خلاصه داستان قسمت ۱ سریال ترکی امان از جوانی + عکس

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۱ سریال ترکی امان از جوانی را مطالعه می کنید. با ما همراه باشید. این سریال ترکی محصول سال ۲۰۲۰ از شرکت Süreç Film می باشد. کارگردانی این سریال برعهده Deniz Yilmaz و نویسندگی آن را Ayhan Baris Basar,  Unal Yeter برعهده داشتند. در این سریال علاوه بر بازیگرانی از جمله آلپ ناوروز در نقش سرهات و جرن ییلماز در نقش زمرد، Ecem Atalay, Cengiz Bozkurt, Ekin Mert Daymaz, Burak Tozkoparan هم به ایفای نقش پرداختند.

قسمت ۱ سریال امان از جوانی
قسمت ۱ سریال امان از جوانی

خلاصه داستان قسمت ۱ سریال ترکی امان از جوانی

عارف و زکریا جفتشون کبابی دارن و مغازه هایشان رو به روی همدیگه ست. وقتی صبح زود چشمشون به هم می افتد با اخم به همدیگه سلام میکنند و به داخل مغازه شان برمیگردن. عارف همین که وارد مغازه میشه زنش به نام هاجر بهش میگه بالاخره تونستی از قمار دست بکشی بیای سر مغازه؟! زکریا هم با زنش و دوتا دخترانش به نام های آزرا و آیشه تو مغازه کار میکنند. پسری به نام چاوی در ایتالیاست که از دست طلبکارانش فرار میکند و خودش را به نزدیک ترین دوستش که اسمش زولاست و تو رستوران کار میکنه میرسونه تا نفسی تازه کند. زولا با دیدنش او را سرزنش میکنه که چرا همش ول میچرخی و دغل بازی درمیاری! برو سرکار و مثل آدم زندگی کن! چاوی بهش میگه میخوام برم دنبال پدرم، و عکسی از پدر و مادرش بهش نشون میده و میگه تو استانبوله مادرم ازش یه چیزهایی تعریف کرده. آزرا کلافه ست چون چند ساعتیه از احمد دوست پسرش خبری نیست و هرچی زنگ میزنه جوابی دریافت نمی کنه به خاطر همین به طرف خانه اش می رود. وقتی در میزنه دختری در را به رویش باز میکنه که آزرا از دیدنش خشکش میزنه و اون دختر با پوزخند بهش میگه ای کاش یخورده بیشتر حواست به دوستت بود که کسی نتونه بدزدتش و از اونجا میره. آزرا با نارحتی و دلی شکسته از اونجا میره. احمد وقتی از خواب بیدار میشه گوشیشو چک میکنه که میبینه ۱۱۳ تماس بی پاسخ از آزرا داره و حسابی جا میخوره و وقتی دختر غریبه را تو خانه اش میبینه بیشتر شوکه میشه و اصلا هیچی یادش نمیاد به خاطر همین سریعا حاضر میشه تا پیش آزرا بره و معذرت خواهی کنه.

چاوی از زولا پول قرض میکنه که به سمت استانبول بره اما بدشانسی میاره و طلبکارانش او را پیدا می کنند زولا از راه میرسه و انها را کتک میزنه. چاوی بهش میگه چاره ای نداریم جزء اینکه به سمت استانبول فرار کنیم چون هرجا بریم پیدامون میکنن و در امان نخواهیم بود، زولا حسابی عصبانی میشه از دستش ولی چاره  دیگه ای هم ندارن. ویسی داماد خانواده و پسر زکریا از رفتارهای احمد متوجه میشه که حال خوبی نداره به خاطر همین ازش میپرسه چیشده؟ احمد میگه هیچی موضوع مربوط میشه به رابطه ام، ویسی میگه تو که میدونی مثل فرهاد چقدر جون کندن تا به سوزانو تونستم برسم؟ احمد میگه بیخیال کش ندیم موضوعو! تو مگه وسایلتو جمع نکردی فرار کنی که بری پیش خواهرم؟ ویسی عصبی میشه و میگه تو اصلا چی میفهمی که من چی میگم؟! من برای رسیدن به عشقم جلوی خانواده ام وایسادم! یه زن به کبابی زکریا میره و متوجه میشه که شوهرش با یه نفر دیگه در حال غذا خوردنه به خاطر همین حسابی عصبانی میشه و بهشون حمله میکنه. از طرفی هاجر، روزیه، سوزان و آزرا وقتی ماجرارو میفهمن تا جایی که میتونن اون مرد را کتک میزنن. زکریا و عارف از دور آنها را نگاه میکنن و بهم میگن اگه ما بهشون خیانت کنیم قطعا مارو میکشن! شک نکن! و حسابی میترسن.

چاوی و زولا به استانبول میرسن و به طرف روستای آرتاووت میرن وقتی به اونجا میرسن عارف فکر میکنه اونا توریستن و پیششون میره و میگه کمکی از دستم برمیاد؟ چاوی عکس را از تو جیبش درمیاره و بهش میگه من اومدم دنبال پدرم. مادرم گفته اینجا کبابی داره و عکس را بهش نشون میده. عارف با دیدن اون عکس که خودش و زکریا با زن های دیگه ای هستن حسابی شوکه میشه و ازش میپرسه کدوم پدرته؟ چاوی زکریارو نشون میده که عارف خیالش راحت میشه و عکس را تو جیبش میزاره و بهش به دروغ میگه روستای  آرناووت اینجا نیست کمی بالاتره! سپس با استرس به سمت کبابی میره و با اشاره از زکریا میخواد تا پیشش بره. عارف ماجرارو برای زکریا تعریف میکنه و عکس را بهش نشون میده. زکریا که تو بد مخمصه ای گیر کرده استرس سر تا پای وجودش را فرا میگیره و نمیدونه باید چیکار کنه. عارف بهش میگه به دروغ گفتم اینجا آرناووت نیست. ویسی آنها را میبینه و به عنوان این که توریست هستن با مهربانی باهاشون رفتار میکنه و میگه کاری از دستم بر میاد کمکتون کنم؟ کاری دارین اینجا؟ چاوی میگه دنبال کسی میگردم، مادر بهم گفته پدرم تو روستای آرناووت هستش اما الان عکسمو گم کردم. شما میدونین روستای ارناووت چجوری برم؟ ویسی میگه آرناووت همینجاست! چاوی جا میخوره و میگه من از یه مرد پرسیدم گفت اینجا نیست که! ویسی زیر لب فوحش میده و میگه اون بیشرف بهتون دروغ گفته! همینجاست حتما هم خیلی گرسنه و خسته هستین! بفرمایید به کبابی ما یه غذلیی بخورین نفسی تازه کنین. چاوی و زولا هم قبول میکنن و به طرف کبابی میرن….

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest
0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا