خلاصه داستان قسمت ۱۸۷ سریال ترکی روزگاری در چکوروا

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۱۸۷ سریال ترکی روزگاری در چکوروا را می توانید مطالعه کنید. این مجموعه با نام ” زمانی در چوکوروا ” نیز در ایران و با نام های Tierra amarga, Once Upon a Time in Cukurova در ترکیه شناخته می شود. ژانر این سریال درام رمانتیک است و کارگردانان این سریال Murat Saracoglu و Faruk Teber می باشند.

قسمت ۱۸۷ سریال ترکی روزگاری در چکوروا
قسمت ۱۸۷ سریال ترکی روزگاری در چکوروا

خلاصه داستان سریال ترکی روزگاری در چکوروا

داستان این سریال به این شکل است که در حدود سال های ۱۹۷۰ میلادی در استانبول دو جوون که خودشون رو برای ازدواج حاضر میکردن با اتفاقی مواجه میشن که اصلا انتظارش رو نداشتن. ییلماز بخاطر زلیخا دست به قتل میزنه و مجبور به فرار میشه و زلیخا هم اونو تنها نمیذاره. دست تقدیر این دو رو به چوکوروا میکشونه. این دو جوون که با وجود تمام مشکلات مصمم بودن همچنان عاشق هم باشن ولی بعد از آشنایی با خانواده ی یامان که ارباب چوکوروا و صاحب مزارعی که ییلماز و زلیخا در اون کار میکردن بودن، همه چیز تا ابد عوض میشه.

این داستان داستان زندگی ییلمازی است که بخاطر عشقش قاتل شدن رو به جون میخره و داستان زلیخایی که بخاطر عشقش خودش رو مجبور به ازدواجی میکنه که نمیخواد و از طرفی داستان مادر ارباب “هونکار یامان” که برای حفظ گذشته ی پر زرق و برق و همچینین تنها پسرش میجنگه و اربابی که چنان عاشق زلیخا میشه که حتی حاضره برای بدست آوردن عشقش اونو اسیر کنه….

قسمت ۱۸۷ سریال ترکی روزگاری در چکوروا

مژگان در بیمارستان به اتاق دکترها می رود. همکاران او مشغول صحبت در مورد اخبار تکین و هولیا هستند. مژگان متوجه ماجرا شده و شوکه می شود. او می‌گوید که هولیا زن خوبی بوده و چنین تصوری از او نداشته است.
تکین که از همه جا بی خبر است، در محله مشغول راه رفتن است. همه با او سلام علیک کرده و چیزی به روی او نمی آورند، اما نگاه سنگینی روی او دارند و با هم پچ پچ میکنند. تکین وارد آرایشگاه می شود. آرایشگر هنگام اصلاح از او به شوخی در مورد اصلاح دامادی سوال میکند. تکین متعجب می شود. آرایشگر روزنامه را به او نشان میدهد. تکین به شدت عصبی می شود و بیرون می آید. مژگان به شرکت پیش ایلماز می رود و در مورد شنیدن خبر هولیا و تکین از او سوال میکند. ایلماز در حالی که روزنامه در دستش است، می‌گوید که خبر را خوانده و ناراحت شده است ، اما از آنجایی که میداند دمیر با شنیدن این خبر عصبانی می شود، بابت این قضیه خوشحال است، زیرا او دیگر نمی‌تواند در شهر سرش را بلند کند. تکین با عصبانیت به رستورانی می رود که همیشه با هولیا آنجا قرار می‌گذاشت. او بی مقدمه شروع به کتک زدن خدمه آنجا میکند و با عصبانیت میگوید که به آنها اعتماد کرده بود و قول و قراری داشتند. او اسلحه اش را در آورده و به آسمان شلیک می‌کند و اصرار دارد بداند که چه کسی از آنها عکس گرفته و خبر را پخش کرده است. ایلماز که حدس زده بود تکین با شنیدن این خبر به آنجا می رود، فوری با مژگان به سمت رستوران رفته و جلوی تکین را می‌گیرد و سعی دارد او را آرام کند.

آنها سر میز می نشینند و ایلماز از تکین میخواهد که در مورد این مسأله توضیح بدهد. تکین تعریف میکند که او از چهل سال قبل، هولیا را دوست داشته و با یکدیگر گذشته ای داشته اند، اما او هرگز نتوانست به هولیا درخواست ازدواج بدهد و در نهایت هولیا به خواسته پدرش، با عدنان یامان که پسر پولداری بود ازدواج کرد. او سپس می‌گوید که آنها در این مدت گاهی با یکدیگر قرار گذاشته و در مورد بچه ها و گذشته صحبت میکردند و این عکس نیز در چنین شرایطی گرفته شده است. شب در خانه دمیر، دمیر و زلیخا و هامینه سر میز شام هستند. هولیا از خانه رفته است و هامینه بی قراری میکند. دمیر کلافه شده و بیرون می رود تا هوایی بخورد. کمی بعد، تکین تماس می‌گیرد و زلیخا جواب میدهد . تکین سراغ هولیا را میگیرد و زلیخا می‌گوید که خانه را ترک کرده و آنها نمی‌دانند که کجا رفته است.
دمیر نیمه شب سر خاک پدرش می رود و با او درد دل میکند و میگوید که هولیا با قاتل او رابطه دارد و او نمی‌تواند این رسوایی را تحمل کند. هولیا به خانه باغشان رفته و تنها در بالکن با ناراحتی نشسته است.
صبح روز بعد، دمیر و زلیخا در حیاط مشغول خوردن صبحانه هستند. فادیک هامینه را بیرون می آورد. حال هامینه خوب نیست و حالت تهوع و سرگیجه دارد. او بالا می آورد و بیهوش می شود. دمیر و زلیخا سریع او را به بیمارستان می رسانند.

ثانیه با هولیا تماس می‌گیرد و خبر میدهد که حال هامینه بد شده و در بیمارستان است.
در بیمارستان، مژگان می‌گوید که به احتمال زیاد ، هامینه دچار خونریزی مغزی شده است. دمیر و زلیخا ناراحت می شوند. هولیا خودش را به بیمارستان رسانده و به اتاق هامینه می رود. هامینه به هوش می آید و هولیا خوشحال شده و خیالش راحت می شود. او به سالن می آید. دو نفر از اعضای انجمن که در بیمارستان هستند، هولیا را دیده و به او سر سلامتی می‌دهند. همان لحظه، تکین خودش را به بیمارستان می رساند. ایلماز نیز می آید. دمیر با دیدن تکین عصبی می شود و میخواهد واکنش نشان بدهد. تکین، بی اهمیت به دیگران، بی مقدمه به هولیا می‌گوید که برای پرسیدن سوالی که چهل سال دیگر کرده آمده است. سپس به او می‌گوید: با من ازدواج می‌کنی ؟
همه شوکه می شوند.

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest

0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا