که ایلماز زلیخا را باور دارد. بهیجه می‌گوید او باید از سیاستهای زنانه خودش استفاده کند و ایلماز را سمت خودش بکشاند.
تکین دم خانه دمیر پیش هولیا می رود. او با هولیا صحبت میکند و او را دلداری میدهد تا انقدر خودش را مسبب این اتفاقات نداند. او دعا میکند که زلیخا زودتر خوب بشود و شروعی دوباره با دمیر داشته باشند و خانواده خوشبختی را تشکیل دهند.

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest

0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا