خلاصه داستان قسمت ۵۹ سریال ترکی عشق حرف حالیش نمیشه

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۵۹ سریال ترکی عشق حرف حالیش نمیشه را برای دوستداران این سریال قرار داده ایم. با ما همراه باشید. کارگردانی سریال ترکی عشق حرف حالیش میشه را از قسمت ۱ تا ۷ برعهده براک سایاشار و از قسمت ۸ الی ۳۱ برعهده موگه اورلار به سفارش شبکه Show Tv می باشد. سریال عشق حرف حالیش نمیشه محصول سال ۲۰۱۶ کشور ترکیه در ژانر درام عاشقانه و کمدی می باشد. بازیگران این سریال عبارتند از؛ بوراک دنیز ، هانده ارچل، اوزهان کاربی، اوزجان تکدمیر، مروه چاییران، سلیمان فلک، بولنت امراه پارلاک، دمت ‌گل، اسماعیل اگه شاشماز، بتول چوبان ‌اوغل، جم امولر، جم امولر، متین آکپینار، توگچه کارباکاک، اورن دویال، سلطان کوراوغلو کیلیچ، آلپ ناوروز، گوزده کوجااوغلو، متاهان کورو، الیف دوغان و… .

قسمت ۵۹ سریال ترکی عشق حرف حالیش نمیشه

قسمت ۵۹ سریال ترکی عشق حرف حالیش نمیشه

حشمت به اتاقش می رود و در تنهایی خودش از بین وسایلش، دسته موی عظیمه را که از خیلی وقت پیش نگه داشته بود را بیرون می کشد و می بوسد و به خود می گوید: «بهت گفته بودم موهات رو تا آخر عمرم نگه میدارم. من سر حرفم موندم اما توام سر حرفت که گفته بودی همیشه دوستم خواهی داشت موندی…؟ » وقتی دوروک و حیات، مورات را تعقیب می کنند، مورات جلوی خانه ای نگه میدارد. حیات دنبال او راه می افتد و از در حیات می بیند که دختری مورات را در آغوش می گیرد. او با بغض و نفرت به این صحنه خیره می شود و بعد داخل خانه شده و در آن را می کوبد. مورات با دیدن او شوکه می شود. حیات در حالی که اشک می ریزد می گوید: «تو چطور تونستی این ظلم رو در حقم بکنی؟ بهت گفته بودم اگه بهم دروغ بگی دیگه منو نخواهی دید… » مورات فقط می گوید: «تو داری اشتباه میکنی… » اما حیات از آنجا می رود. مورات هم دنبالش می کند و می خواهد همه چیز را به او توضیح بدهد اما حیات به او این اجازه را نمی دهد و وسط خیابان ایستاده و رو به مورات فریاد می زند: «من دیگه نیستم. حیات دیگه مرد. » همان موقع ماشینی به سمت حیات با سرعت می آید. مورات با عجله به سمت حیات رفته و او را از وسط خیابان کنار می کشد. دوروک جلو می رود و می گوید که غزل در واقع معشوق قبلی او بوده که وقتی نتوانسته با او تماس بگیرد به مورات زنگ زده. حیات این را باور نمی کند و می رود تا حقیقت را از خود غزل بشنود.

غزل قبل از این که کسی وارد خانه اش بشود به کسی زنگ می زند و می گوید: «زنش اومد و فکر میکنه من معشوقه شم. همه چیز بهم ریخته. نمیدونم باید چیکار کنم. » که حیات وارد خانه می شود و از او می پرسد که چه مدت است با دوروک است. غزل می گوید شش ماه و بعد با گفتن این که مادرش را تازه از دست داده و ذهنش آشفته است قضیه را هم می اورد. حیات حرف او را باور نمی کند اما انجا را ترک می کند. مورات او را به زور سوار ماشین می کند. بعد از رفتن آن دو، غرل می پرسد: «چرا مورات نگفت که من خواهرشم؟ » دوروک می گوید: «منتظر وقت مناسب بود.. » وقتی حیات و مورات به خانه می رسند، مورات هدیه ای را که برای حیات گرفته بود را پنهان می کند اما حیات متوجه آن شده و می خواهد که داخل آن را ببیند. وقتی حیات می بیند که مورات برای خودشان حلقه گرفته، حیات حلقه ها را بیرون می آورد و آن را توی دست مورات می کند و می گوید: «بذار همه بدونن متاهلی و مال منی! » مورات هم انگشتر حیات را دستش می کند و می گوید: «این بحثو تموم کنیم؟ از اول شروع میکنیم… » اما حیات می گوید تا وقتی قضیه غزل را نفهمد چیزی تغییر نخواهد کرد. صبح عظیمه از دوروک می خواهد با هم به قبرستان بروند که دریا سر می رسد و می گوید: «درساتون به دوروک رو هم شروع کردین؟ بیخودی تلاش نکنین از همون سیلی هایی که به من زدین به اونم بزنین! » عظیمه خجالت زده می شود و دوروک با عصبانیت می پرسد: «تو واقعا مامان منو زدی؟ آخرین بارت باشه! دیگه نمیخوام رو مادرم دست بلند کنی مادربزرگ! »

و با ناراحتی آنجا را ترک می کند. عظیمه هم ناراحت و پشیمان سرش را پایین می اندازد و تنهایی سر خاک شوهرش نیازی می رود. کمی بعد حشمت که او را تعیقب کرده هم سر می رسد و دسته موهایش را به او برمیگرداند و می گوید: «تا امروز پای قولم موندم اما تو… » عظیمه بدون این که آن را قبول کند می گوید: «اما تو هنوز نمردی! » و می رود. حمشت لبخند می زند. وقتی حیات همراه دخترها بیرون است، آصلی به دوروک زنگ می زند و از او هم می خواهد بیاید اما دوروک که از صبح اعصابش خرد است با عصبانیت با او برخورد می کند. آصلی دلخور می شود و حیات می گوید: «حتما به خاطر دیشبه. معشوقه دوروک میخواسته خودکشی کنه و به مورات زنگ زده بوده. اسمشم غزل بوده. » دخترها که این را می فهمند کمی تعجب می کنند و آصلی بدون فکر می گوید: «یعنی دختره داشته دوتاشونم اداره میکرده؟! » حیات با ناراحتی قضیه را می پرسد و بعد از دیدن عکس ها با ناراحتی و بغض جمع را ترک می کند. حیات با عصبانیت به شرکت و اتاق مورات می رود و عکس های او و غزل را نشانش می دهد و می گوید: «این یعنی چی؟ » مورات به او نزدیک می شود و جوابی نمی دهد. حیات می گوید: «یا تعریف میکنی یا اگه از این در برم بیرون دیگه برنمیگردم! » مورات می گوید: «هردومون میدونیم که این کارو نمیکنی! » حیات با نفرت می گوید: «از این حرفت خیلی پشیمون میشی! » و آنجا را ترک می کند.

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest
0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا