خلاصه داستان قسمت ۲۱۳ سریال ترکی روزگاری در چکوروا

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۲۱۳ سریال ترکی روزگاری در چکوروا را می توانید مطالعه کنید. این مجموعه با نام ” زمانی در چوکوروا ” نیز در ایران و با نام های Tierra amarga, Once Upon a Time in Cukurova در ترکیه شناخته می شود. ژانر این سریال درام رمانتیک است و کارگردانان این سریال Murat Saracoglu و Faruk Teber می باشند.

قسمت ۲۱۳ سریال ترکی روزگاری در چکوروا
قسمت ۲۱۳ سریال ترکی روزگاری در چکوروا

خلاصه داستان سریال روزگاری در چکوروا

داستان این سریال به این شکل است که در حدود سال های ۱۹۷۰ میلادی در استانبول دو جوون که خودشون رو برای ازدواج حاضر میکردن با اتفاقی مواجه میشن که اصلا انتظارش رو نداشتن. ییلماز بخاطر زلیخا دست به قتل میزنه و مجبور به فرار میشه و زلیخا هم اونو تنها نمیذاره. دست تقدیر این دو رو به چوکوروا میکشونه. این دو جوون که با وجود تمام مشکلات مصمم بودن همچنان عاشق هم باشن ولی بعد از آشنایی با خانواده ی یامان که ارباب چوکوروا و صاحب مزارعی که ییلماز و زلیخا در اون کار میکردن بودن، همه چیز تا ابد عوض میشه.

این داستان داستان زندگی ییلمازی است که بخاطر عشقش قاتل شدن رو به جون میخره و داستان زلیخایی که بخاطر عشقش خودش رو مجبور به ازدواجی میکنه که نمیخواد و از طرفی داستان مادر ارباب “هونکار یامان” که برای حفظ گذشته ی پر زرق و برق و همچینین تنها پسرش میجنگه و اربابی که چنان عاشق زلیخا میشه که حتی حاضره برای بدست آوردن عشقش اونو اسیر کنه….

قسمت ۲۱۳ سریال ترکی روزگاری در چکوروا

ایلماز به بیمارستان پیش تکین می رود. تکین هنوز به هوش نیامده است. ایلماز و بهیجه داخل اتاق هستند. کمی بعد مژگان به آنجا می آید. با آمدن مژگان، ایلماز از اتاق بیرون می رود. بهینه حس می‌کند که بین آنها ناراحتی پیش آمده است. خطیب یکی از کارگران سابق باغ جنگاور را پیدا میکند که بدهی زیادی بابت قمار دارد. او به آن کرد پیشنهاد میدهد که در ازای پرداخت بدهی او و دادن خرج ماهیانه، او جرم قتل جنگاور را گردن بگیرد. شرمین و فسون با هم به کافه می روند. فسون می‌گوید که به خاطر خوب شدن رابطه اش با هولیا، نمی‌توانست به کلوپ بیاید و به بهیجه رای بدهد. سپس تعریف می‌کند که نهار با خطیب در جنگل بوده است و همچنین می‌گوید که قرار است با خطیب به آنتالیا بروند، زیرا ناجیه میخواهد به روستا برود. ناجیه و دوستش که سر میز دیگری نشسته اند، حرفهای شرمین را می شنوند. ناجیه با عصبانیت بلند شده و با شرمین دعوا میکند و آبروی او را در جمع می برد‌. سپس بیرون می رود. شرمین عصبی می شود و با فسون از کافه بیرون می رود.
خطیب به راشد یاد می‌دهد که چه حرفهایی در کلانتری بزند. سپس او را به کلانتری می برد. پلیس ها از راشد اثر انگشت میگیرند. راشد بابت فهمیدن قضیه اسلحه استرس میگیرد. وقتی خطیب به خانه می رود، میبیند که همه در حال خالی کردن لوازم خانه او هستند. او داخل رفته و متوجه می شود که ناجیه، تمام وسایل خانه را بین زنهای محله تقسیم کرده و خانه خالی شده است. ناجیه با عصبانیت به او می‌گوید که ماجرای آنتالیا رفتن و قرارهایش با شرمین را میداند، و اگر دوباره چنین کاری را تکرار کند، این بار تمام دارایی هایش را بین همه پخش میکند.
غفور و ثانیه و اوزوم در آشپزخانه مشغول شام خوردن هستند. اوزوم از غفور در مورد بچه هایش سوال میکند و غفور می‌گوید که آنها بچه ندارند. اوزوم میخواهد که غفور را از این به بعد به جای عمو، پدر صدا بزند. غفور خوشحال می شود. ثانیه به خاطر نداشتن بچه، ناراحت شده و گریه اش میگیرد. غفور او را بغل کرده و دلداری میدهد.
زلیخا در اتاق عدنان است. گولتن پیش او می رود و زلیخا با او در مورد بی اهمیتی دمیر نسبت به عدنان درد دل میکند. سپس از او در مورد اینکه دمیر و هولیا چطور به راحتی به وصلت او و چتین رضایت دادند سوال میکند. او حس میکند چیزی وجود دارد که گولتن از او پنهان میکند. گولتن انکار میکند و سپس سریع به بهانه شیر آوردن برای عدنان از اتاق بیرون می رود.
دمیر در اتاق لیلا را می خواباند و پیش هولیا می رود. او به هولیا می‌گوید که لیلا برایش با عدنان فرق دارد. هولیا می‌گوید که این طبیعی است، اما نباید بگذارد که زلیخا متوجه بشود.
ایلماز به بیمارستان می رود تا به تکین سر بزند. بهیجه به آنجا می رود و از ایلماز میخواهد به خانه برود تا استراحت کند.
نیمه شب، هامینه از خواب بیدار شده و بیرون می رود. فادیک متوجه نمی شود. هنگامی که ایلماز به سمت خانه می رود، در کوچه به هامینه برخورد میکند. او سریع پیاده شده و هامینه را به بیمارستان می برد.
وقتی هولیا متوجه می شود که هامینه در اتاق نیست، با نگرانی دمیر را بیدار کرده و سپس به کارگران می‌گویند که همه مزرعه را بگردند.در این حین ایلماز با خانه دمیر تماس می‌گیرد و زلیخا جواب میدهد. ایلماز توضیح میدهد که با هامینه تصادف کرده و او را به بیمارستان برده است. زلیخا به حیاط می آید و این خبر را به دمیر و هولیا میدهد. مژگان از دور حرف او را می شنود و از اینکه ایلماز و زلیخا با هم صبحت کرده اند عصبی می شود.
۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest

0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا