خلاصه داستان قسمت دوم سریال هندی دهیاری از شبکه پنج

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت دوم سریال هندی دهیاری از شبکه پنج را می خوانید، ما را همراهی کنید. داستان این سریال مربوط به پسری جوان به نام آبیشک است که تازه مدرک مهندسی خود را گرفته است، او به علت نبود کار مجبور می‌شود به عنوان مشاور دهیاری در یک روستای دورافتاده مشغول به کار شود و این تازه شروع ماجراست.

قسمت دوم سریال هندی دهیاری

با روشن شدن هوا میکاس به دهیاری رفته تا آبیشک را بیدار کند اما هر چه در می زند، او از خواب بیدار نمی شود و مجبورا پشت پنجره اتاقش می رود.
بلاخره بعد از کلی در زدن میکاس موفق می شود تا آبیشک را بیدار کند و بعد از سلام احوال پرسی چراغ موتوری که برایش خریده را بهش می دهد و پولش را ازش می گیرد.
آبیشک برای شستن دست و رویش به حیاط می رود و میکاس از رفتار هاش متوجه میشه که او اصلا از شرایطش راضی نیست و بهش پیشنهاد میده تا درس بخونه که او می گوید وقتی این جا نور نداره چطوری درس بخونم و میکاس بهش می گوید جلسه امروز درباره نور خورشید است.
آقای مدیر برای آبیشک کدو برده و منتظرند تا تمامی اعضای جلسه از راه برسند. بعد از رسیدن همگی آبیشک شروع به صحبت می کند که آقای مدیر می گوید جای ۱۲ تا چراغ های خورشیدی مشخص شده و حالا تو باید درباره یکیش تصمیم بگیری و می خواهد حرفی بزند که یک نفر دیگر هم از راه می رسد و به او می گوید که به نظرم آخریشو کنار درخت آخر روستا نصب کنیم تا دیگری کسی برای عبور از آن جا موقع تاریکی نترسد…
آبیشک عصبی به صندلی اش تکیه می دهد و به حرف های آن ها که خودشان تصمیم می گیرند، گوش می کند.
بعد از گرفتن تصمیمات همگی می روند و آقای مدیر به آبیشک دستور می دهد تا همه کارها رو انجام دهد و مراحل قانونی را طی کند.
با تاریک شدن هوا، آبیشک زیر نور چراغ مطالعه، درس می خواند و برای خودش غذا درست می کند که باطری چراغش تموم می شود و شمعی روشن می کند و به سختی به درس خوندنش ادامه می دهد.
روز بعد میکاس مشغول کار است و آبیشک هم توی فکر است ولی میکاس به او می گوید که دیگر کار از کار گذشته و آقای مدیر صد در صد قبول نمی کند، اما آبیشک می گوید من هم می خوام مثل اونا که به خودشون فکر می کنند، به خودم فکر کنم.
میکاس به او می گوید آن ها به خاطر این که تو انتخابات بعدی رای بیارند، چراغ سیزدهم را آن جا کنار آن درخت نصب می کنند تا ادعا کنند که وحشت و ترس را از روستاییان دور کردند، مگر این که بتونی برای این مشکل راه حلی پیدا کنی…
آبیشک تصمیم می گیرد شب به آن جا برود و میکاس را با خودش همراه می کند و به آن جا می رود.
میکاس جلو نمی رود و دور می ایستد ولی آبیشک نزدیک می رود و درخت را از نزدیک می بیند، او می گوید درخت خیلی قشنگیه ولی میکاس می گوید این درخت شبح دارد که آبیشک با تعجب نگاهش می کند و با روشن شدن هوا در روستا به سراغ کسانی می رود که ادعا دارن که درخت به دنبالشون افتاده…
در آخر به سراغ آقای معلم می روند که ۱۴ سال پیش اولین نفر این حرف را زده بود…
آبیشک قصد دارد به همه بفهماند که این حرف ها خرافات است، اما آقای معلم می گوید که من خودم با چشم های خودم دیدم که درخت به دنبالم اومد ولی من ازش فرار کردم، آبیشک هم به او می گوید به آقای مدیر می گویم که شما شبح می بینی و می روند.
آبیشک در اتاقش خوابیده و با دوستش درباره ماجرای شبح صحبت می کند که صدای در می آید و او در را باز می کند، آقای معلم پشت در است و می گوید من اون شب مواد مصرف کرده بودم و هر چی که دیدم توهم بود و وقتی رسیدم برای یک نفر تعریف کردم و او هم به همه گفت، منم اگر راستش رو می گفتم اخراجم می کردن، الان هم از شما خواهش می کنم تا به آقای مدیر حرفی نزند.
آبیشک او را به خانه آقای مدیر می برد و همه چیز را به آن ها می گوید، همسر آقای مدیر حسابی آقای معلم را کتک می زند و او را بیرون می کند.
آبیشک پیشنهاد می دهد برای ریختن ترس مردم، آقای مدیر ۳ شب زیر آن درخت بخوابد و از این کارش برای انتخابات استفاده کند و بگوید که من جونم و به خاطر اهالی به خطر انداختم و میکاس هم می گوید چراغ سیزدهم را جلو دهیاری نصب کنیم که همه موافقت می کنند و آبیشک هم خوشحال می شود.
آقای مدیر تصمیم گرفته به آبیشک کشاورزی یاد بدهد و او را به دو تا همکار دیگرش می سپارد.
آبیشک و باقی همکارانش در دهیاری چراغ خورشیدی را نصب می کنند و او هم شب ها بعد از تمام شدن کارش زیر نور چراغ بالای دهیاری درس می خواند تا زودتر از این شرایط راحت شود و عده از روستاییان هم که حالا دیگر از درخت نمی ترسند زیر آن ساز می زنند.

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest
0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا