خلاصه داستان قسمت ۲۵۱ سریال ترکی گودال

در این مطلب از سایت جدولیاب می توانید شاهد خلاصه داستان قسمت ۲۵۱ سریال ترکی گودال باشید، با ما همراه باشید. سریال گودال ( به ترکی چوقور – به انگلیسی The Pit ) توسط کمپانی Ay Yapim ساخته شده است. تیم کارگردانی آن را Sinan Ozturk و Ozgur Sevimli تشکیل داد. نویسندگی این اثر با Gokhan Horzum بود. سریال ترکی گودال Cukur یکی از محبوب ترین درام های ترکی ۲۰۱۷ است. این درام اکشن و جنایی مخاطبین زیادی را به خود اختصاص داده است. شبکه نمایش دهنده این سریال Show TV می باشد. بازیگران این سریال عبارتنداز؛ آراس بولوت اینملی، دیلان چیچک دنیز، ارکان کسال، ریهان ساواش، مصطفی اوستونداگ، اونر ارکان، ارکان کولچاک کوستندیل، رضا کوجااوغلو، نبیل سایین.

قسمت ۲۵۱ سریال ترکی گودال

خلاصه داستان سریال ترکی گودال Cukur

Kocovali یک خاندان جنایتکار و قدرتمند در منطقه Cukur استانبول هستند. ادریس کوکوالی بزرگ خانواده است. او برای محافظت ازا ین خانواده هر کاری می کند. ادریس چهار پسر دارد. کومالی، قهرمان، سلیم و یاماک. کومالی پسر ارشد خانواده در زندان است. قهرمان پسر دوم ادریس به جای برادرش فعالیت ها را رهبری می کند. سلیم که سومین فرزند خاندان است خیلی خوب در زمینه شغل خانوادگی عمل نمی کند. یاماک که پسر کوجک خانواده است علاقه ای به شغل خانوادگی ندارد. او زندگی کاملا متفاوتی را دنبال می کند. با ورود Vartolu که رقیب حریص و قدرتمند خاندان کوکوالی ست، مواد مخدر به منطقه می رسد. ادریس کوکوالی پیشنهاد وارتلو را برای پخش مواد مخدر در منطقه نمی پذیرد. با مخالفت خاندان کوکوالی افراد وارتلو قهرمان کوکوالی را می کشند. ادریس پس از مرگ پسرش به شدت می شکند. حال کسی نیست تا انتقام را بگیرد. قهرمان کشته شده است و سلیم قادر به گرفتن انتقام نیست. از طرفی برادر بزرگ هم در زندان است. یاماک تنها کسی ست که برای خانواده مانده است تا انتقام بگیرد. تا خانواده را روی پا کند. اما او می خواهد دور از خانواده باشد. او با دختری به نام Sena می خواهد زندگی آرامی داشته باشد. اما این امکان ندارد. صبح عروسیش، یاماک مادرش را می بیند. از داستان اتفاقات Cukur آگاه می شود. پس تصمیم می گیرد به محله خود باز گردد. او سنا را رها می کند. یاماک با رها کردن سنا به چرخه جنایت و خشونت خانواده باز می گردد.

خلاصه داستان قسمت ۲۵۱ سریال ترکی گودال

یاماچ تعداد زیادی از افرادش را به همراه سلیم و بقیه جمع می کند و همه مسلح به سمت خانه آذر حمله می کنند و وقتی به نزدیکی خانه می رسند، ناگهان کاراجا در را باز می کند. همه از دیدن او جا می خورند که کاراجا با قاطعیت می گوید: «از این به بعد مهمون این خونه م. بس کنین دیگه. میتونین از مامانبزرگم همه چیزو بپرسید. » و در را به رویشان می بندد. همه کمی عصبی و متعجب از این اتفاق می شوند. فادیک از کاراجا به خاطر این فداکاری اش تشکر می کند با این که آذر اصلا از وجود او در خانه خوشحال نیست. فادیک به آذر می گوید: «من بچه هامو برای این که تو به کشتن بدی به دنیا نیاوردم. کاراجا اینجا میمونه تا شما دست از این جنگ و دعواتون بردارین. » سلیم و یاماچ با عصبانیت سراغ سلطان می روند تا دلیل این کارش را بپرسند. سلیم با عصبانیت رو به مادرش می گوید: «کاراجا تو اون خونه چیکار داره؟ » سلطان می گوید: «خودش خواست از من پرسید منم مناسب دیدم. » سلیم با حرص می گوید:« الانه که دیوونه بشم! » سلطان می گوید: «چرا؟ چون کاری که تو نتونستی بکنی رو دخترت کرد و از خانواده اش محافظت کرد؟ »
و رو به یاماچ کرده و می گوید: «یا چون جنگی که تو شروع کردی رو تموم کرده؟! » یاماچ به آرامی می گوید: «متوجه نیستی کاراجا رو تو چه اتیشی انداختی. » سلیم با عصبانیت به باری می رود. یکی از کارکنان آنجا وقتی حال بد سلیم را می بیند سعی می کند آرامش کند اما سلیم به او روی خوش نشان نمی دهد. سلیم کمی بعد از آنجا خارج شده و به میخانه ای می رود که همان مرد به انجا می آید و پیش سلیم می نشیند. او توضیح می دهد: «منو یادت نمیاد. یه بار اومدی مکان ما و اهنگ خوندی. خیلی مست بودی و حال رفتن به خونه رو نداشتی و شبو با من موندی. امروز که دیدم حالت بده خواستم بگم اگه چیزی لازم داشتی و خواستی بگو… اگه دردی داری، گوش میدم. » سلیم کمی فکر می کند و می گوید: «مطمئنی میخوای گوش بدی؟ پس همه چیز از اول… » سلیم خودش بدون این که نگران چیزی باشد سلیم کوچوالی معرفی می کند و بعد شروع به تعریف کردن همه چیز از زمانی که قهرمان به دست وارتلو کشته را برای آن مرد تعریف می کند. یاماچ هم به در خانه ی نهیر می رود. او سعی می کند با نهیر درد دل کند و در مورد دعوایش با مادرش و حال بد جومالی می گوید.
نهیر خوب به حرف های او گوش می دهد و می پرسد: «داداشت که نمرد؟ » یاماچ جواب نه می دهد و نهیر می گوید:« خب پس بذار غذا سفارش بدیم! » یاماچ از این رفتار او جا می خورد که نهیر می گوید: «من هرچیم بگم چیزی عوض نمیشه… » بعد از شام آنها با هم انیمیشن تماشا می کنند و آخرهای شب، به هم نزدیکتر شده و همدیگر را میبوسند… سلیم بین درد دل هایش می گوید:« همیشه بعد کشته شدن داداش قهرمانم دارم با خودم فکر میکنم واقعا ترسیدم که ازش محافظت نکردم یا نکنه همیشه مرگ قهرمان رو میخواستم… » آذر وقتی هرجا می رود کاراجا را در خانه شان می بیند رویش را برمیگرداند که کاراجا جلو رفته و به او می گوید: «اگه اینجا بودنم اذیتت میکنه، منو بیشتر اذیت میکنه. چون به این خونه اومدم و سر خم کردم ذهنت به هم نریزه! حتی مجبور باشم یه عمر اینجا بمونم هربار که به صورتت نگاه میکنم دلم میخواد تف کنم! اصلا فراموش نمیکنم که کوچوالی هستم. تو هم نکن. » سلیم همراه آن مرد نزدیک ساحل می رود. او در مورد مرگ ادریس می گوید: «آدم نمیتونننه بار کشتن پدرش رو تحمل کنه… » و به یاد روزی می افتد که وقتی وارتلو به جومالی گفته بود که به آرموتلی رفته تا قاتل پدرش را پیدا کند، سلیم و یاماچ از پشت در این حرف ها را شنیده و یاماچ حالش بد شده بود… سلیم برای مدتی سکوت می کند اما بعد به سمت مرد رفته و او را در آغوش می گیرد و خیلی ریلکس چاقو را توی بدن او فرو کرده و درون قایقی همان نزدیکی می اندازد.
۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest
0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا