خلاصه داستان قسمت ۲۱۵ سریال ترکی زن (کادین)

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۲۱۵ سریال ترکی زن (کادین) را می توانید مطالعه کنید. سریال Kadin یک سریال غمگین و درام می باشد که از شبکه فوکس ترکیه پخش می شود. سریال زن تا کنون دارای سه فصل بوده است که در چهار سال گذشته پخش شده است. زن یک سریال زیبا می باشد که دیدن آن خالی از لطف نیست.

قسمت ۲۱۵ سریال ترکی زن (کادین)

خلاصه داستان سریال زن

در خلاصه داستان این سریال آمده است ؛ زن کسی که سنگینی و محبت دو فرزند رو در قلب خود را با تمام سختی ها حمل می کند … مادری بنام بهار چشمه علی که علیرغم فقر و مبارزه با زندگی می تواند بچه های خود را بخنداند و خودش را در مقابل سختی های زندگی سپر کرده تا از فرزندانش مراقبت کند. این سریال برخلاف روال همیشگی سریال های ترکیه ای ، در محله فقیرنشین به دور از تجملات روایت می شود که مورد استقبال زیادی قرار گرفته است

قسمت ۲۱۵ سریال ترکی زن (کادین)

بهار روی سن می رود و رو به جمعیت زیادی از آدم ها و در حالی که خیلی شیک و رسمی است، در مورد گذشته هایش صحبت می کند. او می گوید: «هیچ وقت فکر نمیکردم یه روز بیاد که من بیام زندگیمو برای این همه آدم تعریف کنم… یه دوستی بهم گفت تو باید داستان زندگیت رو تعریف کنی نه به خاطر این که بگی من موفق شدم، بلکه به خاطر این که بگی شما هم میتونین موفق بشین… اولین بار مادرم منو پدرمو وقتی ۱۲ سالم بود از دست دادم…. » … زمان حال انور به اتاق خدیجه رفته و کنار او نشسته است. خدیجه به آرامی به انور می گوید: «حس میکنم از این بیمارستان خارج نمیشم و روزای آخرمه… فقط یه قول بهم بده که مراقب شیرین باشی. بهار قویه اما شیرین ضعیفه…»  انور بغض می کند و از خدیجه می خواهد تا دیگر از این حرف ها نزند چون میداند که حالش خوب خواهد شد. بعد هم از اتاق خدیجه بیرون می رود. شیرین از پدرش با خوشحالی می پرسد که خدیجه چه گفته و انور که در فکر است می گوید: «گفت مراقب شیرین باش زیاد ناراحت نشه… » همان موقع دکتر ژاله دوان دوان به سمت اتاق خدیجه می رود. شیرین مات و مبهوت به او خیره می شود و به یاد می آورد که نیسان و دوروک به پرنده ها و گربه ها غذا می دادند و به او گفته بودند که اگر خوبی بکنی هرچی که از خدا بخواهی بهت میده…

شیرین با عجله و در حالی که گریه می کند به اتاق بهار که تازه به هوش آمده می رود و می گوید: «آبجی توروخدا منو ببخش. منو ببخش. من خیلی اذیتت کردم. این من بودم که دنبال سارپ افتاده بودم و اون همیشه منو از خودش میروند. حتی قضیه عکس ها هم دروغه. آبجی منو ببخش. » انور وارد اتاق می شود و شیرین را در آغوش می گیرد. بهار که تازه به هوش امده با تعجب قضیه را می پرسد و انور توضیح می دهد که آنها تصادف کرده اند. شیرین مدام با گریه می گوید: «آبجی بگو که منو بخشیدی… » بهار برای این که او را آرام بکند می گوید: «بخشیدمت شیرین بخشیدمت. داداش انور حال همه خوبه؟ » همان موقع ژاله وارد اتاق می شود و در حالی که بغض کرده و به سختی جلوی خودش را نگه میدارد، می گوید: «نمیدونم چطور اینو بگم… زنداییم… » شیرین روی زمین می افتد و گریه می کند. بهار و انور هم ناباورانه اشک می ریزند. کمی که می گذرد انور در خیالاتش خدیجه را کنار خودش می بیند و خوشحال می شود. بعد سراغ شیرین می رود تا این خبر را به او بدهد اما متوجه می شود که خدیجه رفته… شیرین که حال خوبی ندارد، با نفرت به اتاق عارف می رود و با اینکه جیدا و بچه ها هم آنجا هستند رو به عارف فریاد می زند: «تو قاتلی. تو مامانمو کشتی… قاتل. »

عارف آرام آرام اشک می ریزد. بچه هام از شنیدن این که مادربزرگشان رفته گریه می کنند. اما دوروک پشت سر هم می گوید: «مامانا نمیمیرن اونا فقط بیحال میشن! » جیدا برای اینکه شیرین را تسکین بدهد او را در آغوش می گیرد و شیرین از او می خواهد تا او را پیش پدرش ببرد. جیدا هم همین کار را می کند و او را به اتاق بهار می برد. شیرین با ناراحتی به سمت بهار می رود و روی تخت او و کنارش دراز می کشد. بهار هم موهای او را نوازش می کند تا به خواب برود و بعد رو به انور می گوید: «مامانمم همینو میخواست… که مراقب شیرین باشیم… از این به بعد هرچی هم میخواد بشه بشه… من حواسم به شیرین هست.. » پیرل سر تشییع جنازه ی پدرش با غم زیادی نشسته و از لیلا می خواهد تا زود به سارپ دسترسی پیدا بکند تا با این حال بدش کنارش باشد اما لیلا می گوید که نه بهار و نه سارپ فعلا جوابی به او نداده اند. عارف اشک می ریزد و خودش را لعنت می کند. قیسمت به اتاق او می رود و سعی می کند آرامش بکند اما عارف می گوید: «من آدم کشتم. من باید برم زندونی بشم. » و به سمت لباس هایش می رود تا خودش را تسلیم پلیس بکند. قیسمت می گوید: «تو نمیتونی بری عارف. من گواهی گرفتم تا چند روز بیشتر اینجا بمونی چون اگه بری پلیس با خودش میبرتت. » عارف به حرف او گوش نمی دهد و سراغ پلیسی که دم در اتاق او مراقب است می رود و می گوید: «من حالم خوبه منو با خودتون ببرین. » اما پلیس می گوید تا وقتی مهلت گواهی اش تمام نشود نمی تواند کاری بکند چون برایش مسئولیت دارد.

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest

0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا