خلاصه داستان قسمت ۴۵ سریال ترکی امان از جوانی + عکس

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۴۵ سریال ترکی امان از جوانی را مطالعه می کنید. با ما همراه باشید. این سریال ترکی محصول سال ۲۰۲۰ از شرکت Süreç Film می باشد. کارگردانی این سریال برعهده Deniz Yilmaz و نویسندگی آن را Ayhan Baris Basar,  Unal Yeter برعهده داشتند. در این سریال علاوه بر بازیگرانی از جمله آلپ ناوروز در نقش سرهات و جرن ییلماز در نقش زمرد، Ecem Atalay, Cengiz Bozkurt, Ekin Mert Daymaz, Burak Tozkoparan هم به ایفای نقش پرداختند.

قسمت ۴۵ سریال ترکی امان از جوانی
قسمت ۴۵ سریال ترکی امان از جوانی

خلاصه داستان قسمت ۴۵ سریال ترکی امان از جوانی

آزرا تو پارک دراز کشیده و در حال استراحت کردن هستن که یکدفعه یه نفرو میبینه بالاسرش ایستاده. سپس بلند میشه که با دیدن زوبا جا میخوره و میگه تو اینجا چیکار میکنی؟ زولا میگه رفتم رستوران گفتن حتما اینجایی در ضمن چقدر رستوران خوشگلیه! ایتالیاییم هست شاید منم استخدام کردن باهم اینجا کار کردیم! آزرا میگه من گفته بودم که بهم زنگ نزن احتیاج دارم تنها باشم! زولا میگه گفتی زنگ نزن نگفتی اینجا نیام که! آزرا میگه من روم نمیشه الان تو روت نگاه کنم حتی! زولا میگه واسه چی؟ آزرا میگه به خاطر انتخاب اشتباهم که دوباره اونو انتخاب کردم! زولا میگه ما اصلا به این چیزا فکر نمیکنیم، ما همه بهت احتیاج داریم دوست داریم پیشمون باشی و شروع میکنه به دلداری دادن آزرا. آزرا او را در اغوش میگیره. سوزان در حال تمیز کردن میزهاست که عارف بهش میگه بزار ویسی هم کمکت کنه اما سوزان رو برمیگردونه و به داخل میره. عارف به زکریا میگه یادم میره که این دوتا باهم قهرن زکریا میگه نکنه به خاطر ما از هم جدا بشن و طلاق بگیرن؟ عارف میگه نمیدونم والا اینا اینجوری آزرا اونجوری داره زندگیمون میپاچه از هم و تصمیم میگیرن تا به زن هاشون ماجرارو بگن. زکریا پیش نوریه میره و عارف پیش هاجر میره و بهشون میگن که ما میخوایم یه چیزیو بهتون بگیم و ازشون میخوان تا کارهاشونو کنار بزارن. نوریه و هاجر بهشون میگن شما مارو کشتین! چند وقته هی میخواین یه چیزیو بهمون بگین هی امروز و فردا میکنین بگین دیگه! زکریا به عارف میگه تو شروع کن تا منم بگم آنها بهشون میگن ما خیلی وقت پیش یه اشتباهی کردیم و الان تو زندگیمون وارد شدن، نوریه عصبی میشه و میگه مارو کشتین دیگه جونمون به لبمون رسید بگین! آنها کم کم میخوان بگن که زولا از دور آنها را صدا میزنه و میگه ببینین کیو با خودم آوردم!

آزرا جلو میره که آنها با دیدن آزرا حسابی خوشحال میشن و نوریه به طرفش میدود و او را در آغوش میگیرد. همه از شنیدن صدای نوریه و آزرا به کوچه میان و با دیدن آزرا خوشحالی میکنن و همدیگر را در آغوش میگیرن. زولا بهش میگه بهت گفته بودم که بیای خانواده ات خیلی از دیدنت خوشحال میشن آزرا او را در آغوش میگیره و تشکر میکنه واسه همه چیز. احمد و چاعلا هم از کافه بیرون میان و اونارو در آغوش هم میبینن. چاعلا به احمد میگه خیلی بهم میان نه؟ احمد لبخند میزنه و میگه آره خیلی بهم میان و به داخل میرن. سوزان هم ویسی را میبخشد و میگه آزرا اومده دیگه میبخشمت. هاجر میگه خوب الان همه اینجا جمعیم دیگه همه هم خوشحال هستیم ولی عارف و زکریا میخواستن به ما یه چیزی بگن شما برین به کاراتون برسین. بعد از رفتن همه هاجر و نوریه بهشون میگن چی میخواستین به ما بگین؟ نوریه اصافه میکنه که میخوام امشب راحت سرمو بزارم رو بالشت و بخوابم! زکریا از استرس از حال میره که زولا و چاوی جلو میان و میگن فکر کنم مارو میخوان بگن و شروع میکنن با من من کردن حرف زدن که ما به بهونه ی این اومدیم اینجا چون یه بدهی بزرگ تو ایتالیا داشتیم و فرار کردیم اینجا بعد مافیاها اینجا مارو پیدا کردن و کشان کشان مارو کشیدن رو زمین خواستن با خودشون ببرن، رو سرمون اسلحه گذاشتن! اما اوستاها این شیرکردها بدهی مارو دادن و از اون موقع ناراحت بودن و استرس داشتن که شما ناراحت بشین و نبخشینشون! هاجر عارف را در آغوش میگیره و میگه بهت میبالم شیرمردم! عارف خوشحال میشه و زکریا را به هوش میارن و نوریه میگه بلندشو منم تورو بغل کنم قهرمانم! زکریا جا میخوره و میگه ناراحت نیسیتی؟ یعنی میدونی که زولا و چاوی، عارف نمیزاره حرفشو تموم کنه و میگه آره میدونن بچه ها گفتن که پول بدهیشونو دادیم! زکریا ماجرارو میفهمه و میخنده و خوشحال میشه.

عارف و زکریا به سفارت نیوزلند میرن و میگن میخوایم مهاجرت کنیم، مسئول اونجا میپرسه دلیل این کارتون چیه؟ زکریا یخورده چرت و پرت میگه که عارف حرص میخوره و مسئول اونجا میگه معلوم فرار مغزها نیستین! دلیلتونو واضح تر بگین. عارف و زکریا ماجرای بدروم رفتنشون و اینکه حالا بچه هاشون اومدن اینجا را واسش تعریف میکنن مسئول سفارت میگه پس باید به امنیت ملی زنگ بزنم و گزارشتونو بهشون بدم چون غیر قانونی رفتین ایتالیا! زکریا و عارف میگن نه اصلا همه چیز اینجا اتفاق افتاده بود اما وقتی مامورها اونارو از سفارت میبرن از خواب بیدار میشن و به خاطر کابوسی که دیدن فریاد میزنن که هاجر و نوریه میترسن. فردای آن روز زکریا و عارف تو محله در حال راه رفتن هستن و فکر میکنن که چیکار کنن که یکدفعه با یعقوب طوطی روبرو میشن. انها اول اونو نمیشناسن اما یعقوب میگه منو یادتون نیست؟ هم اتاقیتون بودم تو بدروم! اون زن های ایتالیایی؟ عارف و زکریا با نگرانی همدیگر را نگاه میکنن. آنها به چای خانه میرن که میبینن همش یعقوب درباره اون موقع ها حرف میزنه و تصمیم میگیرن تا اونو از اونجا رد کنن بره. به خاطر همین به بهانه رفتن به مغازه شون وسط راه میپیچونتشون اما وقتی به مغازه میرن میبینن اونجا نشسته. بعد از کمی حرف زدن میفهمن که میخواد اونجا بمونه و کبابی بزنه انها نقش بازی میکنن که اصلا کاسبی کباب اینجا خوب نیست و از بی پولی مینالن همان موقع چند نفر از مشتری ثابتاشون میان و میخوان رزرو کنن که اونا بهشون میگن اشتباه گرفتین اینجا نبوده و ردشون میکنن برن و پنهانی بهشون میگن که بهتون زنگ میزنیم اما یعقوب اعتنایی نمیکنه و زکریا و عارف بهم میگن این اینجوریا نمیره…..

بیشتر بخوانید:

خلاصه داستان قسمت اول تا آخر سریال ترکی امان از جوانی + عکس

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest
0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا