خلاصه داستان قسمت ۲۵۳ سریال ترکی زن (کادین)

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۲۵۳ سریال ترکی زن (کادین) را می توانید مطالعه کنید. سریال Kadin یک سریال غمگین و درام می باشد که از شبکه فوکس ترکیه پخش می شود. سریال زن تا کنون دارای سه فصل بوده است که ۲۵۳ قسمت سریال ترکی زن (کادین) تاکنون پخش شده است. زن یک سریال زیبا می باشد که دیدن آن خالی از لطف نیست.

قسمت ۲۵۳ سریال ترکی زن (کادین)

خلاصه داستان سریال زن

در خلاصه داستان این سریال آمده است ؛ زن کسی که سنگینی و محبت دو فرزند رو در قلب خود را با تمام سختی ها حمل می کند … مادری بنام بهار چشمه علی که علیرغم فقر و مبارزه با زندگی می تواند بچه های خود را بخنداند و خودش را در مقابل سختی های زندگی سپر کرده تا از فرزندانش مراقبت کند. این سریال برخلاف روال همیشگی سریال های ترکیه ای ، در محله فقیرنشین به دور از تجملات روایت می شود که مورد استقبال زیادی قرار گرفته است

قسمت ۲۵۳ سریال ترکی زن (کادین)

صدای شلیک گلوله به گوش همه می رسد. بهار با نگرانی اسم عارف را فریاد می زند و با عجله به طبقه بالا می رود. او وقتی در را باز می کند، با قطره های خون روی زمین روبرو می شود و عقب می کشد. اما بعد همه جرئتش را جمع می کند و به سمت اتاق می رود که می بیند، شیرین بیحال در آغوش عارف افتاده و اسلحه هم کمی ان طرفتر روی زمین است. انور هم خودش را می رساند و با دیدن شیرین فریاد می زند و گریه می کند و به سمتش می رود و می گوید: «دخترم از دست رفت. دخترم شیرین پاشو.. » عارف از او می خواهد که آرام باشد و توضیح می دهد که شیرین حالش خوب است. بهار می پرسد که پس صدای شلیک به خاطر چه بوده؟ عارف می گوید: «دزد اومده بوده خونه، شیرین به سمت بازوش شلیک کرد. اونم زخمی شد ولی فرار کرد… » انور شیرین را در آغوش می گیرد و از عارف می خواهد تا به پلیس زنگ بزند. همان موقع جیدا هم به طبقه بالا می آید و می گوید: «پلیس نه! اسلحه هنوز اینجاست! چی میخوایم بگیم؟ » بعد هم سر شیرین فریاد می زند و می گوید: «تو نمیفهمی تو این خونه بچه هست؟! اسلحه رو چرا پنهون کردی؟ تو میخوای بلایی سر ما بیاری آره؟! » انور از او می خواهد فعلا شیرین را راحت بگذارد. بهار برای شیرین آب می برد و بعد کنارش می نشیند و می گوید: «این اسلحه سارپه شیرین؟! » شیرین تایید می کند. بهار هم عصبانی می شود و او را سرزنش می کند. شیرین حرفی نمی زند و فقط به عارف خیره می شود.

بعد گریه می کند و می گوید: «نمیدونم چرا اسلحه رو برداشتم… خودمم نمیدونم… » عارف بهار را به طبقه پایین می فرستد و بعد اسلحه را گوشه ای می برد و در حین حال به شیرین خیره می شود. او به یاد می آورد وقتی به سمت طبقه بالا رفته، صدای شیرین را شنیده که رو به دزد گفته: «فکر میکنی نمیتونم بکشمت آره؟ من همین تازگیا شوهر خواهرمو کشتم! » عارف که این را می شنود شوکه می شود اما داخل خانه شده و همان موقع هم شیرین شلیک می کند… ساعتی بعد در خانه بهار جیدا و عارف و بچه ها دور هم جمع می شوند و کنار هم سال نو را جشن می گیرند. انور هم با غصه شیرین را در آغوش می گیرد و اشک می ریزد. اخر شب، نیسان و دوروک اصرار می کنند تا عارف پیش انها بماند. عارف قبول می کند اما تا صبح خواب به چشمانش نمی آید. درست ساعت ۱۲ رائف به جیدا زنگ می زند و می پرسد: «سال نوت مبارک.. هدیه تو باز کردی؟ خوشت اومد؟ » جیدا انگار که تازه یاد هدیه اش افتاده باشد می گوید که اصلا وقت نکرده و از طرفی هم بچه ها چون انور میانشان حضور نداشته، تصمیم گرفته اند هدیه ها را فردا صبح باز کنند. صبح بهار پیش عارف می رود و می گوید: «وقتی صدای شلیک گلوله اومد، فکر کردم شیرین بلایی سرت اورده… اگه این کارو میکرد خودم میکشتمش… اگه تورو ازم بگیره من طاقت نمیارم… » عارف لبخند کمرنگی می زند و به بهار چشم می دوزد. بهار دستان او را در دست می گیرد. عارف نزدیکش می شود تا او را ببوسد، بهار هم جلو می رود، همان موقع دوروک از خواب بیدار می شود و هردوی انها از هم فاصله می گیرند.

قیسمت صبح سال نو یاد موقعی می افتد که جم را به خاطر از دست دادن بچه اش و حالا قاتل شدنش مقصر دانسته و تصمیم گرفته بوده تا طلاق بگیرند و حلقه ازدواجش را به او پس داده بوده… جیدا از انور می خواهد تا به خاطر بچه ها حالا در خانه بهار جمع بشوند که بتوانند هدیه هایشان را باز کنند. انور هم قبول می کند. این کار به شیرین برمی خورد و در اتاقش همه چیز را به هم می ریزد و فریاد می زند: «از همتون متنفرم! » وقتی هدیه ها باز می شوند، عارف برای دوروک اسب چوبی و برای نیسان دامن توری زیبایی خریده…  بهار برای عارف شالگردنی را که خودش بافته را به او می دهد… بهار هم وقتی هدیه اش از طرف عارف را باز می کند، ذوق می کند و دستکش های قرمز رنگش را به بقیه نشان می دهد. اما همان موقع جیدا هم هدیه اش از طرف رائف را باز می کند و با صدای بلند می گوید: «این چیه؟! » او با تعجب جعبه ی انگشتر گران قیمتی را که رائف برایش خریده را به همه نشان می دهد…

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest
0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا