خلاصه داستان قسمت ۳۶ فصل چهارم سریال از سرنوشت از شبکه دو

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۳۶ فصل چهارم سریال از سرنوشت را برای دوستداران این سریال قرار داده‌ایم. این سریال پرطرفدار هرشب ساعت ۲۱:۱۵ در شب های ماه مبارک رمضان از شبکه دو سیما پخش می شود. سریال از سرنوشت یکی از مجموعه های جذاب و مخاطب پسند یک دهه اخیر صدا و سیما بوده است که مورد استقبال مردم قرار گرفته. بازیگران این فصل از سریال عبازتنداز؛ حسین پاکدل، دارا حیایی، کیسان دیباج، فاطمه بهارمست، مجید واشقانی، لیلا بلوکات، ساناز سعیدی، سولماز غنی، نگین صدق گویا، سیدمهرداد ضیایی و مائده طهماسبی و… .

قسمت ۳۶ فصل چهارم سریال از سرنوشت
قسمت ۳۶ فصل چهارم سریال از سرنوشت

قسمت ۳۶ فصل چهارم سریال از سرنوشت

مهندس خاکپور به همراه آرام دخترش به یک رستوران میرن. وقتی میرسن به آرام میگه اینجارو یادت میاد؟ آشنا نیست؟ آرام بهش میگه چرا واسم خیلی آشناس همون رستورانی هستش که دوران بچگیم زیاد میومدیم پدرش تایید میکنه سپس شروع میکنه از خاطراتش در آن رستوران با افسانه همسرش گفتن. آرام گلگی میکنه و بهش میگه خیلی نامردی بابا چرا منو زودتر اینجا نیاوردی؟ پدرش بهش میگه چون ما میخواستیم یه پاتوق دونفره با همدیگه داشته باشیم و هنوز که هنوز هم دو نفره با هم دیگه میایم اینجا و لبخند تلخی میزنه. آرام به پدرش میگه اصلاً کی مامان مریض شد؟ من اصلا نفهمیدم که مریضه! یه روز هم که اومده بودیم اینجا دیدم با همدیگه دعوای خیلی بدی کردین من داشتم بیرون با گربه بازی میکردم که دیدم چشمای مامان پر از اشکه وقتی دید که نگاش می کنم لبخند زد ولی همون موقع یه قطره اشک از چشماش افتاد پدرش به یاد میاره و میگه آره میدونم کدوم روزو میگی. همون روزی بود که بهم گفت بیماریش پیشرفت کرده من نمیدونستم که باید اون موقع چیکار میکردم و اصلا حالم خوب نبود.

سپس لبخند میزنه و میگه یه روز تو بیمارستان بهم گفت اگه همین الان نریم همون رستوران همیشگی من خودم فرار می کنم و میرم من اول فکر کردم که داره شوخی میکنه اما وقتی دیدم داره سوزن سرم را از دستش در میاره فهمیدم که ماجرا جدیه و با هم دیگه از بیمارستان فرار کردیم و اومدیم اینجا تا غذا بخوریم. نمیدونی اون شب چقدر خوشگل شده بود چشماش پر از امید بود پر از انرژی ولی کی فکرشو میکرد که اون شام تو این رستوران آخرین شام دونفره مون بود! بعد از چند دقیقه خاله زیور به اونجا میاد و با دیدن آرام حسابی جا میخوره و خوشحال میشه و بهش میگه که دختر افسانه رو آوردی؟ انگار یه سیبیه که از وسط نصف شدن چقدر شبیه افسانه است! بعد از کمی صحبت کردن از اونجا میره. شاهین و مینو به همراه اون پسر به جایی میرن و با هم دیگه بلال میخورن. سپس رحیم به فردی به اسم وحید زنگ میزنه و بهش میگه که آسلان دو نفرو اینجا کاشته و ازش هم خبری نیست خواستم ببینم باغت خالیه اگه خالیه بریم اونجا! وحید بهش میگه که آسلان زن و مرد و با هم دیگه رد نمیکنه. رحیم بهش میگه که آره منم اینو بهشون گفتم ولی خوب الان اینجا موندن نمیدونن باید چیکار کنن!

وحید بهش میگه شما برید به باغم تا من باهاش صحبت کنم و راضیش کنم، سپس به سمت باغ میرن. خاله زیور پیش آرام میاد و عکسی بهش نشون میده و میگه این عکسو نگاه کن آرام با دیدن اون عکس میگه آخی چه عکس قشنگیه. خاله زیور بهش میگه عکسه خیلی قشنگه چه دورانی داشتیم! یادش بخیر روحش شاد باشه. آرام ازش میپرسه پس پدرم کجاست؟ خاله زیور بهش میگه که داره ازمون عکس میگیره خودمون خواستیم که ازمون عکس بگیره اون موقع هنوز با همدیگه آشنا نشده بودند. آرام میگه آهان یعنی تو این عکس پدر و مادرم هنوز ازدواج نکردند خاله زیور تعریف میکنه و میگه نه مادرت همیشه دوست داشت بفهمه تو ذهن مشتری ها چی میگذره! به خاطر همین میومد پشت این میز می‌نشست و به مشتریا نگاه می کرد و همیشه عقیده داشت که افکار منفی باعث تمام بدبختی هاست. مینا به هستی مادر شاهین زنگ میزنه و ازش میپرسه از شاهین خبر داره یا نه هستی کلاً از هیچی خبر نداشته و حتی نمیدونست که به ایران اومده و وقتی مینا بهش ماجرارو میگه باور نمیکنه و میگه به زودی میفهمی که اشتباه میکردی من تا خودم باهاش حرف نزنم و اینا را از دهن خودش نشنوم باور نمیکنم و تلفن قطع میکنه.

شاهین و مینو به همراه رحیم به باغ وحید میرن اونجا با هم کمی صحبت می کنند و در آخر میگه خیلی گرسنمه میرم سراغ سوپرایز بعدی و یه قرقاول میاره و شروع میکنه به جوجه کردن اون. بین غذا خوردن بهشون میگه که خیلیا دوست دارن برن اونور آب اما باید بهتون بگم که فکر نکنین بری اونور تمام بدبختی هاتون تموم میشه هرجایی سختی های خودشو داره و مشکلات خودشو. شاهین میگه بعضی وقتا برای رفاه نمیری چون مجبوری رحیم دلیلشو میپرسه که شاهین میگه پدر مینو راضی نیست به ازدواج ما. رحیم میخنده و میگه مگه همچین پدر هایی هم وجود داره؟ تعجب میکنه و سپس میره به سمت ماشین و براشون آهنگ میزاره و دوغ محلی میاره و میگه باید این دوغ بخورین به نظر من دوای هر دردیه و شروع میکنه به رقصیدن. شاهین و مینو می خندند و میگن این داره چیکار میکنه؟ و شروع می کنن به خندیدن. شاهین میگه انگاری مغزش دیگه رد داده! فردای آن روز سهراب و منصور به خط مرزی رفتن و آنجا منتظر نادر می نشیند منصور به سهراب میگه همیشه تو خیالم فکر میکردم وقتی مینو یه اشتباهی کنه و بخوره زمین اولین کسی که دستشو میگیره و بلندش میکنه تویی، وقتی یکی اذیتش میکنه تو اونو حمایت می کنی و پشتش میایستی، ولی هیچ وقت فکر نمیکردم که خودت باعث زمین خوردنش بشی الان من دارم چوب کینه تو رو میخورم!

سهراب بهش میگه چی میگی بابا؟ چرا هیچ وقت حرفتو کامل نمیگی؟ همیشه نصفه میمونه، حرفتو بزن. منصور بهش میگه تو به خاطر میونه من و مادرت کینه به دل گرفتی سهراب میگه منظورتون اینه اگه من شاهین تو کارگاه راه نمی دادم الان مینو تو خونه داشت درس میخوند؟ یعنی من این کار را از روی کینه ای که داشتم انجام دادم؟ آنها در حال بحث کردن هستند که یکدفعه به سمتشان تیراندازی میشه آنها پناه می گیرند که از طرفی نادر فریاد زنان به سمت آن ها میره و بهشون میگه شلیک نکنید اونا مهمونهای منن! گمشده دارن ازم کمک خواستن دارم بهشون کمک می کنم…

بیشتر بخوانید:

خلاصه داستان قسمت اول تا آخر سریال از سرنوشت ۴ + عکس

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest
0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا