خلاصه داستان قسمت ۲۴۴ سریال ترکی زن (کادین)

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۲۴۴ سریال ترکی زن (کادین) را می توانید مطالعه کنید. سریال Kadin یک سریال غمگین و درام می باشد که از شبکه فوکس ترکیه پخش می شود. سریال زن تا کنون دارای سه فصل بوده است که ۲۴۴ قسمت سریال ترکی زن (کادین)در چهار سال گذشته پخش شده است. زن یک سریال زیبا می باشد که دیدن آن خالی از لطف نیست.

قسمت ۲۴۴ سریال ترکی زن (کادین)

خلاصه داستان سریال زن

در خلاصه داستان این سریال آمده است ؛ زن کسی که سنگینی و محبت دو فرزند رو در قلب خود را با تمام سختی ها حمل می کند … مادری بنام بهار چشمه علی که علیرغم فقر و مبارزه با زندگی می تواند بچه های خود را بخنداند و خودش را در مقابل سختی های زندگی سپر کرده تا از فرزندانش مراقبت کند. این سریال برخلاف روال همیشگی سریال های ترکیه ای ، در محله فقیرنشین به دور از تجملات روایت می شود که مورد استقبال زیادی قرار گرفته است

قسمت ۲۴۴ سریال ترکی زن (کادین)

جیدا در مورد این که فقط می خواهد آردا را پیش خودش نگه دارد و او را کسی نمی دهد با رائف درد دل می کند. رائف به او می گوید که به نظرش او بهترین مادر سال است! جیدا دستش را بلند می کند و گونه ی او را نوازش می کند. رائف دستان او را می بوسد و جیدا جا می خورد و لبخند کمرنگی می زند. مردی با سر و وضع کثیف همراه پسر کوچکش که همان ساتیلمیش است وارد کافه می شود. شیرین از روی ظاهر انها از انها می خواهد که از کافه بروند اما ساتیلمیش می گوید: «اینجا کافه ی بابای منه! بابام امره ست! » شیرین این را که می فهمد رفتارش عوض می شود و با خوشرویی از آنها دعوت می کند تا آنجا بشینند و بهشان خدمت می کند! رائف در خانه به جیدا می گوید: «به خاطر این بهم حس خوبی میدی که وقتی با توام اصلا فلج بودنم رو حس نمیکنم. حس نمیکنم که نقصی دارم… » جیدا می گوید: «ذاتا تو نقصی نداری که… » و لبخند می زند که همان موقع عارف به او زنگ می زند و با خوشحالی می گوید می تواند هم آردا را داشته باشد و هم ساتیلمیش را. جیدا از خوشحالی زیاد اشک می ریزد و رائف را در آغوش می گیرد.

وقتی شیرین متوجه می شود که پدر آردا در ازای گرفتن پول بیخیال او شده، فورا می گوید: «جیدا به خاطر آردا جونش رو هم میده. آردا واسش خیلی با ارزشه و بهش وابسته ست! یعنی اگه صد هزار دلار هم میخواستین اونو بهتون میدادن! » مرد به فکر فرو می رود و بعد از آمدن امره می گوید: «من نمیتونم آردا رو بهتون بدم. پول رو هم نمیخوام. پول مهم نیست من آردام رو میخوام! » امره جا می خورد که مرد می گوید: «من یا بچه مو میخوام یا اینکه صد هزار دلار بهم بدین! اگه این پولو بهم بدی به توافق میرسیم! » امره عصبانی می شود و چیزی نمی تواند بگوید. فضیلت جیدا را دور از چشم رائف مقابل خودش می نشاند و خیلی جدی می گوید: «اول یه خبر خوب براتون دارم. این که فردا میتونین آردا رو ببرین مدرسه ای که میگم… » جیدا خیلی خوشحال می شود که فضیلت می گوید: «ولی از این به بعد اینجا نیاین. دیگه هیچ وقت نمیخوام ببینمتون! » جیدا خشکش می زند و ناراحت می شود که فضیلت می گوید: «در این مورد هم به رائف چیزی نگین چون نمیخوام مادری دیده بشم که پسرش رو کنترل میکنه. » جیدا می گوید: «ولی همینطوری هستین! من همه چیزو به رائف میگم! » فضیلت با جدیت می گوید: «اگه بگین باید بیخیال تحصیل آردا بشین! اینطور بگم که نفع پسر من در مقابل نفع پسر شما! » جیدا هم تصمیم می گیرد هرچه او گفت را انجام بدهد. او موقع رفتن، خیلی عادی خداحافظی می کند و در مورد این که از فردا دیگر نخواهد آمد چیزی به رائف نمی گوید…

جیدا این قضیه را با ناراحتی برای بهار تعریف می کند. بهار هم جا می خورد اما می گوید: «عوضش خبر خوب اینه که آردا قراره آموزش ببینه… » جیدا که خیلی پکر است می گوید: «من نمیخواستم رائف فکر کنه کارم که باهاش تموم شد و پول رو گرفتم از اون خونه رفتم. نمیخوام در موردم بد فکر کنه. » بهار نگاه معناداری به او می کند و می گوید: «چرا نظر رائف انقدر برات مهمه؟ » جیدا می گوید: «آخه اون با دیدن من انگار دنیاش عوض شده بود… مثل قبل نبود. بعضی وقت ها جوری نگام میکنه که دلم آتیش میگیره… »

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest
0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا