خلاصه داستان قسمت اول سریال هندی دهیاری از شبکه پنج

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت اول سریال هندی دهیاری از شبکه پنج را می خوانید، ما را همراهی کنید. داستان این سریال مربوط به پسری جوان به نام آبیشک است که تازه مدرک مهندسی خود را گرفته است، او به علت نبود کار مجبور می‌شود به عنوان مشاور دهیاری در یک روستای دورافتاده مشغول به کار شود و این تازه شروع ماجراست.

قسمت اول سریال هندی دهیاری

مینی بوسی در حال حرکت است و شاگرد راننده هم از مسافر ها بلیط می گیرد، یکی از مسافران از او می پرسد که کی به فولرا می رسیم که او می گوید این هجدهمین بار که این سوال و می پرسی وقتی برسیم بهت می گم…
او خواب می بیند با شخصی که به نظر می آید دوستش است درباره کارش حرف می زند و می گوید اصلا از کارم خوشم نمیاد و هر چی دوستش تلاش می کند او را راضی کند، باز هم موفق نمی شود و برای این که مجبور نشود به غر غر های مرد گوش بدهد او را برای خرید پیراهن راه راه همراه می کند…
شاگرد راننده مرد را بیدار می کند و می گویذ به فولرا رسیده اند و بعد از دادن وسایلش او را از ماشین پیاده می کند.
مرد با وسایلش سوار موتوری می شود تا به روستای محل کارش برود و او منشی دهیاری آن جا است.
دو مرد کنار هم نشسته اند و به نظر می آید که منتظر همان مرد هستند، یکی از مرد ها شیرینی بر می دارد تا بخورد که همکارش می گوید برای پذیرایی باید ۴ تا یا ۲ تا باشد اما مرد گوش نمی دهد و آن را می خورد که او هم به اجبار یکی از شیرینی ها را بر می دارد و‌ می خورد تا دو تا شود.
بلاخره مرد که حالا مشخص شده اسمش آبیشک است از راه می رسد. آبیشک می خواهد وارد دفتر کارش شود که آن دو مرد می گویند کلید فقط دست آقای مدیر است و هیچ کس دیگری آن را ندارد.
آقای مدیر از راه می رسد و بعد از شستن دست هایش با آبیشک دست می دهد و خوش و بش می کند اما کامل واضح است که مدیر حرفه ای نیست و با حرف ها و کار هایش آبیشک را کلافه کرده…
گویا آقای مدیر کلید های دهیاری را گم کرده و همه آن ها کل مسیر باغ و اومدن او می گردند تا کلید ها را پیدا کنند و از باغ هایش برای آبیشک تعریف می کند و تمام باغ هایش را به او نشان می دهد.
آبیشک با دیدن یکی از زمین ها می پرسد، این ماله کیه که آقای مدیر با تعجب می پرسد چرا این سوال و کردی که او می گوید منظوری نداشتم و به راهشان ادامه می دهد.
میکاس یکی از همکاران آبیشک بهش می گوید او از قصد این کار را انجام می دهد تا به هر کسی که به این جا می آید بگوید بیشتر این زمین ها ماله او است.
آن ها کل مسیر را بر می گردند ولی کلید را پیدا نمی کنند، آقای مدیر، میکاس را با موتور آبیشک به دنبال کلیدساز می برد و می گوید به خاطر این که قفل برای خانممه اجازه شکستن آن را ندارم…
بعد از رفتن میکاس آقای مدیر به آبیشک پیشنهاد می دهد که با هم به روستا بروند و دوری آن حوالی بزنند تا او بیشتر با آن جا آشنا شود.
همسر زن با او تماس می گیرد و با او به خاطر گم شدن کلید ها دعوا می کند، مرد تلفن را قطع می کند و می خواهد یکی از مرد ها را با خودش به خانه ببرد تا با هم چای بخورند که او قبول نمی کند و می گوید من سپر بلای شما نمی شوم.
آقای مدیر تنهایی به خانه می رود و بعد از شنیدن غر غر های همسرش پیشنهاد می دهد که آقای منشی را برای شام به خانه شان دعوت کنند اما همسرش قبول نمی کند و می گوید به من ربطی نداره دوست داری خودت دعوتش کن، خودت هم ازش پذیرایی کن…
آبیشک در روستا می چرخد و آن جا را نگاه می کند، در مسیرش به دنبال سوپر مارکت می گردد. پیرمردی در سوپر مارکت پول خریدن روغن ندارد و با دیدن آبیشک باهاش حرف می زند و وقتی که می فهمد او منشی دهیاری است، طلبش از دهیاری را می گوید ولی آبیشک بی توجه می گوید فردا به دهیاری بیا و بعد از خریدن بیسکوییت می رود.
میکاس بدون کلیدساز به دفتر دهیاری بر می گردد و باعث عصبانیت آبیشک می شود، میکاس به آقای مدیر زنگ می زند و اتفاقاتی که افتاده را برای او تعریف می کند.
آقای مدیر به همسرش می گوید که باید منشی را چند روزی در خونمون مهمون کنیم تا کلیدساز بیاد که زنش قبول نمی کند و می گوید ما دختر جوون داریم، درست نیست، بهت اجازه می دم قفل دهیاری رو بشکنی و واسه شام دعوتش کنی اما اجازه نداری او را این جا نگه داری…
آبیشک بعد از کلی پرس و جو خودش را برای صرف شام به خانه آقای مدیر می رساند و به داخل می رود. همسر آقای مدیر مشغول پختن غذا است و خود آقای مدیر هم در حیاط از آبیشک می خواهد که سنجیده حرف بزند، حتی بهش پیشنهاد می دهد که اصلا حرف نزند.
آبیشک در سکوت کامل غذا می خورد و می گوید خیلی خوشمزه است که همسر مدیر می گوید ۳۵ ساله کارم اینه و توقع دیگه ای نباید داشته باشی…
دختر آقای مدیر از اتاقش مادرش را صدا می کند که او اجازه نمی دهد پایین بیاید و می گوید شامت را به اتاقت می آورم…
میکاس با آقای مدیر تماس گرفته و می گوید قفل را شکستم و آن دو با هم به دهیاری می روند که او می بیند کلا در را شکسته… آبیشک به داخل دهیاری می رود و همه آن جا را نگاه می کند، آقای مدیر و میکاس بعد از تحویل دادن دهیاری از آن جا می روند تا او کمی استراحت کند.
بعد از رفتن آن ها، آبیشک با دوستش تماس می گیرد و می گوید دلم نمیخواد این جا بمونم ولی حتی خونه هم نمی تونم بمونم که او می گوید اونجا بمون و تجربه کاری به دست بیار، خودتم برای آزمون ارشد آماده کن…
دوستش دلداری اش می دهد و می گوید اون جا بمون من هم برات منابع آزمون رو ایمیل می کنم و او را راضی می کند تا آن جا بماند و از فرصت شغلی اش استفاده کند. دوستش بعد از گرفتن آدرس برای فرستادن کتاب های آزمون بهش تاکید می کند که اگر می خواهد زودتر از آن جا خلاص شود، هر شب بعد از کار ۴ ساعت درس بخونه تا بتواند خودش را برای آزمون آماده کند.

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest
0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا