خلاصه داستان قسمت ۲۴۱ سریال ترکی روزگاری در چکوروا

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۲۴۱ سریال ترکی روزگاری در چکوروا را می توانید مطالعه کنید. این مجموعه با نام ” زمانی در چوکوروا ” نیز در ایران و با نام های Tierra amarga, Once Upon a Time in Cukurova در ترکیه شناخته می شود. ژانر این سریال درام رمانتیک است و کارگردانان این سریال Murat Saracoglu و Faruk Teber می باشند.

قسمت ۲۴۱ سریال ترکی روزگاری در چکوروا 
قسمت ۲۴۱ سریال ترکی روزگاری در چکوروا

خلاصه داستان سریال روزگاری در چکوروا

داستان این سریال به این شکل است که در حدود سال های ۱۹۷۰ میلادی در استانبول دو جوون که خودشون رو برای ازدواج حاضر میکردن با اتفاقی مواجه میشن که اصلا انتظارش رو نداشتن. ییلماز بخاطر زلیخا دست به قتل میزنه و مجبور به فرار میشه و زلیخا هم اونو تنها نمیذاره. دست تقدیر این دو رو به چوکوروا میکشونه. این دو جوون که با وجود تمام مشکلات مصمم بودن همچنان عاشق هم باشن ولی بعد از آشنایی با خانواده ی یامان که ارباب چوکوروا و صاحب مزارعی که ییلماز و زلیخا در اون کار میکردن بودن، همه چیز تا ابد عوض میشه.

این داستان داستان زندگی ییلمازی است که بخاطر عشقش قاتل شدن رو به جون میخره و داستان زلیخایی که بخاطر عشقش خودش رو مجبور به ازدواجی میکنه که نمیخواد و از طرفی داستان مادر ارباب “هونکار یامان” که برای حفظ گذشته ی پر زرق و برق و همچینین تنها پسرش میجنگه و اربابی که چنان عاشق زلیخا میشه که حتی حاضره برای بدست آوردن عشقش اونو اسیر کنه….

قسمت ۲۴۱ سریال ترکی روزگاری در چکوروا

تکین به خانه می رود و متوجه می شود که کسی خانه نیست. او نظیره را در حمام در حال شستن میبیند و با دیدن لکه های خون، متوجه قضیه شده و سریع به سمت بیمارستان می رود.‌او از اینکه مژگان چنین کاری کرده است کلافه است.
در بیمارستان، بهیجه با صباح الدین مشغول صحبت است.او از اینکه ایلماز را پیدا نکرده و او به بیمارستان نیامده است عصبی است. صباح الدین به او توضیح میدهد که ایلماز بازداشت شده است. بهیجه از اینکه ایلماز باز هم به خاطر زلیخا به دردسر افتاده است بیشتر حرص می خورد. او از صباح الدین میخواهد که با ایلماز صبحت کند تا عاقل شود و به کارهای زلیخا رسیدگی نکند. صباح الدین کلافه شده و به او میفهماند که دلیل زندان بودن زلیخا، مژگان است که باعث چنین اتفاقاتی شده است.در دادگاه، ژولیده پیش قاضی می رود و سعی دارد او را راضی کند تا دمیر و ایلماز را آزاد کند، اما قاضی راضی نمی شود.

تکین به بیمارستان می رسد و سریع به اتاق مژگان می رود. مژگان هنوز به هوش نیامده است. تکین و بهیجه مشغول صحبت میشوند. کمی بعد مژگان به هوش می آید و از اینکه نمرده و بهیجه او را نجات داده است عصبانی شده و گریه میکند. تکین او را دلداری میدهد و به او قول میدهد که همه چیز درست می شود و او و ایلماز مانند سابق زندگی خوبی خواهند داشت.
شب مژگان مرخص شده و او را به خانه می برند. مژگان سراغ ایلماز را میگیرد و از اینکه پیشش نیامده دلخور است. بهیجه به دروغ میگوید که ایلماز در زمان بیهوشی او بالای سرش بوده و خیلی نگران بوده است، اما به خاطر مشکل کاری به شهرستان رفته است.
در آشپزخانه، نظیره و خدمتکار دیگر مشغول صحبت در مورد اتفاقات اخیر هستند. نظیره می‌گوید که ایلماز و مژگان دیگر به عمارت کوچک برنمیگردند. امینه می‌گوید که کاش بهیجه به آنجا برود. بهیجه همان لحظه به آشپزخانه آمده و با شنیدن این جمله عصبانی می شود و شروع به تهدید و توهین به آنها میکند و سپس بیرون می رود. نظیره و امینه از برخورد بهیجه ناراحت می شوند. آنها کمی بعد پیش تکین می روند و از او در مورد خودشان و رضایت تکین از آنها سوال میکنند.

بهیجه متوجه می شود که آنها قصد دارند از برخورد او پیش تکین گلایه کنند، برای همین دست پیش گرفته و فشار عصبی اتفاقات اخیر را بهانه میکند و میگوید که باعث بدرفتاری اش با آنها شده و معذرت خواهی میکند. نظیره و امینه دیگر چیزی نگفته و به آشپزخانه برمیگردند. شب، خطیب پیش غفور در طویله می رود و از او میخواهد که سفته هایی را که بابت پولهایی که از او گرفته بود، به او داده بود را پس بدهد. غفور میگوید که سفته ها را نمی‌دهد. سپس به خاطر اینکه خطیب خودش از او دزدی کرده بود با او دعوا میکند. خطیب غفور را کتک می زند. همان لحظه ثانیه با اسلحه شکاری مقابل خطیب آمده و او را تهدید می‌کند که از غفور فاصله بگیرد. هولیا نیز با شنیدن سر و صدا بیرون می آید. خطیب می‌گوید که غفور به او تهمت زده است و او از غفور دزدی نکرده است. همان لحظه ناجیه از پشت سر آمده و می‌گوید که خطیب دروغ میگوید و او شوهرش را خوب میشناسد و میداند چنین کاری کرده است. خطیب از اینکه زنش او را فروخته است، عصبی می شود و می رود.

ناجیه به خانه پیش هولیا می رود و ثانیه ماجرا را برای هولیا تعریف میکند.‌او از ناجیه به خاطر کمکش تعریف می‌کند و از او تشکر میکند.
ثانیه به آشپزخانه رفته و از رفتار و حرفهای فادیک متوجه توجه او به راشد، شاگرد خطیب می شود. او به فادیک می‌گوید که راشد شاگرد دشمن آنهاست و باید او را فراموش کند. فادیک با حرص می‌گوید که چتین نیز شاگرد دشمن آنها بوده اما همه به راحتی او را قبول کرده اند، ولی حالا که نوبت به فادیک رسیده، کسی اهمیت نمی‌دهد. سپس با ناراحتی به اتاق می رود.

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest

0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا