خلاصه داستان قسمت دوم سریال روزهای ابدی
در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت دوم سریال روزهای ابدی از شبکه یک سیما می خوانید، با ما همراه باشید: سریال روزهای ابدی به کارگردانی جواد شمقدری و به تهیه کنندگی محسن علی اکبری ساخته شده است و هرشب ساعت ۲۲:۱۵ دقیقه بر روی آنتن شبکه یک سیما می رود.
مشهد ۲۵ بهمن ۱۳۵۷
سرهنگ برای ماموریت از خانه اش بیرون آمده است که دخترش مهناز را در خیابان میبیند و او را سوار ماشین میکند و با خودش میبرد و در اولین موقعیت با همسرش تماس میگیرد و به او خبر میدهد.
سرهنگ و دخترش باهم درباره مهاجرتشان صحبت میکنند که مهناز مخالفت میکند و میگوید حرف حرف ثریا است و او اصلا به فکر دخترش نیست و تو خودش فرو میرود.
آن ها با ماشین به همان ایست بازرسی میرسند که مهدی در آن مستقر شده است، مهدی با دیدن آنها مهناز را میشناسد و در گذشته ای فرو میرود که گویا در کوه با مهناز هم صحبت شده است و به دوستش مرتضی میگوید آنها را راهی کند اما آدرس دقیق جایی که میخواهند بروند را بپرسد که بعد از فهمیدن به تعقیبشان میپردازد.
سرهنگ و دخترش به سمت کوه هایی میروند که نزدیک به مرز شوروی است و منطقه نظامی مهمی است و مقصد اصلی شان پایگاه نظامی کبکان میباشد.
مهناز از ماشین پدرش پیاده میشود و سرهنگ با مرد دیگری که از همکارانش است، سوار ماشین میشوند و به ساختمان محل کارشان میروند.
مهناز نیز در محوطه باغ برای خودش قدم میزند و به خانه ای که در آن زندگی میکردند، میرود و خاطرات کودکی اش را مرور میکند، از حضور مادرش تا روزی که فوت شد و او را بردند.
ایستگاه جاسوسی آمریکا – سایت کپکان
شرایط بهم ریخته وضعیت مستشاران آمریکایی و نیروهایشان را نشان میدهد.
سرهنگ در محوطه به دنبال دخترش میگردد و هرجایی که احتمال میدهد رفته باشد را میرود اما او را پیدا نمیکند و درنهایت با خارج شدن از آن جا او را در مسیر میبیند و سوارش میکند.
آمریکایی ها درحال سوار شدن در هواپیما میباشند که چند ایرانی آن ها را با دوربین از دور زیرنظر گرفته اند و از سمتی دیگر منتظر سر رسیدن سرهنگ میباشند و برای او نقشه ای دارند.
پسر جوان تر با بستن خر در میان جاده و پرحرفی برای چند دقیقه آن ها را معطل میکند و دختری که همراهشان است به سمت ماشین میرود.
پسر جوان خاطراتی را در گذشته مرور میکند که آمریکایی ها با تفریحاتشان باعث کشته شدن پدرش شده اند و با ماشین به او زدند تا مزاحمشان نشود.
سرهنگ و دخترش در مسیر هستند که مهناز از او درخواست میکند بایستد و از کوه بالا میرود تا پرواز هواپیما ها را تماشا کند.
مهدی به روستایی رفت و سراغ کسی را از او گرفت تا خودش را به سایت کپکان برساند که میشنود او چند نفر دیگر برای دستگیری ولیام به خانه بهداشت رفته اند.
سرهنگ به محل فرماندهای اش میرود که یکی از سربازان آنجا میگوید آنها فرمانده ای جدید برای خودشان انتخاب کرده اند که باعث شوکه شدن و غر زدن هایش میشود.
دختری که خودش را در صندوق عقب ماشین او قایم کرده بود با احتیاط از آن جا بیرون میآید اما گوشی بیسیمش در صندوق گیر کرده است و معطل میشود که دختر سرهنگ از پنجره او را میبیند اما قبل از اینکه بگوید شخصی که سرهنگ با او قرار داشت از راه میرسد و سکوت میکند …