خلاصه داستان قسمت ۹۹ سریال ترکی زن (کادین)

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۹۹ سریال ترکی زن (کادین) را می توانید مطالعه کنید. سریال Kadin یک سریال غمگین و درام می باشد که از شبکه فوکس ترکیه پخش می شود. سریال زن تا کنون دارای سه فصل بوده است که در چهار سال گذشته پخش شده است. زن یک سریال زیبا می باشد که دیدن آن خالی از لطف نیست.

قسمت ۹۹ سریال ترکی زن (کادین)
قسمت ۹۹ سریال ترکی زن (کادین)

خلاصه داستان سریال زن

در خلاصه داستان این سریال آمده است ؛ زن کسی که سنگینی و محبت دو فرزند رو در قلب خود را با تمام سختی ها حمل می کند … مادری بنام بهار چشمه علی که علیرغم فقر و مبارزه با زندگی می تواند بچه های خود را بخنداند و خودش را در مقابل سختی های زندگی سپر کرده تا از فرزندانش مراقبت کند. این سریال برخلاف روال همیشگی سریال های ترکیه ای ، در محله فقیرنشین به دور از تجملات روایت می شود که مورد استقبال زیادی قرار گرفته است

قسمت ۹۹ سریال ترکی زن (کادین)

خدیجه به همسایه قبلی اش که بهار، معشوقه ی شوهر سابقش را می شناسد زنگ می زند و می فهمد که آن بهار خیلی وقت است که اسباب کشی کرده. خدیجه از او می خواهد اگر ردی از بهار پیدا کرد به او خبر بدهد. شب قبل از عروسی جیدا، بهار به بچه ها می گوید: «دوتا چیز خیلی مهم رو میخوام بهتون بگم. فردا وقتی حکمت رو دیدین اونو اصلا نمیشناسین. دوم اینکه جیدا همسایه ما نیست. یه مشتری که لباس عروسیشو انور دوخته. باشه؟ » بچه ها با دقت به حرف های مادرشان گوش می دهند و قبول می کنند. جیدا ناراحت در خانه نشسته است که ییلز از او می پرسد چه شده؟ جیدا می گوید: «به مامانم گفتم دارم ازدواج میکنم گفتم شاید آردا رو هم با خودش بیاره. ولی هیچی نگفت. » ییلز هم به حال او غصه می خورد. کمی بعد هردو به خانه بهار می روند و جیدا با اشاره به انور می گوید سوپرایزی که برای بهار آماده کرده اند را بیاورد. انور هم لباس سبز زیبایی را بیرون می آورد و بهار با دیدن آن خوشحال شده و اما بعد می گوید: «من که نمیتونم بپوشمش… تو بدن من کبودی هست به خاطر بیماری… » ییلدیز و جیدا اصرار می کنند که بهار لباس را بپوشد. بهار هم به ناچار لباس را می پوشد و دخترها و انور با دیدن کبودی های روی بدن او ناراحت می شوند و چیزی نمی گویند.

بهار هم با بغض می رود تا لباس را در بیاورد. وقتی برمی گردد هرسه شان گریه می کنند و بهار سعی می کند آنها را آرام کند. بعد جیدا می گوید که لباس را به او بدهد و بهار قبول می کند و ییلز از این خواسته جیدا عصبانی می شود. لونت جواب شیرین را به سارپ می دهد و سارپ با خواندن یادداشت او گریه اش می گیرد. صبح، برای عروسی، عارف مینی بوسی اماده می کند تا همه با هم به عروسی بروند. برشان و موسی هم به انها می پیوندند و همه با هم راهی می شوند. مینی بوس به هتل می رسد و همه به اتاق هایشان می روند. بچه ها از دیدن اتاق هتل خیلی ذوق می کنند و از اینکه انجا هستند خوشحالند. برشان و ییلز هم با اینکه از هم خوششان نمی آید هم اتاقی شده اند و ییلز به برشان می گوید: «طوری رفتار کن که من اینجا نیستم چون منم طوری وانمود میکنم که تو وجود نداری! » برشان هم قبول می کند اما مدام با هم بحث می کنند. یوسف هم به عارف می گوید: «من نمیدونم چرا اینجاییم. البته میدونم تو به خاطر بهار اینجایی. مگه کورم نمیبینم عاشق دختره شدی! » عارف از کوره در می رود و یوسف می گوید: «بهار دختر خوبیه. ولی دوتا بچه داره. اونا به کنار دختره مریضه. فرداش معلوم نیست… »

عارف طوری به پدرش نگاه می کند که یوسف سکوت می کند. انور هم از موسی که هم اتاقی شده اند می پرسد: «به زندگی مجردی عادت کردی؟ » موسی می گوید: «نه… وقتی دوسش داری جدا شدن خیلی سخته. » و انور به فکر فرو می رود. لونت به خانه شیرین می رود و شیرین هراسان او را داخل می کشد و می گوید: «همش میترسم بلایی سر مامان و بابام بیاد. اگه تورم تعقیب کنن و بدونن به سارپ نامه میفرستم چی؟ من دارم تو ترس زندگی می کنم. » و گریه می کند. لونت سعی می کند او را آرام کند و بعد هم می گوید: «سارپ ازت یه چیز دیگه هم میخواد… » شیرین عصبانی می شود و لونت می گوید: «یه عکس از بهار و بچه هاش می خواد. » شیرین می گوید: «بگو عکسی ندارم. تازه اون موقع واقعا ما با خواهرم حرف نمیزدیم و دوروک نوزاد بود. من عکس از کجا بیارم. » بعد هم با گریه می گوید: «به سارپ بگو بهم نزدیک نشه… من میترسم. بگو ولم کنه دیگه سراغم نیاد.»

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest
0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا