خلاصه داستان قسمت ۳۳ سریال ترکی اتاق قرمز + عکس

در این مطلب از سایت جدولیاب می توانید خلاصه داستان قسمت ۳۳ سریال ترکی اتاق قرمز kirmiz oda را مطالعه کنید. این سریال محبوب ترکیه ای تاکنون در صدر لیست امتیاز بینندگان قرار گرفته است. سناریوی سریال ترکی اتاق قرمز kirmizi oda به سبک روانشناسی_درام می‌باشد. اسامی بازیگران اصلی این سریال عبارتنداز؛ Sezin Bozaci، meric aral، Burak Sevinc، Tulin Ozen، Binnur Kaya و… . بازیگران این سریال در هر قسمت تغییر می‌کنند، اما شخصیت روانشناس اصلی و همکاران مشغول در کلینیک در تمامی قسمتها ثابت هستند.

قسمت ۳۳ سریال ترکی اتاق قرمز
قسمت ۳۳ سریال ترکی اتاق قرمز

خلاصه داستان قسمت ۳۳ سریال ترکی اتاق قرمز

آلیا آن روز گرفته و غمگین وارد کلینیک می شود و به تونا می گوید: «امروز روز مهمیه!» خانم دکتر که از دیدن او جا خورده سعی می کند سر صحبت را با او باز کند. اما آلیا فورا از او می خواهد برایش داستانی تعریف کند تا خودش مجبور به حرف زدن نشود. خانم دکتر داستان اوا پرون بانوی اول محبوب آرژانتین را که عمرش را در راه خدمت به نیازمندان صرف کرده تعریف می کند. آلیا او را می شناسد و ستایشش می کند. خانم دکتر می گوید: «اونم مثل تو زن قدرتمندی بوده!» آلیا می گوید: «من ضعیف و درمونده م. اصلا شبیه اون نیستم.» خانم دکتر می گوید: «فعلا! راه ما رو زخم های کودکی مون مشخص می کنه. این زخم ها یا ما رو نابود می کنند و یا باعث میشن کارهایی رو بکنیم که هیچکس نمی تونه!» خانم دکتر از محبوبیت زیاد اوا در میان مردم آرژانتین می گوید و می گوید: «اوا که در کودکی در حسرت محبت بود حالا مورد محبت میلیون ها نفر قرار گرفته بود.» آلیا می گوید: «وقتی تو بچگی حسرتش رو داشته باشی بعد هم ازش سیر نمیشی.» خانم دکتر متوجه می شود که آلیا با ادا احساس همذات پنداری می کند و با خودش می گوید: «این نشونه خوبیه!» وقتی داستان به ماجرای مرگ غم انگیز اوا پرون می رسد آلیا می گوید: «به نظرم آدمای خوب علاوه بر زندگی باید مرگ خوبی هم داشته باشن! من زندگی رو خوب شروع نکردم.

امیدوارم مرگم خوب باشه.» دکتر که تحت تاثیر حرف های او قرار گرفته می گوید: «درون تو یه دختر کوچیک هست و یک زن دانشمند، یه فیلسوف. وقتی نوبت احساساتت میشه یه دختر کوچیک میشی. می دونی چرا؟ چون احساساتت توی کودکیت موندن.» آلیا با نگرانی می پرسد: «حالا چی میشه؟ همیشه همینطوری می مونه؟ هیچ وقت مثل آدمای عادی نمیشم؟» خانم دکتر می گوید: «ما توی این اتاق اون یخ ها رو کم کم ذوب می کنیم.» آلیا انگشت اشاره اش را به طرف دکتر می برد و دکتر آن را لمس می کند. بعد هم جلو می رود و آلیا را در آغوش می گیرد. او از آلیا می خواهد تعریف کند که در روزی که می خواستند مادرش را به بیمارستان روانی ببرند چه اتفاقی افتاد.
خانم دکتر از حال بد آلیا می فهمد که او بدترین قسمت داستانش را امروز تعریف خواهد کرد. آلیا می گوید پدرش برای انجام کارهای بستری شدن مادرش بیرون رفته و بعد از آن مادرش وارد حمام شده و وضو گرفته و بعد با یک صندلی برگشته و چاقویی در دست برگشته و آلیا را به آن بسته و بعد یک طناب از سقف آویزان کرده است. خانم دکتر به شدت متاثر شده و آنچه می شنود را باور نمی کند.

آلیا بلند می شود و می گوید: «فکر می کنی اون روز تو حموم وقتی حوله ها توی دستت بود ندیدم چشمات چطوری برق می زد؟» دکتر می فهمد که آلیا از زبان مادرش حرف می زند. آلیا ادامه می دهد: «مردن اون جادوگر رو بیشتر از من تو می خواستی اما تو با اون انگشتت منو نشون دادی مار سیاه!» مادر آلیا در حالی که چاقو ر ابه سمت دخترش گرفته می گوید: «بهم گفتن تو یه اعجوبه دنیا آوردی حالا کثافت خودت رو تمیز کن. نتونستم بکشمتون ولی بهم یه قدرتی دادن که خواستم بمیره و اونم مرد. حالا همینو برای تو هم می خوام. تا وقتی زنده ای به جای من زندگی می کنی. من می میرم تو به جای من می مونی. تقدیر م اینه. بهم اینجوری گفتن.» آلیا می گوید مادرش طناب را دور گردنش حلقه کرده و صندلی را از زیر پایش هول داده و جلوی چشم آلیا خودش را کشته است. حال آلیا بد می شود و نمی تواند به حرف زدن ادامه دهد و دکتر او را در آغوش می گیرد و نوازش می کند.

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest

0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا