خلاصه داستان قسمت ۲۶ سریال ترکی اتاق قرمز + عکس

در این مطلب از سایت جدولیاب می توانید خلاصه داستان قسمت ۲۶ سریال ترکی اتاق قرمز kirmiz oda را مطالعه کنید. این سریال محبوب ترکیه ای تاکنون در صدر لیست امتیاز بینندگان قرار گرفته است. سناریوی سریال ترکی اتاق قرمز kirmizi oda به سبک روانشناسی_درام می‌باشد. اسامی بازیگران اصلی این سریال عبارتنداز؛ Sezin Bozaci، meric aral، Burak Sevinc، Tulin Ozen، Binnur Kaya و… . بازیگران این سریال در هر قسمت تغییر می‌کنند، اما شخصیت روانشناس اصلی و همکاران مشغول در کلینیک در تمامی قسمتها ثابت هستند.

قسمت ۲۶ سریال ترکی اتاق قرمز
قسمت ۲۶ سریال ترکی اتاق قرمز

خلاصه داستان قسمت ۲۶ سریال ترکی اتاق قرمز

صالح، مرد جوانی که قبلا به خاطر خوشحالی از برنده شدن مقدار زیادی پول شوکه شده بود و حالش بد بود با سر و شکل متفاوتی وارد یک بار می شود و همه به او احترام می گذراند و به جای همیشگی اش راهنمایی اش می کنند. زیاد از نشستن او نگذشته که یک زن سراسیمه خودش را روی سن می رساند و پشت خواننده پناه می گیرد. در حالی که مردی فریاد می زند و تهدید می کند که زن را خواهد کشت. فردا صالح مرد را که غریب نام دارد به کلینیک می برد تا با خانم دکتر ملاقات کند. همه از دیدن صالح خوشحال می شوند و به گرمی از او استقبال می کنند اما بعد با رفتار مغرورانه او جا می خورند و از او فاصله می گیرند. صالح می گوید قبل از دوستش می خواهد از خانم دکتر تشکر کند. خانم دکتر هم از دیدن صالح خوشحال می شود. صالح اتفاقاتی که بعد از رفتن از اینجا برایش افتاده را تعریف می کند و می گوید: «از کارم استعفا دادم. اول رئیسم عصبانی شد اما بعد اتفاقی که افتاده رو برای پسرش تعریف کردم. اون کمکم کرد. با هم دوست شدیم. یه حساب برام باز کرد. خونه برام خرید. خودش و زنش خونه رو چیدن. لباسام رو هم اونا انتخاب کردن.» دکتر متوجه می شود که صالح در این مدت مشغول خوشگذارنی با دوستان جدیدش بوده و حتی به خانواده اش هم خبر نداده که ثروتمند شده. او با نگرانی می گوید: «مراقب باش صالح. شانس بهت رو آورده. بعد از اون همه فقر چنین پولی به دست آوردی. باید به فکر آینده باشی! مبادا این پول رو حروم کنی.»

صالح می گوید: «حق دارین اما من هیچکدوم از اینا رو قبلا تجربه نکردم. نه می خوام به گذشته فکر کنم نه آینده. الان خیلی خوبه.» او شروع می کند به تعریف کردن از جزئیات خانه و غذاها و آسایشی و امکاناتی که دارد اما ناگهان گریه اش می گیرد و می گوید: «هر روز با دیدنشون گریه می کنم. نمی دونم چرا.» خانم دکتر با خودش می گوید: «مگه میشه اینهمه تغییر رو به این زودی هضم کرد صالح!» بعد صالح به یاد گذشته اش می افتد و سختی هایی که کشیده و می گوید: «اما اون موقع گریه نمی کردم. شکر می کردم. من اون موقع خوشبخت بودم. آقا شدن برام زیادی بود. » خانم دکتر می گوید: «اینا اشک شادی ان صالح.» صالح زندگی حالا و گذشته اش را مقایسه می کند و می گوید همه چیز عوض شده و همه به او احترام می گذارند و آدم ها او را می بینند اما اضافه می کند: «خوش ترین خاطره م بوی پیاز سرخ شده ی مادرمه. الان می تونم همه چیز بخورم اما اون بو… اینم تازه کشف کردم.» صالح با طعنه می گوید: «الان چون پول دارم حق دارم به اینا فکر کنم.» او با بغض می گوید: » من به هیچ جا تعلق ندارم. من الان کی ام خانم دکتر؟….از شما می پرسم اما خودم جوابش رو می دونم. هم اون صالحم هم این. نه اون صالحم نه این.» صالح یاد غریب می افتد و فورا بلند می شود که برود و خانم دکتر از او می خواهد باز هم بیاید. صالح در مورد غریب می گوید: «خانم دکتر به زور آوردمش. غریب مدیر یه باره که خیلی میرم اونجا. شاید اگه اینجا نمی آوردمش قاتل شده بود. می خواد یه دختر رو بکشه.»

غریب با خجالت و سر به زیر وارد اتاق می شود. خانم دکتر مدتی به او نگاه می کند و باورش نمی شود او می خواهد مرتکب قتل شود. غریب جواب همه سوال ها را کوتاه می دهد و آخر همه جمله ها یه خانم می گذارد تا بالاخره دکتر کلافه می شود می گوید: «آقا غریب لطفا بهم این حس رو ندین که یه بازجوئم.» غریب می گوید: «ببخشید. من تا حالا اینجور جاها نیومدم. می ترسم حرف اشتباهی بزنم.» خانم دکتر می گوید: »معلومه مرد محترمی هستین. وظیفه من گوش دادن و فهمیدنه.» غریب می گوید: «آدمی مثل من همچین چیزی رو چطور باید به دیگران بگه…نمی دونم.» خانم دکتر می پرسد: «شما چطور آدمی هستید آقا غریب؟» غریب می گوید: «آدم نظمی امو زندگیم کارمه. کارکنانم حرفم رو گوش میدن. ازم حساب می برن. سرم تو کار خودمه. زود به کسی نزدیک نمیشم و دوستی نمی کنم. همیشه تنهام. از صمیمیت خوشم نمیاد. زیاد نمی خندم. شوخی نمی کنم. خوشمم نمیاد باهام شوخی کنن. آدمای جدی رو دوست دارم. آدم هایی هم که باهاشون کار می کنم جدی ان.» غریب می گوید ازدواج کرده و دو فرزند دارد که دانشجو هستند. او می گوید با تصمیم پدرش در هفده سالگی ازدواج کرده است.

غریب می گوید: «مشکلی تو زندگی نداریم. اگه باشه هم من بی خبرم. من فقط پول می برم خونه. انتظار احترام دارم و احترام می ذارن. همسرم بیشتر کارا رو می کنه.» خانم دکتر از غریب می پرسد همسر خوبی هست یا نه و غریب می گوید: «نیستم! در اصل من وجود ندارم.» خانم دکتر می گوید: «برسیم به اتفاقی که افتاده!» غریب می گوید: «خانم من کاری کردم که از بعیده.» و از خجالت سرخ می شود و گریه می کند. خانم دکتر نزدیک تر می شود و می پرسد : « شما عاشق شدین؟» غریب اول جا می خورد اما با سر تایید می کند. او می گوید: «خدا لعنتم کنه. من همیچین آدمی نبودم. سالهاست چه زن هایی اومدن و رفتن. همه شون بهم می گفتن تو سنگی؟ خوشگل ترینشون نمی تونست تکونم بده. به خاطر همینم رئیسام بهم اعتماد داشتن. قانون این کار همینه. میخونه چی خوب خودش لب به می نمی زنه. اما کسی اومد که خوش از سرم برد!»

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest

0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا