خلاصه داستان قسمت ۳۵ فصل چهارم سریال از سرنوشت از شبکه دو

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۳۵ فصل چهارم سریال از سرنوشت را برای دوستداران این سریال قرار داده‌ایم. این سریال پرطرفدار هرشب ساعت ۲۱:۱۵ در شب های ماه مبارک رمضان از شبکه دو سیما پخش می شود. سریال از سرنوشت یکی از مجموعه های جذاب و مخاطب پسند یک دهه اخیر صدا و سیما بوده است که مورد استقبال مردم قرار گرفته. بازیگران این فصل از سریال عبازتنداز؛ حسین پاکدل، دارا حیایی، کیسان دیباج، فاطمه بهارمست، مجید واشقانی، لیلا بلوکات، ساناز سعیدی، سولماز غنی، نگین صدق گویا، سیدمهرداد ضیایی و مائده طهماسبی و… .

قسمت ۳۵ فصل چهارم سریال از سرنوشت
قسمت ۳۵ فصل چهارم سریال از سرنوشت

قسمت ۳۵ فصل چهارم سریال از سرنوشت

شاهین و مینو به آدرسی میرن که به آنها دادن. مینو از شاهین میپرسه که مطمئنی داریم راهو درست میریم؟ شاهین میگه آره بهم گفتن کنار درختی که نزدیکش چند تا مترسک هست منتظرشون بمونیم. تو مسیر مینو درباره سهراب و آرزو حرف میزنه و میگه که سهراب اونجوری که الان میبینی نیست برای اینی که الان هست خیلی زحمت کشیده قبل از اینکه برای کار زحمت بکشه کلی تلاش کرد تا پدر مادرشو پیدا کند یک دفعه خیلی دلم واسشون تنگ شده. وقتی می نشینند شاهین به مینو میگه بیا غذاتو بخور عروسه. مینو میخنده و میگه این از کجا یادت اومد؟ مینو میخنده و میگه خدا رحمتش کنه اینو عمه همدم میگفت. شاهین بهش میگه چیزی یادم نیست فقط همین یادم بود و اینکه همیشه دوست داشت عروسش بشی مینو شروع میکنه از علایقش صحبت کردن که دوست داشتم همیشه جایی مثل خانه عمه همدم زندگی کنم، جایی آروم و ساکت و همه چیز ارگانیک و طبیعی شاهین میگه منم یه دوستی تو آمریکا دارم اونم یه مزرعه بزرگی داره و کلی حیوون. مینو بهش میگه چقدر خوب!

خوش به حالشون شاهین بهش میگه ما هم میتونیم همچین کاری کنیم فقط به زمان احتیاج داره. هاشم به خانه الیاسی رفته و به آقا خندان میگه من موندم چجوری شما انقدر ریلکس نشستین؟ در صورتی که من دارم سکته می کنم از استرس و ترس! آفا خندان دلیلشو میپرسه که هاشم میگه الان سهراب اونجا تنهاست و قطعاً به کمک احتیاج داره و ازشون میخوان تا به اونجا برن. آقا خندان مخالفت میکنه و میگه خود مامور های مرز حواسشون هست من خودم استرس دارم تو دیگه بیشترش نکن اما هاشم دست بردار نیست و میخواد تا به ارومیه بره مهتاب وقتی دل نگرانی آنها را میبینه بهشون میگه من یه نفرو اونجا میشناسم که با اون آدما در ارتباطه. آقا خندان جا میخوره و با تعجب ازش میپرسه آدمهایی که قاچاق انسان می کنند تو میشناسیشون؟ مهتاب تایید میکنه سپس به فردی به نام مرضیه زنگ میزنه و ازش سراغ آقا نادر را میگیره مهتاب که روی اسپیکر زده بود وقتی نادر او را زن داداش خطاب میکنه آنها متوجه میشن که آشناییشون واسه چیه. مهتاب ماجرارو براش تعریف میکنه، سپس هاشم به سهراب زنگ میزنه و تلفن نادر را بهش میده و میگه که باهاش قرار بزارن تا بهتون کمک کنه.

سهراب و پدرش وقتی سر قرار با نادر میرن عکس شاهین و مینو را بهش نشون میدم نادر بهشون میگه خیالتون راحت باشه من چند سالیه اینجا راننده بودم و تمام مسیرهارو بلدم از طرفی با همچین آدمهایی مراوده داشتم واستون پیداش می کنم. منصور روی میز پول میزاره نادر بهش میگه من این کار را برای پول انجام نمیدم منصور بهش میگه از نظر من کاری که در قبالش پول نخوای یعنی اینکه نمیخوای این کار را انجام بدی داری یه کاری می کنی باید دستمزدتو بگیری! آنها به هم دیگه دست میدن و نادر میگه از همین حالا دختر شما ناموس منم هست و باهم دیگه به دل جاده میزنن. عباس در حال تعمیر کردن دستگاه سوخته شده است که با کلافگی میگه نمیشه به خاطر حرارت آتیش فرمشونو از دست داده همگی کلافه می شوند و رضا میگه ببین یه شبه شاهین چه بلایی سرمون آورد، زندگیمونو سیاه کرد. هاشم با کلافگی بهشون میگه خاک بر سر من و سهراب که به اون جا دادیم و بهش اعتماد کردیم. بعد از رفتن رضا، عباس برای هاشم خاطره ای تعریف می کنا و بهش میگه وقتی بچه بودم با مامانم تو خونه تنها بودم یه روز زنگ خانه زده شد و وقتی مادرم درو باز کرد با یه خانوم رو به رو شد اون زن یه دختر بچه به مادرم داد و گفت بچه شوهرشه هنوز که هنوزه چهره مامانم اون لحظه از یادم نرفته انگار با یه پاک کن هر حسی که میتونست داشته باشه را از روی صورتش پاک کرده بود.

اون زن به مامانم گفت من توانایی بزرگ کردنشو ندارم بده به شوهرت که خودش بزرگش کنم و از اونجا میره. مامانم با اون حال تنها کاری که کرد دست بچه را گرفت و به آشپزخانه برد و بهش غذا داد بعد از اون موقع دیگه پدرمو ندیدم. بعدها خبرش رسید که با همون زنه به خارج از کشور رفتن و از قصد بچشونو آوردن پیش مامانم! هاشم بهش میگه اون بچه چی شد؟ عباس میگه یک سال ازم بزرگتره داره دکتراشو میخونه اینو بهت گفتم تا هیچ وقت خودتونو سرزنش نکنید نمیشه به خاطر اینکه بدی نبینیم به کسی خوبی نکنیم! اگه اینجوری بود دنیا اصلاً چیزه قشنگی نداشت دیگه و بعد از اونجا میره، هاشم تو فکر فرو میره. مهندس خاکپور به همراه آرام پیش یکی از همکار هاش رفته و ازش میخواد تا بهش کمک کنه که به سفارشهای ساریخانی برسند، او موافقت نمیکنه و میگه اصلا نشدنیه مثل این میمونه که بیای بهم بگی کار ۲۴ ساعته در یه روز را ۳۴ ساعت تو یه روز انجام بده! نمیشه! نشدنیه! سپس مهندس با صحبت کردن او را راضی میکند. نادر پیش یه نفر میره که به بز کوهی معروفه ولی اونم احضار بی اطلاعی میکنه نسبت به شاهین و مینو.

نادر پیش منصور برمیگرده و میگه وقتی این خبر نداره پس یعنی این روستا نیست باید بریم یه روستای دیگه. شاهین و مینو همچنان نشستن و خبری از کسی نشده مینو خسته میشه و به شاهین میگه داره هوا تاریک میشه مطمئنی همینجا گفته بود بیایم؟ من میگم بیا برگردیم! شاهین میگه به کجا برگردیم؟ مینو میگه هر جا! اصلا فکرشو هم نکن شب من اینجا بمونم! و یک دفعه با کلافگی از جاش بلند میشه و میگه من دارم میرم وقتی راهی میشن یه ماشین با سرعت زیاد به اونجا میاد و ازشون میپرسه که منتظر کسی هستین؟ اصلا منطقی نیست که اینجا وایساده باشین! شاهین میگه آره فردی به اسم آسلان اون پسر بهشون میخنده و میگه آسلان شمارو اینجا کاشته؟ شما نمیدونستین که دختر و پسر را از مرز خارج نمیکنه؟ شاهین میگه من از قبل گفته بودم که دو نفریم ولی او بهش میگه که حالا از من گفتن بود به خاطر همینه که نیومده چون دنبال دردسر نیست شاهین ازش میخواد تا او را پیش آسلان ببره اون پسر قبول میکنه…

بیشتر بخوانید:

خلاصه داستان قسمت اول تا آخر سریال از سرنوشت ۴ + عکس

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest
0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا