خلاصه داستان قسمت ۳۸ سریال ترکی اتاق قرمز + عکس

در این مطلب از سایت جدولیاب می توانید خلاصه داستان قسمت ۳۸ سریال ترکی اتاق قرمز kirmiz oda را مطالعه کنید. این سریال محبوب ترکیه ای تاکنون در صدر لیست امتیاز بینندگان قرار گرفته است. سناریوی سریال ترکی اتاق قرمز kirmizi oda به سبک روانشناسی_درام می‌باشد. اسامی بازیگران اصلی این سریال عبارتنداز؛ Sezin Bozaci، meric aral، Burak Sevinc، Tulin Ozen، Binnur Kaya و… . بازیگران این سریال در هر قسمت تغییر می‌کنند، اما شخصیت روانشناس اصلی و همکاران مشغول در کلینیک در تمامی قسمتها ثابت هستند.

قسمت ۳۸ سریال ترکی اتاق قرمز
قسمت ۳۸ سریال ترکی اتاق قرمز

خلاصه داستان قسمت ۳۸ سریال ترکی اتاق قرمز

بیمار بعدی خانم دکتر به اتاق قرمز وارد نمی شود. سلوی زنی که سی و پنج سال است از خانه بیرون نرفته به اصرار پسرش از طریق تماس تصویری با دکتر ملاقات می کند. سلوی که به شدت دلهره دارد اول می خواهد تماس را قطع کند اما دکتر می گوید: «یه امتحانی بکنیم اگه نشد هم اشکالی نداره.» دکتر سعی می کند از زندگی روزمره سلوی شروع کند تا او راحت بتواند صحبت کند. دکتر وقتی می فهمد سلوی سی و پنج سال است از خانه خارج نشده شوکه می شود و می پرسد: «چی شد که تصمیم گرفتین با من صحبت کنین؟» سلوی می گوید: «من قراره نوه دار بشم. پسرم گفته اگه به دیدنش نرم نوه م رو نمیاره که ببینم. مجبور شدم.» خانم دکتر به سلوی اطمینان می دهد که همه تلاشش را برای کمک به او بکند. سلوی که اعتمادش جلب شده شروع به گفتن از زندگی اش می کند. او می گوید: «شوهرم دو سال پیش مرد.» دکتر می گوید: «تسلیت میگم. ناراحت شدم.» سلوی می گوید: «نه ناراحت نشین. راستش وقتی مرد من باید می رقصیدم.» او ادامه می دهد: «بعد از اون پسرم هم ازدواج کرد و من تنها بودیم. خانم دکتر من این زندگی رو تو خوابم هم نمی دیدم. اما اگه بدونین من برای رسیدن به اینجا چیا کشیدم!» سلوی می گوید: «بعد از مرگ شوهرم از پنجره بیرون رو تماشا می کنم و به خودم میگم دیگه کسی کاری باهات نداره برو بیرون، بگرد، خرید کن. اما نمی تونم.»

بعد از آن سلوی به گذشته برمی گردد و می گوید: «خانم دکتر. من تو پونزده سالگی ازدواج کردم. نفهمیدیم چی شد تو یه روز بزرگ شدم.» سلوی خواهر بزرگتر دو دختر دیگر بوده با مادری مهربان و مظلوم و پدری ظالم. او می گوید: «هر روز با دعوا بیدار می شدیم و شب با کتک می خوابیدیم. پدرم صبح تا شب ازمون کار می کشید. ما رنگ پولو نمی دیدیم اما وقتی با هم بودیم خوشحال بودیم. بابام تا شب تو قهوه خونه بازی می کرد و شب موقع شام برمی گشت. مادم غذای ما رو زودتر می داد تا بابام عصبانی نشو. تحمل غذا خوردن ما رو نداشت. می گفت خرج اضافیه.» سلوی می گوید هر شب پدرش مست به خانه می آمد و به بهانه ای آنها را کتک می زد. تا اینکه یک شب خبری از دعوا و سر و صدا نبود و آنها از تعجب پشت در گوش می ایستند تا ببینند چه اتفاقی افتاده است. پدر سلوی آن شب به مادرش می گوید مرد ثروتمندی آن روز به قهوه خانه آمده و سراغ دختر جوان آفتاب و مهتاب ندیده ای از روستا را می گرفته تا با او ازدواج کند و قهوه چی هم اسم سلوی را آورده است. پدر سلوی هم در قبال پول حاضر شده دخترش را به مرد بدهد و معامله سر گرفته است. خواستگار سلوی مرد ثروتمند پنجاه ساله ای بوده که همسرش را از دست داده و دو دختر از او داشته است. دکتر می پرسد: «چرا مرد تحصیل کرده و صاحب زندگی ای مثل اون دنبال یه دختر کم سن و سال تو روستا می گشته؟» سلوی می گوید: «شوهرم بعدا دلیلش رو گفت. خیلی فکر کرده خدمتکار بیاره یا زن بگیره. گفته اگه خدمتکار بیارم دو روزه میذاره و میره اما اگه یه زن از روستا بگیرم تا آخر عمر ازمون مراقبت می کنه.»

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest

0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا