خلاصه داستان قسمت ۳۱ سریال ترکی اتاق قرمز + عکس

در این مطلب از سایت جدولیاب می توانید خلاصه داستان قسمت ۳۱ سریال ترکی اتاق قرمز kirmiz oda را مطالعه کنید. این سریال محبوب ترکیه ای تاکنون در صدر لیست امتیاز بینندگان قرار گرفته است. سناریوی سریال ترکی اتاق قرمز kirmizi oda به سبک روانشناسی_درام می‌باشد. اسامی بازیگران اصلی این سریال عبارتنداز؛ Sezin Bozaci، meric aral، Burak Sevinc، Tulin Ozen، Binnur Kaya و… . بازیگران این سریال در هر قسمت تغییر می‌کنند، اما شخصیت روانشناس اصلی و همکاران مشغول در کلینیک در تمامی قسمتها ثابت هستند.

قسمت ۳۱ سریال ترکی اتاق قرمز
قسمت ۳۱ سریال ترکی اتاق قرمز

خلاصه داستان قسمت ۳۱ سریال ترکی اتاق قرمز

دکتر از غریب می پرسد: «به نظرتون چطور شد که عاشق بنفشه شدین؟ اگه می خواستین عاشق بشین این همه سال چه آدمایی که رفتن و اومدن! این نمی تونه تصادفی باشه.» غریب می گوید: «اون موقع ها از زندگی خسته بودم. بین چهارتا دیوار زندگی می کردم. من هر روز فقط پونزده دقیقه نور خورشید رو می دیدم. به خودم می گفتم بدون اینکه زندگی کنی می میری و میری.» دکتر می گوید: «پس شروع کردی به ترسیدن از آینده و با بنفشه رو به رو شدی. ما ذهنت نخواسته تاریکی پشت اون نور رو ببینه. اگه زمان دیگه ای بود شاید حتی اسم بنفشه هم یادت نمی موند اما این بار به چنین عشقی نیاز داشتی. می خواستی بهش پناه ببری. ذهن ما همیشه ما رو به جایی می بره که بهش عادت داریم. اگه بنفشه رو می کشتی الان تو زندان بودی. قبل از این هم فکر می کردی زندگیت شبیه زندانه. قتل کار آدمای درمونده و بی چاره ست. آدمی که هنوز کارهایی برای کردن داره چرا بکشه؟ آدم هایی که امیدی به فردا ندارن.» دکتر می پرسد: «تو برای خودت چیزی نمی خوای؟» غریب می گوید: «خدا رو شکر محتاج نیستیم. پولی که در میارم کافیه.» دکتر در مورد بچه های غریب می پرسد و او می گوید: «هیچ وقت نتونستم بهشون نزدیک بشم. نمی دونم دوستم دارن یا نه ولی می ترسن ازم.» دکتر می پرسد: «همیشه قراره اینجوری باشه؟»

غریب لبخندی می زند و می گوید: «نه. دیگه اینجوری نمیشه. به لطف شما چیزایی زیادی یاد گرفتم.» غریب می گوید: «قبلا بیرون از استانبول یه خونه کوچیک خریده بودم. میگم اگه به اون خونه برسم. درخت و گل و سبزی بکارم. بهشون آب بدم. به خورشید نگاه کنم. یه دل سیر… خونه رو هم بدیم به بچه ها هر جور می خوان زندگی کنن. منم مثل هرکسی غروب خورشید رو ببینم. صبح موقع اذان بیدار شم. خانمم برام چای دم کنه. بچه ها هم گاهی بیان. منم باز آدم بشم. شما هم یه روز مهمون ما باشین!» دکتر می گوید: «انشاا…» غریب می گوید: «هر وقت امری داشته باشین این غریب همیشه در خدمت شماست.» دکتر می گوید: «حواست فقط به این صالح ما باشه. هنوز خیلی جوونه.» غریب قول می دهد هر کاری از دستش بربیاید انجام دهد.
زن و شوهری به همراه دختر نوجوانشان به کلینیک آمده اند. دختر که به نظر عصبانی و ناراضی به نظر می رسد به همراه پدر و مادرش به اتاق دکتر عایشه می روند. مادر دویگو که یک وکیل است می گوید: «دختر خوب و شیرین ما رفته و یه دختر عصبی اومد. باهامون حرف نمی زنه. مدرسه نمیره. نمره هاش کم شدن. امروز هم از مدرسه زنگ زدن و گفتن مدرسه رو به هم ریخته.» دکتر می گوید: «حتما مشکلی برای دویگو به وجود اومده. شاید نمی تونه با کسی در موردش حرف بزنه.»

مادر دویگو می گوید: «چه مشکلی؟ همه ش لوس بازیه. من یه دختر دیگه هم دارم. باور کنین لباساشون رو دو بار نمی پوشن. هر چی می خوان براشون فراهمه. ما به خاطر اینا تلاش می کنیم. مشکل خاصی هم نداشتیم تو زندگی.» دویگو به شدت عصبی و مضطرب است و جواب سوال های دکتر را نمی دهد. عایشه از پدر و مادر دویگو می خواهد که بیرون بروند تا با دویگو تنها صحبت کنند. او رو به دویگو می گوید: «هر چیزی که امروز اینجا ازش صحبت بشه پیش من می مونه. اما اگه احساس کردم موردی هست که لازمه ازت در مقابلش محافظت بشه با اجازه تو با پدر ومادرت درمیون می ذارم.» مادر دویگو که واضح است از این شرایط راضی نیست با تردید اتاق را ترک می کند.
عایشه رو به دویگو می گوید: «مشخصه وضعیت به سادگی چیزی که مادرت گفت نیست. حالا می خوای تو در موردش حرف بزنی؟» دویگو می گوید: «من خیلی وقت بود می خواستم بیام ولی امروز خبر نداشتم می خوام بیام. بهم خبر نداده بودن. همیشه همین کارو می کنن. ازم چیزی نمی پرسن. باهام درست و حسابی حرف نمی زنن. حالا هم من نمی خوام باهاشون حرف بزنم.» دکتر می پرسد: «امروز تو مدرسه چی شد؟ با دوستات دعوا کردی؟»

دویگو می گوید: «من دوستی ندارم. چند نفر تو کلاس جوشامو مسخره کردن. گفتن زشتم. کسی منو نمی پسنده. معمولا ناراحت نمی شم چون عادت دارم.» دکتر عایشه می پرسد: «دیگه چی عصبانیت کرده؟» دویگو به یاد خانه شان می افتد که پدر و مادرش در مورد هر چیزی به او استرس وارد می کنند. دویگو می گوید: «نمی خوام باهام کاری داشته باشن. می خوام تنهام بذارن. کسی که ازم نمی پرسه حالت چطوره؟ چی می خوای؟» دکتر عایشه می گوید: «بذار من بپرسم. حالت چطوره دویگو؟» دویگو در جواب به تلخی گریه می کند. دویگو از فشار درسی که به او وارد می شود می گوید و اینکه هیچ ساعت خالی و هیچ تفریحی ندارد. دویگو می گوید آنقدر تحت فشار است که گاهی با به خودش آسیب می رساند و بدنش را زخمی می کند. او می گوید مادرش او را با هر اشتباهی در اتاق زندانی می کند و حق هیچ تفریحی ندارد و همیشه سرزنش می شود. دکتر عایشه با خودش می گوید: «کاش فقط با درس خوندن میشد تو زندگی موفق شد!»

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest

0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا