خلاصه داستان قسمت ۱۰۹ سریال ترکی زن (کادین)

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۱۰۹ سریال ترکی زن (کادین) را می توانید مطالعه کنید. سریال Kadin یک سریال غمگین و درام می باشد که از شبکه فوکس ترکیه پخش می شود. سریال زن تا کنون دارای سه فصل بوده است که در چهار سال گذشته پخش شده است. زن یک سریال زیبا می باشد که دیدن آن خالی از لطف نیست.

قسمت ۱۰۹ سریال ترکی زن (کادین)
قسمت ۱۰۹ سریال ترکی زن (کادین)

خلاصه داستان سریال زن

در خلاصه داستان این سریال آمده است ؛ زن کسی که سنگینی و محبت دو فرزند رو در قلب خود را با تمام سختی ها حمل می کند … مادری بنام بهار چشمه علی که علیرغم فقر و مبارزه با زندگی می تواند بچه های خود را بخنداند و خودش را در مقابل سختی های زندگی سپر کرده تا از فرزندانش مراقبت کند. این سریال برخلاف روال همیشگی سریال های ترکیه ای ، در محله فقیرنشین به دور از تجملات روایت می شود که مورد استقبال زیادی قرار گرفته است

قسمت ۱۰۹ سریال ترکی زن (کادین)

جیدا و بهار و ییلز مشغول کار کردن روی سفارش های جدید هستند و قصد دارند شب باز هم به اتلیه بروند ولی مشکل اینجاست که باید انور را باز هم راضی کنند. همان موقع پیامی سراغ جیدا می آید و می گوید که خانواده و دوستانش از عروس جدید خواسته اند تا برای مهمانی دعوتشان کند. جیدا هم به شرط اینکه حکمت را به دیدن او بیاورد قبول می کند! انور به دنبال بچه ها به مدرسه شان می روند که همان موقع ژولیده جلو می آید و می گوید: «من مامان بابای بچه ها هستم… » انور تعجب می کند و بچه ها با او غریبی می کنند. همان موقع شیرین هم سراغ پدرش می آید تا او را از رفتن پیش پلیس منصرف کند که دوروک به او می گوید که ژولیده مادر پدرشان است و شیرین با تعجب به او خیره می شود… ژولیده از انور می خواهد او را به دیدن بهار ببرد و انور هم قبول می کند. بهار با دیدن ژولیده جا می خورد و خشکش می زند. بعد هم به او تعارف می کند که بشیند. بهار به او می گوید: «من مریضم… خیلی دنبالتون گشتم که پیداتون کنم به خاطر بچه ها… » ژولیده تظاهر به مهربانی می کند و می گوید: «نگران نباش من دیگه پیشتونم… »

بهار از گفته های ژولیده خوشحال می شود و گریه اش می گیرد و می گوید: «نمیدونین الان تو این حال گفتن این حرفاتون چقدر واسم ارزش داره… » بعد هم بچه ها را صدا می کند تا کمی با ژولیده وقت بگذرانند. از طرفی انور همه این چیزها را برای جیدا و ییلز هم تعریف می کند. شب که میشود و جیدا و ییلز و عارف و انور همراه فردانه در آتلیه برای آماده کردن سفارش ها جمع می شوند. انور در فکر است و جیدا متوجه حال او می شود و می پرسد که چه شده؟ انور با صدای بلند می گویدک «فکرم درگیر مامان سارپه! زنه چجوری به خودش اجازه داده بعد این همه سال یاد نوه هاش بیفته. اون نتونست مراقب پسرش باشه حالا میخواد مراقب نوه هاش باشه! باورش نمیکنم. هیچ کدوم از حرفاش واسم باورپذیر نبود! » جیدا کمی به او خیره می شود و بعد می گوید: «تو یه چیزیت شده! اون بابا انوری که من میشناسم میگفت خب زنه دلش تنگ شده و اومده نوه هاشو ببینه! چیز دیگه ای هس که تو به ما نمیگی؟ »انور اول کتمان می کند اما بعد می گوید: «آره یه چیز خیلی مهمی هست! اما نمیتونم بهتون بگم. از بهار قایمش کنم ممکنه بهار هیچ وقت دیگه باهام حرف نزنه. به شمام بگم مجبورین از بهار پنهونش کنین و اون وقت با شما هم دیگه هیچ وقت حرف نمیزنه! » ییلز با نگرانی می گوید: «نه من نمیخوام بدونم! هرچی هست بین خودتون حرف بزنین ولی به من نگین. من نمیخوام بهارو از دست بدم. »

جیدا و عارف هم منصرف می شوند. کمی بعد صدای شنیده می شود و حکمت همراه پیامی به آنجا می آیند. جیدا حکمت را به اتاقی می برد و می گوید: «من باید طلاق بگیرم. یه نقشه هایی دارم! » حکمت می گوید: «تو نمیتونی طلاق بگیری. چون ذاتا ازدواج نکردی! » جیدا کمی جا می خورد و بعد می پرسد که یعنی چه؟ و حکمت با لبخندی می گوید: «عاقد و عقد و قولنامه ازدواجتون همه شو قلابی بود! پیامی هم میدونه! » جیدا ناباورانه به او خیره می شود و بعد هم با خوشحالی او را در آغوش می گیرد. حکمت اول جا می خورد اما بعد او هم محکم جیدا را در آغوش می گیرد. ژولیده سراغ پیریل می رود و می پرسد: «درمورد کارای خونه م فکر کردی؟ » پیریل می گوید: «فکرمو قبلا بهت نگفتم؟ » ژولیده عکسی را که همان روز همراه بهار و بچه هایش گرفته را نشان او می دهد و با لبخند به او خیره می شود. پیریل با ترس و نگرانی چیزی نمی تواند بگوید. شیرین که خیلی نگران است و ترسیده که پدرش فردا پیش پلیس برود مدام به لونت زنگ می زند و می پرسد که سارپ به او زنگ زده یا نه؟ لونت می گوید هروقت سارپ به او زنگ بزند خودش خبرش را می دهد. شیرین گریه می کند و مدام با خود فکر می کند که باید کاری بکند…

او به یاد این می افتد که مونیر او را ۲۴ ساعته تعقیب میکرد. پس نصفه شب به کوچه می رود و دستانش را بالا برده و تکان می دهد. وقتی می بیند که خبری نشده به سمت خانه می رود اما کمی بعد مونیر از ماشینش نور بالا می زند و شیرین به سمت او می رود و می گوید: «چیز خیلی مهمی هست که باید بهت بگم…» همان موقع لونت به او زنگ می زند و شیرین می گوید: «میخواستم بگم من همه چیزو درمورد سارپ فراموش کردم دیگه نگران من نباشین. » مونیر کمی به او خیره می شود و می گوید: «فکر میکنم میخواستی چیز دیگه ای بگی و بعد از زنگی که گوشیت خورد پشیمون شدی! » شیرین کتمان می کند و بعد هم می گوید: «مامان سارپ امروز رفت و بهار رو دید! » مونیر با تعجب به فکر فرو می رود و شیرین می گوید: «این خوبیمو هیچ وقت یادت نره! » و از ماشین پیاده می شود. همان موقع با لونت تماس می گیرد و لونت می گوید که سارپ قبول کرده انور را فردا ملاقات کند…

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest
0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا