خلاصه داستان قسمت ۱۱۲ سریال ترکی زن (کادین)

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۱۱۲ سریال ترکی زن (کادین) را می توانید مطالعه کنید. سریال Kadin یک سریال غمگین و درام می باشد که از شبکه فوکس ترکیه پخش می شود. سریال زن تا کنون دارای سه فصل بوده است که در چهار سال گذشته پخش شده است. زن یک سریال زیبا می باشد که دیدن آن خالی از لطف نیست.

قسمت ۱۱۲ سریال ترکی زن (کادین)
قسمت ۱۱۲ سریال ترکی زن (کادین)

خلاصه داستان سریال زن

در خلاصه داستان این سریال آمده است ؛ زن کسی که سنگینی و محبت دو فرزند رو در قلب خود را با تمام سختی ها حمل می کند … مادری بنام بهار چشمه علی که علیرغم فقر و مبارزه با زندگی می تواند بچه های خود را بخنداند و خودش را در مقابل سختی های زندگی سپر کرده تا از فرزندانش مراقبت کند. این سریال برخلاف روال همیشگی سریال های ترکیه ای ، در محله فقیرنشین به دور از تجملات روایت می شود که مورد استقبال زیادی قرار گرفته است

قسمت ۱۱۲ سریال ترکی زن (کادین)

انور به بهار می گوید که برای شام نمی ماند چون با دوستانش قرار دارد. ساعت قرار او با سارپ ساعت یازده و نیم است و انور قبل از آن به خانه جیدا می رود تا منتظر بماند که وقتش برسد. ییلز از او می پرسد که چرا قرارشان انقدر دیر است و انور می گوید: «نمیدونم که دستور آقاست! معلوم نیست هدفش چیه! آخه فقط این نیست که اون زن و بچه داره! » ییلز و جیدا از تعجب خشکشان می زند و وقتی انور می گوید که شیرین این را گفته ییلز می گوید حتما باز هم دروغ گفته است. انور هم می گوید که همین را هم از او خواهد پرسید! بالاخره ساعت نزدیک یازده می شود و انور راه می افتد. شیرین در فکر این است که به سوهات بگوید پدرش به ملاقات سارپ می رود و لونت از او می خواهد اصلا همچین ریسکی نکند چون ممکن است برای پدرش گران تمام بشود. شیرین که نگران است و نمی داند چه کند به سوهات زنگ می زند و می گوید که پدرش و سارپ قرار است یکدیگر را ببینند. سوهات تعجب می کند و از او آدرس را می پرسد و بعد هم فورا به مونیر زنگ می زند و می گوید: «برو کنار ساحل نیمکت چهارمی! واسم مهم نیست چه بلایی سر انور میاد حتی اگه سارپ هم مانعت شد هرکاری از دستت برمیاد بکن! »

سارپ از خانه بیرون می زند که ماشینی از طرف سوهات او را تعقیب می کند. او متوجه میشود و به سمت ماشین می رود و می گوید: «ماشینو برگردون سرجاش! چون من نمیخوام با سگ ها هم قدم بشم! » انور به محل قرارشان می رسد که شخصی سراغ او می آید و می گوید: «منو سارپ فرستاده. محل قرار عوض شده لطفا با من بیاین. » انور از کوره در می رود و می گوید: «این یعنی چی؟ من شمارو نمیشناسم. میشینم تا خودش بیاد! » مرد جلو می آید و می گوید: «چیزی واسه بزرگ کردن نیست. فقط همراه من بیاین. » انور راضی می شود و همراه او می رود و در راه به او می گوید که کجا می روند وقتی مرد جوابی نمی دهد انور گوشی اش را برمیدارد که به پلیس زنگ بزند. اما همان موقع به مقصد می رسند سارپ در ماشین را باز می کند. انور ناباورانه به او خیره میشود. سارپ او را به کافه ای در آن نزدیکی می برد و با شرمندگی می گوید: «به خاطر اینکه اینطوری آوردمتون اینجا معذرت میخوام. ولی اینجوری امن تره. » انور به حرف می آید و می گوید: «تا به من برسی کلی آدم هست که باید ازشون معذرت خواهی کنی! » سارپ به آرامی می گوید: «میخوام همه چیزو بهتون بگم… » انور از کوره در می رود و می گوید: «این که چطور خواهر زنت رو عاشق خودت کردی و تعریف کن! اینکه زن حامله ات رو با بچه ات تنها گذاشتی و غیبت زد رو تعریف کن! بعدش تعریف کن که چطور با یه زن ثروتمند ازدواج کردی و خوشبخت و شاد به زندگیت ادامه دادی! »

سارپ می گوید که حق دارد و انور عصبانی داد می زند: «اینکه من حق داشته باشم چیو عوض میکنه؟ اینکه حق با من باشه برای بهار، برای نیسان، برای دوروک چیو عوض میکنه؟ » بعد هم با نفرت روی او تف می کند. سارپ گریه اش می گیرد و می گوید: «هیچیو… من شکست خوردم. دیگه چیزیو نمیتونم عوض کنم… » انور به او می گوید: «میخوام از اونا فاصله بگیری… » سارپ با تعجب به او خیره می شود و می گوید یعنی چه که انور می گوید: «اونا مردن! مگه نه؟! » همان موقع مونیر و دو نقر از افرادش از راه می رسند و سارپ با دیدن او انور را بلند می کند و فرار می کند. مونیر و افرادش هم او را دنبال می کنند که در لحظه آخر وقتی سارپ و انور می خواهند سوار تاکسی بشوند مونیر اسلحه را به سمت آن دو می گیرد که انور با دیدن این صحنه می ترسد و وقتی سوار ماشین می شود سکته می کند. سارپ با نگرانی به لونت زنگ می زند و می گوید که شیرین و خدیجه را همراه خود به بیمارستان بیاورد. لونت وقتی این خبر را به خدیجه می دهد خدیجه گریه می کند و فکر می کند که انور مرده است، شیرین هم می ترسد و گریه می کند و لونت می گوید که نگران نباشند و فقط همراه او بروند.

خدیجه می گوید که باید به بهار هم خبر بدهد و شیرین از این موضوع عصبانی می شود. اما خدیجه به بهار زنگ می زند و بهار وقتی می فهمد که انور حالش بد شده گریه می کند و زیر لب می گوید:« بابام بابام… » بعد هم سراسیمه به جیدا و ییلز هم خبر می دهد.بچه ها هم که خواب بوده اند این را می شنوند و نیسان گریان سراغ عارف می رود و عارف از گریه های بهار می فهمد که اتفاقی افتاده.بهار که حالش خیلی بد است عارف را در آغوش می گیرد و همه با هم راهی بیمارستان می شوند.سارپ وقتی انور را به بیمارستان می رساند، گوشی انور در ماشین جا می ماند و سارپ آن را برمیدارد و وقتی بهار به گوشی انور زنگ می زند متوجه زنگ او نمی شود. او جلوی بیمارستان با نگرانی منتظر است که خدیجه و شیرین و لونت از راه می رسند. خدیجه با حال بدی اسم او را به زبان می آورد و بعد هم به سمت او حمله می کند که لونت و شیرین جلوی او را می گیرند. وقتی ماشین عارف به بیمارستان می رسد، سارپ هم در حالی که کلاه سویشرتش را روی سرش کشیده سمت پنجره بهار می ایستد تا راه باز شود. بهار به سمتی که او ایستاده خیره می شود…

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest
0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا