خلاصه داستان قسمت ۵۳ سریال ترکی شعله های آتش

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۵۳ سریال ترکی شعله های آتش (شعله ور) را می توانید مطالعه کنید. با ما همراه باشید. این سریال در ژانری رمانتیک ساخته شده است. سناریوی سریال ترکی شعله های آتش (شعله ور) از داستان فرانسوی  le bazar de la charité بازنویسی شده است. بازیگران اصلی این سریال عبارتنداز؛ دمت اوگار Demet Evgar، دیلان چیچک دنیز Dilan Çiçek Deniz، هازار ارگوچلو Hazar Ergüçlü و….این سریال روایت گر زندگی سه زن از دنیاهای مختلف است.

قسمت ۵۳ سریال ترکی شعله های آتش
قسمت ۵۳ سریال ترکی شعله های آتش

خلاصه داستان قسمت ۵۳ سریال

دخترها به همراه تورمیس در خانه جمره جمع شده اند و بعد از دیشب صبحانه مفصلی کنار هم می خورند و خوشحال هستند. چیچک ناگهان ناراحت میشود و زیر گریه میزند و معذرت خواهی می کند. وقتی بقیه می پرسند چه شده؟ چیچک با خجالت سکوت می کند. جمره سعی می کند او را بخنداند و موفق هم می شود. همان موقع رویا اخبار و فضای مجازی را نشان همه می دهد که همه در مورد آنها و کاری که با چلبی کرده اند صحبت می کنند.
وقتی جمره از خانه بیرون می زند، اوزان او را می بیند و کنارش می رود و لبخند میزند و می گوید: «واقعا بهتون افتخار میکنم. » جمره می گوید: «تو کی بینمون برمیگردی؟ جایی که بهش تعلق داری.» اوزان می گوید: «منو بیخیال بشیم… » جمره می گوید: «حتی به خاطر من هم شده باشه نباید منصرف بشی اوزان. میدونم به خاطر من کلی دردسر کشیدی. فکر نکن به خاطر این که به روم نمیاری احساس شرمندگی نمیکنم… به همین خاطر برای این که من احساس بدی نداشته باشم نباید منصرف بشی. » اوزان می گوید: «همه مون داریم تاوان تصمیم هایی که گرفتیم رو میدیم. کسی به من مدیون نیست. » جمره می گوید: «همه مون اشتباه میکنیم. باید اشتباه کنی. ولی زندگی یجورایی بهمون برمیگردونتش. اگه اونجوری نمیشد من الان مرده بودم و حتی روبروت نبودم… » اوزان لبخند محوی میزند و می گوید: « چجوری جلو روحم رو بگیرم که به روح تو نخوره.. چطور میتونم از پسش بربیام؟ » جمره با چشمان پر از اشک و لبخند به او خیره می شود و با اوزان خداحافظی می کند. او در مسیر لبخند عیمقی میزند و به راهش ادامه می دهد.

چلبی از ماشین او را می بیند و زیرلب می گوید: «یه چیزی شده! » و به سمت جمره می رود و با حرص و خشم می گوید: «هروقت به من آسیب زدی خودت آسیب دیدی! دیگه تموم شد. بدون قید و شرط مجبوری که به خونه ت و پیش دخترت برگردی! » جمره به سمتش حمله می کند و می گوید: «گونش کجاست؟ » چلبی می گوید: «تو مادری هستی که جای دخترتو نمیدونی! » جمره با خشم می گوید: «تا وقتی برنگردی خونمون هیچ وقت نمیتونی بفهمی گونش کجاست! » و می رود.
رویا اتفاقی عکس خانوادگی عمر را در مغازه اش می بیند و در مورد خواهرش و مادرش می پرسد. عمر می گوید: «اسم خواهرم فریده ست… » رویا با تردید عکس مادر عمر را که صورتش پاره شده نشان می دهد و می گوید: «مادرته؟ ازش خبر داری؟ » عمر نگاه سردی به او می اندازد و می گوید: «اسمش گونوله. » و حرف بیشتری نمیزند و بحث را عوض می کند. چلبی به افرادش میسپارد تا در مورد سیمگه فندقچی، زنی که او در پارک کتک زده بود اطلاعات به دست بیاورند و تاکید می کند تا آخر امشب آن زن باید شکایتش را پس بگیرد. بعد از این جلسه، اسکندر، از چلبی می خواهد تا عمر را به او بسپارد. چلبی قبول می کند و اسکندر از عدنان می خواهد تا همه چیز را در مورد عمر بفهمد و به دستش برساند.

عمر و رویا در محله هستند که به عمر خبر می رسد پیرزنی که عمر از قبل میشناخته به اسم عصمت، پایش شکسته. عمر نگران می شود و به عصمت سر میزند. رویا از این که عمر انقدر نگران عصمت شده جا می خورد. عمر به آشپزخانه پیرزن سر میزند و می بیند که چیزی برای خوردن نمانده و نگرانی اش بیشتر می شود. رویا که به او مشکوک شده می پرسد: «دخترش کجاست؟ » عمر می گوید: «نمیدونم. دانشگاه قبول شد و بعد دیگه رفت و برنگشت. » رویا می پرسد: «باز دیدیش؟ » عمر می گوید: «یادم نمیاد. » رویا کمی حسادت می کند و بغضش می گیرد. او به مادر چلبی زنگ میزند تا خبری از گونش بگیرد اما او هم به جمره جواب سربالا می دهد.
جمره به در خانه ی چلبی می رود و از لای در گونش را صدا میزند و با گریه و جیغ و داد سعی می کند وارد خانه بشود اما نمی تواند و درمانده می شود.

جمره به کلانتری می رود تا گزارش دزدی دخترش را بدهد اما مامور پلیس وقتی می فهمد در واقع گونش دست پدرش است، به جمره می گوید که کاری از دستش برنمی آید و قانون این است. جمره برای لحظه ای دیوانه می شود و فریاد میزند: «اگه این دزدی نیست پس چیه؟ من از دخترم خبر ندارم و نمیدونم کجاست؟ من باید چیکار کنم؟ » و آنقدر داد و هوار راه می اندازد که ماموران پلیس او را بازداشت می کنند.
اوزان تمام تلاشش را می کند تا مواظب کارگران ساختمان باشد اما انها او را قبول ندارند. اوزان می گوید: «من قول میدم هواتونو داشته باشم. » و از کارگران می خواهد کار را متوقف کنند.
اطلس قهر کرده و چیزی نمی خورد و حتی در را از پشت قفل کرده. وقتی تورمیس و چیچک با نگرانی از او می خواهند در را باز کند، اطلس نقاشی ای از زیر در به سمتشان می فرستد که در ان نشان داده چقدر دلش برای اسکندر تنگ شده. تورمیس قبول نمی کند اسکندر وارد خانه بشود اما چیچک می گوید: «نفرتتون از اسکندر بیشتر از من نیست اما به خاطر اطلس باید بیاد. » او به اسکندر زنگ میزند و از او می خواهد تا پیش اطلس باشد.

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest

0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا