خلاصه داستان قسمت ۲۰۴ سریال ترکی زن (کادین)

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۲۰۴ سریال ترکی زن (کادین) را می توانید مطالعه کنید. سریال Kadin یک سریال غمگین و درام می باشد که از شبکه فوکس ترکیه پخش می شود. سریال زن تا کنون دارای سه فصل بوده است که در چهار سال گذشته پخش شده است. زن یک سریال زیبا می باشد که دیدن آن خالی از لطف نیست.

قسمت ۲۰۴ سریال ترکی زن (کادین)

خلاصه داستان سریال زن

در خلاصه داستان این سریال آمده است ؛ زن کسی که سنگینی و محبت دو فرزند رو در قلب خود را با تمام سختی ها حمل می کند … مادری بنام بهار چشمه علی که علیرغم فقر و مبارزه با زندگی می تواند بچه های خود را بخنداند و خودش را در مقابل سختی های زندگی سپر کرده تا از فرزندانش مراقبت کند. این سریال برخلاف روال همیشگی سریال های ترکیه ای ، در محله فقیرنشین به دور از تجملات روایت می شود که مورد استقبال زیادی قرار گرفته است

قسمت ۲۰۴ سریال ترکی زن (کادین)

از طرفی فریده  بعد از اینکه آدرس جیدا را از یکی ار پرسنل کافه فهمیده به در خانه ی جیدا می رود. جیدا وقتی در را باز می کند و با او روبرو می شود با ترس دوباره در را می بندد. فریده در راهرو فریاد می زند: «جیدای بی حیا فکر کردی میتونی پسر منو تو تله بندازی آره؟ » بهار از خانه اش بیرون می آید و به فریده اعتراض می کند و وقتی میبیند حرف توی گوش او نمی رود می گوید: «جیدا به پسر شما کاری نداره. اون نامزد داره. » فریده می گوید: «چه نامزدی؟ کی این زنیکه رو میگیره؟ » سارپ جلو می آید و می گوید: «نامزدش منم. اگه بیشتر از این در مورد جیدا این چرت و پرت هارو بشنوم بد میبینین. » فریده جا می خورد و ساکت می ماند. سارپ هم به خانه ی جیدا می رود. جیدا می گوید: «فکر نکن چون این کارو در حقم کردی اشتی کردیم. » یوسف سراغ قیسمت می رود و به او می گوید: «تو دختر منی اره؟ » قیسمت از او رو برمی گرداند و می گوید: «من از اینجا به بعد به بابایی مثل تو احتیاج ندارم. تو بابای رویایی هیچ بچه ای نیستی.

حتی عارف هم که با تو زندگی کرده دوستت نداره. » و می رود. یوسف با ناراحتی به خانه برمی گردد و از عارف می پرسد: «تو دوستم نداری عارف؟ » عارف از این سوال او جا می خورد و می پرسد: «تو حالت خوبه؟ الان یادت افتاده ؟ » یوسف می گوید: «یعنی دوستم نداری؟ » عارف جواب می دهد: «همچین چیزی نگفتم. » یوسف با خوشحالی می پرسد: «پس دوسم داری؟ » عارف می گوید: «همچین چیزی هم نگفتم! » صبح که می شود یوسف برای عارف میز صبحانه ی مفصلی می چیند و با ذوق او را بیدار می کند. روز جشن دوروک رسیده. بچه ها قرار است با پدرشان به خانه ی خدیجه بروند. بهار و جیدا از قبل آماده می شوند تا به انجا بروند تا خانه را تزئین بکنند. جیدا یاد کادوهایی که ییلیز قبل از مرگش برای نیسان و دوروک با اولین حقوقش خریده بوده می افتد و آن را به بهار می دهد.

بهار با دیدن پیرهن های زیبایی که ییلز خریده گریه اش می گیرد.. بالاخره وقتی آنها از آپارتمان خارج می شوند جیدا به او می گوید: «عارف گفته نمیخواد بیاد ولی تو برو باهاش حرف بزن شاید منتظره تو بهش بگی. » بهار هم سراغ عارف می رود و می گوید: «عارف بیا. اگه نیای دوروک ناراحت میشه. » عارف چیزی نمی گوید اما بعد به جیدا می گوید: «به بهار بگو میام نگران نباشه. » جیدا لبخند بزرگی به او می زند و راه می افتد. پلیس ها به در خانه ی سارپ می روند و به او می گویند که باید به خاطر موضوعی به اداره پلیس بیاید. سارپ تعجب کرده و می گوید: «من که کاری نکردم چرا بیام؟ » نیسان هم گریه اش می گیرد و می گوید: «نه بابامو نبرین. » عارف بالا می آید و سارپ با دیدن او از بچه ها می خواهد آرام باشند و بعد می گوید: «شما با داداش عارفتون برین تا منم یکم بعد بیام. » عارف به سمت بچه ها می رود اما هردو با ناراحتی به رفتن پدرشان خیره می شوند.

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest

0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا