خلاصه داستان قسمت ۱۴۷ سریال ترکی روزگاری در چکوروا
در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۱۴۷ سریال ترکی روزگاری در چکوروا را می توانید مطالعه کنید. این مجموعه با نام ” زمانی در چوکوروا ” نیز در ایران و با نام های Tierra amarga, Once Upon a Time in Cukurova در ترکیه شناخته می شود. ژانر این سریال درام رمانتیک است و کارگردانان این سریال Murat Saracoglu و Faruk Teber می باشند.
خلاصه داستان سریال ترکی روزگاری در چکوروا
داستان این سریال به این شکل است که در حدود سال های ۱۹۷۰ میلادی در استانبول دو جوون که خودشون رو برای ازدواج حاضر میکردن با اتفاقی مواجه میشن که اصلا انتظارش رو نداشتن. ییلماز بخاطر زلیخا دست به قتل میزنه و مجبور به فرار میشه و زلیخا هم اونو تنها نمیذاره. دست تقدیر این دو رو به چوکوروا میکشونه. این دو جوون که با وجود تمام مشکلات مصمم بودن همچنان عاشق هم باشن ولی بعد از آشنایی با خانواده ی یامان که ارباب چوکوروا و صاحب مزارعی که ییلماز و زلیخا در اون کار میکردن بودن، همه چیز تا ابد عوض میشه.
این داستان داستان زندگی ییلمازی است که بخاطر عشقش قاتل شدن رو به جون میخره و داستان زلیخایی که بخاطر عشقش خودش رو مجبور به ازدواجی میکنه که نمیخواد و از طرفی داستان مادر ارباب “هونکار یامان” که برای حفظ گذشته ی پر زرق و برق و همچینین تنها پسرش میجنگه و اربابی که چنان عاشق زلیخا میشه که حتی حاضره برای بدست آوردن عشقش اونو اسیر کنه….
قسمت ۱۴۷ سریال ترکی روزگاری در چکوروا
شب هولیا و تکین سر قرار می روند. هولیا از تکین میخواهد جلوی ایلماز را بگیرد تا با زلیخا حرف نزند. تکین میگوید که این اتفاق بالاخره می افتد و کسی نمیتواند جلوی آن را بگیرد. او غیر مستقیم بابت مقصر بودن هولیا به او طعنه می زند. هولیا کلافه شده و به تکین میگوید بهتر است دیگر یکدیگر را نبینند و سپس می رود. صبح غفور متوجه می شود که تعدادی کارگر به خانه شرمین آمده و آنجا را بازسازی میکنند. سپس ایلماز را میبیند که میگوید خانه اش را تعمیر میکند و قصد دارد به آنجا نقل مکان کند. غفور شوکه شده و سریع سراغ هولیا می رود و ماجرا را میگوید. هولیا عصبی می شود و پیش ایلماز می رود و با او دعوا میکند. ایلماز میگوید که کسی نمیتواند در مورد خانه شخصی او دخالت بکند و غیر مستقیم میگوید که دیر یا زود زلیخا را نیز به دست می آورد. زلیخا از بالکن حرف زدن آنها را می بیند و کنجکاو است. غفور به زندان می رود تا با دمیر ملاقات کند. او میگوید که ایلماز قرار است به خانه شرمین بیاید. دمیر به شدت عصبی می شود و سپس با تهدید به غفور میگوید که اگر ایلماز به آنجا برود غفور را میکشد و غفور نباید بگذارد این اتفاق بیفتد. سپس به او میگوید در صورت لزوم ایلماز را بکشد و آن وقت شخص دیگری را به جای او به زندان میفرستد. غفور از اینکه به زندان آمده پشیمان می شود.
دمیر با خانه تماس میگیرد و بابت ماجرای ایلماز با هولیا صحبت میکند و میگوید که به قیمت زندانی کردن زلیخا نیز نباید بگذارد که او و ایلماز یکدیگر را ببینند. هولیا سراغ غفور می رود و بابت خبرچینی او را دعوا میکند. شب زلیخا از بالکن ایلماز را میبیند و به او اشاره میکند که منتظرش باشد تا پایین برود. او میخواهد قفل در دیوار بین خانه ها را باز کند که همان لحظه هولیا از پشت سرش می آید و میگوید که قفل را عوض کرده است. سپس زلیخا را داخل می برد. صبح هولیا به دیدن دمیر می رود. دمیر وقتی حکم اعدام را می شنود شوکه شده و به او میگوید که هر طور شده باید او را فراری بدهد. زیرا در بهترین حالت نیز باید بیست سال در زندان باشد. او اصرار دارد که هولیا او را فراری بدهد تا با زلیخا و عدنان به آلمان برود. دمیر به یکی از زندانی ها پول میدهد تا او برایش وسیله ای تهیه کند.ان زندانی به دمیر یک پیچ گوشتی میدهد. دمیر به دستشویی رفته پیچگوشتی را در شکم خودش فرو میکند. دمیر را فوری به بیمارستان منتقل میکنند و مژگان او را جراحی میکند.
شب هولیا در بیمارستان پیش دمیر است. ایلماز پیش گولتن رفته و به او میگوید که نامه زلیخا را خوانده و همه چیز را فهمیده است. سپس از او میخواهد که کمکش کند تا زلیخا را ببیند و به زلیخا بگوید که نیمه شب به خرابه ها بیاید. گولتن به بهانه ای به اتاق زلیخا می رود و موضوع را به او میگوید و خودش نیز به زلیخا کمک میکند. او پنهانی از داخل جیب غفور سویچ ماشین او را برمیدارد و به زلیخا می دهد. سپس به عمد پای خودش را داخل میخ فرو میکند و فریاد می زند تا غفور بیدار شده و سمت او برود. در این حین زلیخا سریع سوال ماشین غفور شده و بیرون می رود. ثانیه ماشین غفور را در حال بیرون رفتن میبیند. زلیخا پیش ایلماز می رود. ایلماز به زلیخا میگوید که همه چیز را فهمیده و نامه ای که در زمان زندان زلیخا برایش نوشته بود را خوانده است. زلیخا گریه میکند و میگوید خیلی تلاش کرده بود که به او بفهماند اما آنها با بچه اش او را تهدید کرده بودند. ایلماز از زلیخا طلب بخشش میکند.
همان لحظه دمیر از پشت سر زلیخا را صدا می زند و با خشم به آنها نگاه میکند.