خلاصه داستان قسمت ۱۵ سریال ترکی ستاره شمالی + عکس

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۱۵ سریال ترکی ستاره شمالی را می توانید مطالعه کنید. با ما همراه باشید. سریال ستاره شمالی روایتی از زندگی دختری تنها به نام ستاره را در یکی از روستاهای شهر اُردو، به تصویر کشیده است.این سریال محصول کشور ترکیه و در ژانر عاشقانه و خانوادگی می‌باشد. بازیگران این سریال عبارتنداز: ایسمیل دمیرجی، اسلیهان گونر، گیزیم گونش، نیلسو برفین اکتس , اسلیهان کاپانساهین.

قسمت ۱۵ سریال ترکی ستاره شمالی
قسمت ۱۵ سریال ترکی ستاره شمالی

خلاصه داستان سریال ترکی ستاره شمالی

داستان درباره ییلدیز است که تا زمانی که به یاد دارد عاشق کوزی است. او کسی را جز او ندیده است. خانواده ها نیز با یکدیگر دوست هستند. اما وقتی کوزی برای ادامه تحصیل در دانشگاه به استانبول می رود، همه چیز را فراموش می کند و به دنبال عشق دیگری می رود. وقتی خانواده او متوجه این موضوع می شوند، کوزی توسط همه افراد روستا و خانواده اش، ترد می شود. کوزی با زنی که دوست داشت ازدواج می کند و صاحب سه فرزند می شود. اما بیست سال بعد …

قسمت ۱۵ سریال ترکی ستاره شمالی

چند لحظه میگذرد….ییلدیز و کوزی به همدیگر نگاه میکنند تا ببینند کسی تیر خورده است ؟ بعد متوجه میشوند که هیچکدام تیر نخورده اند و بطرف روحی برمیگردند ، او میگوید :« تیر این اسلحه مشقی بود ،اما دفعه دیگر واقعی میشود.».
کوزی عصبانی میشود و روحی درحالیکه تیرهای دیگر را شلیک میکند، از آنجا میرود. کوزی متوجه میشود که موقع تیراندازی ، یبلدیز خودش را جلوی او انداخته، میخواهد از او تشکر کند،اما ییلدیز منکر این مساله میشود و میگوید که فقط یک عکس العمل نا خواسته بوده و نیازی به تشکر نیست.ییلدیز و کوزی،خسته به خانه هایشان بر می گردند.دخترها با دیدن آنها خوشحال
میشوند.کوزی میگوید: « شب سختی بود و ما مجبور شدیم در ساحل بمانیم.»
آنها میپرسند که آنجا با هم تنها بودند یا نه؟ کوزی جواب نمیدهد و میرود که استراحت کند.

یبلدیز به خانه اش میرود و‌ میبیند که صفر و ناهیده انجا هستند.صفر میپرسد که آیا او شب را با کوزی بوده است؟یبلدیز میگوید که:« وقتی تو به کشتی نرفتی، مجبور شدم بروم و دریا توفانی شد.تو خودت او را استخدام کردی وسرکارت نرفتی.»صفر میگوید که :«من بخاطر ناهیده مجبور شدم بیرون بمانم.»ییلدیز او را مجاب میکند که سر کارش برود و صفر هم از او میخواهد که ناهیده انجا بماند.
کوزی در بیمارستان به دیدن چتین میرود و میبیند که هنوز هم از فریده حرف میزند و ادعای دوست داشتن او را دارد.کوزی به او هشدار میدهد
که اسم فریده را نیاورد.چتین درباره
شکایت کردن از او حرف به میان میاورد و کوزی هم به او اخطار میدهد که از انجا برود‌.
بعد از رفتن صفر ، ناهیده و ییلدیز تنها هستند و ناهیده از روی کنجکاوی از او میپرسد که :«بعد از بیست سال که عشقت را دیدی و انشب با هم تنها ماندید، هیچ اتفاقی بین شما نیفتاد؟ چون من احساس میکنم هربار که اورا میببنی، خوشحال میشوی.» ییلدیز کفرش میگیرد و میگوید :« من از او نفرت دارم.». ناهیده میگوید:« گاهی ،بزرگترین عشق ها با نفرت شروع میشوند.»

صفر با دو سه نفر دیگر ، روحی را داخل یک بشکه پر از برف و یخ گذاشته است و از او میپرسد : « پس تو به خواهر من شلیک کرده ای؟ » روحی میگوید:«من به کوزی شلیک کردم، تیرها هم مشقی بودند.»
کوزی هم آنجا میاید و بعد از بیرون آوردن روحی از بشکه، چند بار سرش را در آب فرو میبرد و‌ میپرسد :«پس تو ییلدیز را دوست داری؟ » و روحی هم تایید میکند.صفر به کوزی تذکر میدهد که مسایل ییلدیز بتو ربطی ندارد.
فاطمه از زنهای محله موضوع اسلحه کشیدن روحی به کوزی را میشنود و اینکه صفر در اسکله، او را مجازات میکند.زنها از فاطمه می‌پرسند که ایا روحی و ییلدیز با هم رابطه ای داشتند؟ فاطمه آنرا رد میکند. در این موقع ییلدیز میاید و میخواهد با او حرف بزند ولی فاطمه از او فرار میکند.ییلدیز اصرار میکند که با هم حرف بزنند.ییلدیز به او میگوید که:« بخاطر یک مرد، رابطه دوستی قدیمی مان را از بین میبری؟روحی بمن گیر داد ،تقصیر من نبود.»فاطمه فکر میکند که ییلدیز به روحی ،امید
داده است.ییلدیز آنرا رد میکند و از اینکه او را مقصر بدانند، خسته است.فاطمه بعد از کمی صحبت، میگوید که:« همش تقصیر من است، من هرکاری کردم ، نتوانستم توجه اورا جلب کنم.گرفتار عشق یک طرفه شدم.» آنها با هم آشتی میکنند.
دخترها با دوست پسرهایشان مشغول درست کردن کوفته هستند.
عثمان و امین هرکدام در فرصتی، ماجرای نامزد داشتن عمر را به گوکچه و امینه میگویند. آنها عصبانی میشوند و با یک بهانه ای،عمر را از کنار فریده به جای خلوتی میبرند و با چوب شروع به کتک زدن او میکنند.عمر از آنها میخواهد تا به حرفهایش گوش کنند. آنها به عمر سه روز مهلت میدهند تا تکلیف خودش با نامزدش را روشن کند ، وگرنه موضوع را به کوزی میگویند.

سر میز شام،گوکچه و امینه ، با حرفهای غیر مستقیم، عمر را وادار میکنند که به کوزی و فریده بگوید که مجبوراست برای حل یک مشکل خانوادگی از آنجا برود.
کوزی به دخترها میگوید که از فردا میتوانند به مدرسه بروند اما نباید دوست پسرهایشان را ببینند.
یبلدیز و ناهیده خانه هستند که بویراز و قمر داخل میشوند و بویراز کارت های عروسی را به آنها نشان میدهد.ناهیده از اینکه پدر شوهرش او را از خانه بیرون کرده ،دلگیر است.
بویراز کارتهای دعوت را به یبلدیز میدهد تا به مهمانها بدهد،ولی ییلدیز میگوید که من خودم کار و زندگی دارم.ناهیده صحبت از عشق بین کوزی و ییلدیز میکند ولی ییلدیز آن را به دوست بودن تعبیر میکند و میگوید که کوزی بمن فقط به چشم دوست نگاه میکند.قمر میپرسد که یعنی تو عاشقی اما برادرم نیست؟ یبلدیز ناخواسته آنرا تأیید می‌کند و هرسه نفر تعجب میکنند.
ییلدیز بعد از گفتن آن حرف، عصبی
میشود و آن را به حواس پرتی ربط میدهد.ناهیده فرصتی پیدا کرده و میخواهد آن اعتراف تاریخی را به کوزی برساند.یبلدیز میگوید که هرکاری هم بکنی، او باور نمی کتد.
ناهیده از قمر و بویراز بعنوان شاهد یاد می‌کند.

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest
0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا