خلاصه داستان قسمت دهم سریال یاغی

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت دهم سریال یاغی به کارگردانی محمد کارت  و تهیه کنندگی سید مازیار هاشمی را خواهیم داشت! با ما همراه باشید. سریال یاغی روایتگر درامی پر فراز و نشیب از سفر یک قهرمان است که شخصیت های متنوعی از طبقات مختلف اجتماعی در مسیر با او همراه می شوند یا برایش مانع می تراشند، یاغی باید از مرز درد و خستگی عبور کند.

قسمت دهم سریال یاغی

جاوید از تمرین به خانه برگشته که حامد همکار عاطی را آن جا می بیند و حامد سراغ عاطی را ازش می گیرد و نگرانش است که جاوید سنگ قلابش می کند و درست حسابی جوابی بهش نمی دهد و به داخل خانه می رود.
جاوید هنوز هم حالش خراب است و توی خونه راه می رود و فکرش مشغول است…
دوستای جاوید هر کدوم مشغول کاری هستند و داستان های این مدت نبود او را تعریف می کند و جاوید با عصبانیت و بغض بهشون نگاه می کنه…
یکی از دوست های آن ها که قد کوتاه است، میگه امشب می خوام با کلیپم کل اینستا رو بترکونم و ۵۰ کا فالوور بگیرم و شروع به هندونه زدن تو سر هم دیگه می کنند و جاوید از جاش بلند میشه و میگه می خوام عرق بخورم که دوستاش از دستش عصبی میشن و باهاش دعوا می کنند و میگن تو امید تک تک بچه محلایی و یکی از دوستاش حسابی حالش بهم می ریزه که جاوید به سمتش میره و میگه شوخی کردم تا آروم بشه و او را در بغل می گیرد…
آقایی مشغول صاف کردن زمین خاکی محله و با جاوید که اون جا نشسته حرف می زنه و میگه من هر شب تا صب این جا جون می کنم برا چس تومن واسه یه مشت اراذل و اوباش، تو که از این جا آزاد شدی پاشو برو…
جاوید تو خیابون راه میره و با خدا حرف می زنه و التماسش می کنه و میگه اگه بلایی سر عاطی بیاد دیگه هیچ خدایی و بنده نیستم و تو این دنیا فقط عاطی و ابرا رو ازت خواستم…
با روشن شدن هوا، جاوید شیشه اسید را توی کیفش می گذارد و به طلا خانم زنگ می زند و بهش می گوید هر چی گوشی آقا جون و می گیرم در دسترس نیست، باهاتون کار دارم، می خوام بیام اون جا و راه می افتد…
جاوید بیرون از خانه امید را در ماشین می بیند که بخاطر گیر بودن حامد باهاش دعوا می کنه ولی حامد سر بسته از عشقش به عاطی میگه و میگه دیونه شدم و هیچ خواب و خوراک ندارم… آدم با آشغال تو خونشم این جوری که عاطی با من رفتار می کنه و نمی کنه و سوار ماشینش می شود و می رود.
جاوید هم راه می افتد و به خانه بهمن خان می رود، جاوید به آن ها میگه برای بردن موتورم اومدم که بهمن خان بهش اجازه نمیده و برای خوردن صبحانه بهش تعارف می زند و طلا هم او را به آشپزخانه می برد و باهاش درد و دل می کند…
جاوید ظرف اسید را از کیفش در می آورد اما با شنیدن حرف های طلا خانم نمی تواند و دوباره درش را می بندد و داخل کیفش می گذارد…
جاوید با ترس و لرز و حال بد به باشگاه می رود. در مسیر باشگاه شیما دزد عاطی باهاش تماس می گیرد و می گوید زودتر کار و تموم کن و بدون این که به جاوید اجازه بده با عاطی حرف بزنه با عصبانیت تلفن را قطع می کند. جاوید به باشگاه رسیده و حالش خراب تر از قبل شده است که امید مربی اش او را می بیند و متوجه حالش می شود، برای همین به سمتش میره و یکم آرومش می کنه و گوشه تشک باشگاه می خوابونتش و بهش سرم می زند…
جاوید مدتی می خوابه و استراحت می کنه و به تمرین بر می گرده، امید هم تمام مدت به همه شاگرداش انرژی جنگندگی میده…
بلاخره روز مسابقات جهانی شروع میشه و جاوید با حال بد بر روی تشک می رود، همه اطرافیانش از مربی گرفته تا رفیقاش و بچه محلا بهش انرژی میدن تا کارشو به خوبی انجام بده…
تو مسابقه اول جاوید بد بازی می کنه اما آخر بازی نتیجه رو به نفع خودش تموم می کنه، بهمن و رحمان هر دو با استرس کنار زمین هستند و تمامی رفیقا و هم باشگاهی های جاوید با استرس به کشتی گرفتن جاوید نگاه می کنند. مسابقه دوم جاوید شروع میشه که نمی تونه خوب بازی کنه و نتیجه رو واگذار می کنه…
داخل رختکن امید حسابی از بچه ها به جز جاوید تشکر می کنه و هر جوری که می تونه به جاوید می توپه و تحقیرش می کنه که جاوید هم از کوره در میره و هر چی دلش می خواد به مربیش میگه و میگه هر کاری که دلم بخواد کشتی می گیرم و هر جور که بخوام میرم رو تشک و بعد از خورد کردن آینه آن جا می رود…
جاوید در خیابان نشسته است که بهمن خان بهش زنگ می زنه و اون به خونش می کشونه و زیر بار نمیره که یه شب دیگه جاوید و ببینه…
جاوید ناچار به خانه بهمن خان میره، بهمن خان باهاش حرف می زنه و هر کاری که براش کرده رو تو سرش می زنه و نمک نشناس خطابش می کنه، طلا سعی می کنه جلوی بهمن و بگیره ولی بهمن خان آروم نمیشه و فقط نامرد و نمک نشناس صداش می کنه…
جاوید به زبون میاد و میگه شما از هیچی خبر نداری و نمی تونم دهن باز کنم… ولی با اصرار های بهمن خان دهن باز می کنه و میگه اگر من نامرد و نمک نشناس بودم تا الان کاری که اون زنیکه ازم خواسته بود و باهاتون کرده بودم، زن سابق شما عاطی رو گروگان گرفته و منو مجبور کرده تا صورت طلا خانم و بسوزونم…
اومد همون خونه ای که بهمون دادین، گفت اومده انتقام ۱۵ سال پیش و بگیره… حتی جای جاساز جنساتون تو آشپزخونه رو بهم نشون داد و در میان آن ها رحمان ساکت نشسته فقط و فقط آن ها را نگاه می کند.
طلا عصبی و ترسیده فقط سر جاش می شینه…
جاوید میگه اون روز به بهونه موتور اومدم تا کار و یه سره کنم ولی نتونستم و وقتی از این جا رفتم بیرون بهم زنگ زد و هر چی دلش خواست به خاطر این که کار و یه سره نکردم بهم گفت….
طلا به این نتیجه می رسه که او توی همین کوچه هست و آن ها را زیر نظر داره… رحمان کنار پنجره سیگار می کشه و بیرون را نگاه می کند، هنوز هم ساکت است و حرف نمی زند…
بهمن خان هم به روح پدرش قسم می خوره که اجازه نده خال رو صورت عاطی بیوفته و به جاش او هم فردا خوب کشتی بگیرد و آینده اش را خراب نکند…

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest

0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا