ماجرای کامل قسمت اول تا آخر سریال بوم و بانو از شبکه ۲ سیما همراه جزئیات

در آستانه پخش سریال بوم و بانو به کارگردانی سعید سلطانی و تهیه‌کنندگی آرمان زرین‌کوب هستیم. برای خواندن خلاصه داستان قسمت های این سریال، ما را همراهی کنید. سریال “بوم و بانو” از ۱۵ شهریور هر شب ساعت ۲۱:۳۰ از شبکه دو سیما پخش خواهد شد. این سریال به قلم شعله شریعتی و اعظم بهروز، عاشقانه‌ای در هزار توی تاریخ است. قصه این سریال در دوره پهلوی اول روایت می‌شود و بزنگاهی است از تلاقی عشق، سیاست و مذهب. مسعود رایگان، بهنام تشکر، مهدی احمدی، دیبا زاهدی، ساغر قناعت، مهدی میامی، رحیم نوروزی، امیر غفارمنش، ساناز سماواتی، بهراد خراری، شهروز ابراهیمی، شادی کرم‌رودی، شیوا خنیاگر و آتیلا پسیانی از بازیگران این سریال هستند.

خلاصه داستان سریال بوم و بانو
خلاصه داستان سریال بوم و بانو

خلاصه داستان سریال بوم و بانو

قصه این سریال در دوره پهلوی اول روایت می‌شود و بزنگاهی از تلاقی عشق، سیاست و مذهب است. در ایامی که عشق رهروان محرم به مسلخ برده می شود و شورشان به یغما می رود، عشقی بی آلایش سر بر می‌آورد که در دل طوفان بلایای زمانه به ابتلا کشیده می‌شود و در سایه تزویر و فریب بدخواهان تا مرز نابودی می رود اما در واپسین لحظات چون سیمرغی از میان خاکستر برمی خیزد.


قسمت اول سریال بوم و بانو
قسمت اول

قسمت اول سریال بوم و بانو

مرجان دختری است فرنگ رفته که دارای یک خیاط خانه میباشد که لباس هایی با مدل های فرنگی میدوزد. مرجان عاشق یک پسر نظامی به نام روزبه است که خوشبختانه حس آنها ۲طرفه است اما تیمسار پدر مرجان با ارتباط و ازدواج آنها مخالف است. مرجان به مخالفت های پدرش اعتنایی نمیکند و به بهانه دادن نامه به اداره پست که برای خواهرش ماهور نوشته است زودتر از خانه بیرون میزند و در کافه روزبه را میبیند. روزبه با دوستش که همکارم هستند کارهایی برخلاف رژیم انجام میدهند که روزبه برای مرجان میخواد از این کار بیرون بیاید و کنار بکشد که با مخالفت دوستش روبرو می شود. با هم به خانه روزبه می روند که دوستش میبیند یکی از مهم ترین افراد نظامی پسر عمویش هست و باهاش دعوا می کند که چرا اسناد مهم را تو خونه نگه میدارد که پسر عمویش در آن خانه رفت و آمد دارد.

پسرعمویش به پدر روزبه میگه که امروز سر بازجویی از بازداشتی ها یکیشون بهم گفت که روزبه کمونیستی هست اما پدر روزبه باور نمیکند و بهش میگوید که باور نکن به خاطر موقعیت من و تو خیلی ها روزبه را هم میشناسند و به راحتی میتوانند برایش پاپوش درست کنند.

قسمت دوم سریال بوم و بانو
قسمت دوم سریال بوم و بانو

قسمت دوم سریال بوم و بانو

مرجان به خیاط خانه می رود که روزبه بهش زنگ میزند و به مرجان میگه که میخوام امروز با تیمسار صحبت کنم و بهش میگم که میخوام از کارو تشکیلاتو همه چی کنار بکشم و بزاره که با تو به فرنگ بریم تا باهم زندگی کنیم، مرجان میگه فکر نکنم بابام راضی بشه به فرنگ رفتنمون همون که ماهور فرنگه بسه اما روزبه میگه همه تلاشمو میکنم. روزبه با شهاب دوستش دوباره بحث میکند و شهاب همه تلاششو میکند تا روزبه رو از کارش منصرف کند که موفق نمی شود. مرجان از خبری که روزبه بهش داده بود خوشحال می شود و به خانه می رود تا روی لباس عروس مورد علاقه اش که برای خودش دوخته است کار کند. مادرش با دیدن حال و احوال او میگه دوباره اون پسررو دیدی که هوس این لباس عروسو کردی؟ مرجان میگه خوب عروسی نزدیکه میخوام زودتر تمومش کنم، مادرش در جواب میگه من که از خدامه تورو تو این لباس عروس ببینم ولی میدونی که بابات مخالفه چرا الکی دل خوش میکنی که مرجان با خواندن شعری جوابش را میدهد و مادرش تو این بحث کناره گیری میکند.

روزبه بعد از تموم شدن بحثش با شهاب منتظر می شود تا تیمسار سرش خلوت شود تا باهاش صحبت کند، وقتی هوا تاریک میشه روزبه با تیمسار صحبت میکند و شهاب از دور آنها را زیر نظر داشت. روزبه به تیمسار میگه میخوام به خاطر مرجان از همه چیز کنار بکشم اما تیمسار میگه تو هم بخوای کنار بکشی گذشتت و رفیقات تورو کنار نمیزارند که در جواب میگه با مرجان بزارید بریم یه گوشه از دنیا زندگیمونو بکنیم که تیمسار میگه من واسه چی باید دخترمو با تو بفرستم ناکجا آباد؟ روزبه کلافه می شود و میگه چرا هرچی میگم یه چیزی میگین چیکار کنم که راضی بشین که تیمسار میگه هیچ کار و میره که روزبه اسلحه رو روی سرش میزارد و میگه یا رضایت میدین یا خودمو میکشم که تیمسار تلاش میکنه آرومش که باهم درگیر میشوند تا اسلحه رو ازش بگیرد که به روزبه تیر میخورد و میمیرد، تیمسار شوکه می شود و به بهداری میگوید برای معالجه که به معالجه نمیرسد. شهاب شاهد این قضیه بود و تیمسار بهش میگه با هیچ کسی دراین باره  صحبت نکن. تیمسار به خانه میرود و به مرجان درحالیکه لباس عروس به تن داشت میگه باید بری روزبه رو ببینی تیر خورده. وقتی به آنجا میرسند مرجان با جسد روزبه روبرو می شود و حالش بد می شود و از همان شب مریض میشود. پسر عموی روزبه سعی میکند که قاتل را پیدا کند و به تیمسار میگه روزبه فقط پسر عموم نبود برادرم بود هرکاری میکنم تا جنایتکارو پیدا کنم.

قسمت سوم سریال بوم و بانو
قسمت سوم سریال بوم و بانو

قسمت سوم سریال بوم و بانو

چند ماهی از مرگ روزبه گذشته است و هنوز مرجان حالش کامل خوب نشده، مرجانی که زود به زود برای ماهور خواهرش در فرنگ نامه مینوشت چندماهی است که خبری ازش نیست جوری که آخرین تماسش با مادرش بهش گفته مرجان که نمرده؟! مادرش این خبر را به تیمسار میگوید و تیمسار میگه تنها گذر زمان و عمر است که میتواند مرهم دلش باشد.

ماهور خبر میدهد که میخواهد به ایران برگردد و همه در تکاپوی سروسامان دادن به خانه و کاشانه هستند، یکسری از وسایل خانه را نو میکنند و به خودشان میرسند. مادر مرجان به تیمسار میگه حواست باشه که در خانه باشی موقع رفتنش که نبودی حداقل موقع برگشتش به خانه در خانه باش. تیمسار به سراغ یکی از نقاش های زبردست زمان خودشان میرود تا ازش بخواد تصویری که بهش میدهد را بکشد تا در مراسم ورود ماهور به خانه بهش هدیه دهد، استاد اول مخالفت میکند اما بعد از اصرار تیمسار قبول میکند و تیمسار بهش میگه که برای ورود دخترم میخوام حاضر بشه ، استاد نقاش بعد از رفتن تیمسار بسته را باز میکند تا عکس را ببیند وقتی چشمش به عکس می افتد تعجب میکند…

قسمت چهارم سریال بوم و بانو

قسمت چهارم سریال بوم و بانو

همان روزی که ماهور میخواد به خانه برگردد صبحش مرجان میخواد به مزون برود که مادرش جلویش را میگیرد و میگوید امروز خانه بمان که خواهرت اومد ببینه خانه ای زشته تو نباشی خونه که مرجان عصبی میشود و میگه کار دارم تو مزون من که میدونم این کارهارو میکنی که به همه ثابت کنی که ماهور با من برایت فرقی ندارد هرچند که ماهور باهات هم خون نیست حتی او را از من که هم خونتم بیشتر دوست داری و از خانه بیرون می رود. بعد از چند دقیقه ماهور از راه میرسد و همه اهالی خانه از ندیمه ها تا مادرش در حیاط منتظرش میمانند و از آمدنش خوشحالی میکنند. ماهور از مادرش سراغ مرجان و پدرش را میگیرد که بهش میگه مرجان کار داشت مزون زود میاد و پدرت که طبق معمول اردوگاه.

استاد نقاشی که تیمسار بهش عکس ماهور را داده بود تا بکشد از نقاشی که کشیده راضی نیست و میگه من اصلا نمیتونم کپی کنم این نقاشی زنده نیست جون نداره اما خدمتکارش بهش میگه به اینچیزا فکر نکن و زودتر تمومش کن که هرلحظه امکان داره تیمسار خبر بده و سفارشش را بخواد. سر میز شام تیمسار سراغ مرجان را میگیرد و بهش میگن که مزون کار زیاد داشت دیرتر میاد. بعد از شام ماهور به اتاق مرجان میرود و با دیدن لباس عروس، مرجان را تحسین میکند و متوجه می شود که هنوز کامل روزبه را فراموش نکرده و غم او را هنوز در دلش دارد. ماهور به مرجان زنگ میزند و میگه دلتنگتم تا نیای نمیخوابم. مرجان راه می افتد برگردد که در مسیر خانه میبیند دایه اش به خاطر چادر سر کردنش با پسرش قاسم گیر یک شورته افتادند که با دادن رشوه آنها را نجات میدهند و به خانه برمی گردند. به محض وارد شدنش به اتاقش با ماهور روبرو می شود و همدیگر را در آغوش میگیرند.

قسمت پنجم سریال بوم و بانو
قسمت پنجم سریال بوم و بانو

قسمت پنجم سریال بوم و بانو

دایه ماهور به اتاقش میرود و بعد از چند سال همدیگر را در آغوش میکشند، دایه صبحانه میاورد و میگه اومدم باهمدیگه همینجا صبحانه بخوریم که ماهور با روی باز قبول میکند. بعد از مدت چند دقیقه ماهور یک پالتو و کلاه فرنگی به عنوان سوغاتی بهش میدهد که او قبول نمیکند و میگه بعد از ۵۰ سال زندگی و حجاب داری حالا لباس فرنگی بپوشم؟ نمیتونم . مرجان همان لحظه از راه میرسد و ماجرای چادر سر کردن و گیر افتادنش به دست شورته ها را میگوید، هرچقدر آن دو تلاش کردند تا پوشش را عوض کنند، دایه گوشش به این حرف ها بدهکار نبود. تیمسار پیش استاد نقاشی میرود تا خبری از سفارشش بگیرد که استاد بهش میگه من نمیتونم کپی کنم واسه همین این کار به خوبی کارهای دیگه ام نمی شود. من باید سوژه ام جلویم باشد تا بتوانم خوب بکشمش و با هم تصمیم میگیرند تا به یک بهونه ای ماهور را به عنوان مدل به آنجا بکشند تا استاد بتواند به خوبی طرحش را دربیاورد.

ماهور که به خانه استاد میرود، در طول مسیر ماموران شهربانی او را زیر نظر دارند و تعقیبشان میکنند. ماهور وقتی وارد خانه می شود و آثار استاد را میبیند متحیر می شود و میگوید که شگف انگیز است این کارهای بی نقص، درسته خودم تو پاریس نقاشی خوانده ام ولی این حجم از زیبایی و بی نقص بودن، هنر ذاتی میخواهد. سر میز شام تیمسار با دایه دوباره درباره حجابش صحبت میکند اما فایده ای نداشت. تیمسار سراغ مرجان را میگیرد که مادرش میگه درحال تعویض لباسش هست الانا میاد که با اومدنش تیکه هایی به تیمسار میاندازد که تیمسار نیز فقط سکوت میکند.

قسمت ششم سریال بوم و بانو

قسمت ششم سریال بوم و بانو

نعمت خدمتکار استاد نقاشی شب هنگام کابوس میبیند که یوسف پسرش مرده فردای آن روز برای اینکه یوسف را منصرف کند تا به اجباری نرود برای همین ماجرای مرگ خواهرایش و مادرش را تعریف میکند که به خاطر قحطی که دولت درست کرده بود از گشنگی مردند و دلیل اینکه مخالفم با این دولت همرنگ بشی واسه همینه. استاد نقاشی به چای خانه میرود، صاحب آنجا بهش میگه که پارچه های مخصوص محرم رنگش رفته اگه وقت دارین یه رنگ و لعابی بهش بدین که استاد قبول میکند اما میگه میدونین که عزاداری امسال ممنوع شده به مشکل نمیخورین؟ که او گوشش به این حرف ها بدهکار نیست و میگوید نذر هرسالمو امسال هم ادا میکنم ببینم کی میتونه جلومو بگیره.

ماهور و مرجان به تهران گردی میروند و بعد به مزون، ماهور به سمت خانه استاد میرود تا به تکمیل کردن تابلو بپردازند، در آنجا ماهور با استاد کل کل میکند درباره اینکه خودش را مدرن کند و سبکش را تغییر دهد و بهش میگه که نمیترسید نقاش های مدرن به اینجا برسند و جای شمارو بگیرند؟ که در جوابش میگوید همین که شما به زبان آوردید یعنی رسیدند و ازشون میخواد که حرف نزند تا پرتره زیباتری تحویل دهد که ماهور عصبی می شود و میگوید همینه دیگه با کوچکترین تغییر نمیتونید کارتونو انجام دهید بدون هیچ خلاقیتی. وقتی به خانه برمیگردد راننده اش متوجه تعقیب کردنشان می شود که به مرجان میگوید و مرجان پیش آن ۲ نفر میرود تا دلیل تعقیب کردن ماشین خواهرش را بپرسد که تیمسار از راه میرسد و بهشان میگوید که دیگه نبینم دوروبر خانه ام پرسه میزنید و به راننده میگوید سر از کار آنها دربیار.

قسمت هفتم سریال بوم و بانو
قسمت هفتم سریال بوم و بانو

قسمت هفتم سریال بوم و بانو

نیروهایی که از طرف سرهنگ سپنتا ماهور را تعقیب میکردن تا در یک موقعیت پیش سرهنگ ببرنش به مرکز تامینات برمیگردند تا خبر روبرو شدن با تیمسار را به سرهنگ بدهند، سرهنگ عصبی می شود و میگه تنها سرنخ ما این خانم است و نباید ضیافت فردارو از دست بدهیم. فردای آن روز تو عمارت تیمسار همه درحال آماده کردن تدارکات ضیافت هستند و دلربا به دختران مطبخ خبر میدهد که همه باید لباس های فرنگی که مرجان خانم آماده کرده است را بپوشید. ماهور صبح پیش استاد حافی میرود که آخرین کارهای نقاشی اش را تمام کند وسط کار ماهور کنجکاو می شود و میخواد نقاشی را ببیند که استاد نمیگذارد . موقع خداحافظی ماهور به استاد میگه که شنیدم تو ضیافت امشب شرکت نمیکنید که استاد تایید میکند و دلیلشو میگوید که ماهور ازش شخصا دعوت میکند و او نیز ناچارا قبول میکند.

نعمت پیش استاد میرود تا یکبار دیگر امتحان کند تا ببیند اسبش را برای تعزیه میدهد که او نیز مخالفت میکند، او پارچه هایی که برای محرم قرار بود تعمیر کند را برمیدارد و به چایخانه میرود و به حاجی تحویل میدهد و حاجی از دیدنش متحیر و خوشحال میشود و ازش تشکر میکند. استاد ازش میخواد که در معرض دید عموم نگذارد چون مراسم عزاداری ممنوع شده اما او گوشش بدهکار نیست و میگوید معلوم نیست سال دیگه زنده باشم باید نذرمو مثل هرسال ادا کنم. ۲ مرد به اصطلاح لوتی های آن زمان که از حاجی زخم خورده بودند و هرازگاهی برایش دردسر درست میکنند، به ۲ آژان خبر میدهند که حاجی برای محرم خواب هایی دیده برین ببینین چیکار میکنه که با رفتن آژان ها به آنجا با حاجی بحثشان می شوند. و بعد از رفتن آنها آن ۲مرد به آنجا میروند و چایخانه را به هم میزنند و استاد حافی جلویش را میگیرد، به همین خاطر وقتی از چایخانه بیرون میاید مهره های چرخ درشکه استاد را باز میکند و افسار اسب را نییز پاره…

قسمت نهم سریال بوم و بانو
قسمت نهم سریال بوم و بانو

قسمت هشتم سریال بوم و بانو

استاد حافی در حال رفتن به خانه تیمسار بود که یکدفعه اسب رم میکند و درشکه چپ. پای یوسف زیر درشکه گیر میکند استاد کمک میکند تا پای یوسف را آزاد کند که دست خودش زیر درشکه میماند و درد و ورم میکند. به خانه برمیگردند و به خاطر این اتفاق استاد نمیتواند در ضیافت خانه تیمسار حضور داشته باشد. استاد از درد به خودش میپیچد و به یوسف میگه که تابلو را به دست تیمسار برساند و از اتفاقی که افتاده چیزی نگوید. ماهور در ایوان خانه منتظر استاد حافی است که از چشم مرجان دور نمیماند و پیشش میرود باهم بحث میکنند. ماهور به مرجان میگه چرا نمیگی پدر بجاش میگی تیمسار مرجان میگه چون هم خوش آواست هم ابهت بیشتری میده بهش مگه بده؟ بحث گذشته پیش میاد که مرجان بهش میگه الان هم نبین برات ضیافت بزرگی ترتیب داده برای منفعت خودش اینکارو کرده به نام تو به کام خودش پس دیگه باهم بحث نکنیم که حرف تلخ از دهنم بیردن نیاد.

یوسف در حیاط عمارت به راننده میگوید که میخواد تیمسار را ببیند که بهش اجازه نمیدهد ولی با سروصداهایی که بوجود آوردند ماهور به آنجا میره تا ببیند چی شده که یوسف میگه نتونست استاد خودش بیاد کار واجبی پیش آمد نتونست به من گفتن این تابلو را به شما بدهم ماهور نیز تشکر میکند و به راننده میگه به تیمسار تحویل بدهین. تیمسار  ماهور را صدا میزند و تابلو را جلوی چشمانش باز میکند ، ماهور که از تابلو خوشش آمده بود و از کار استاد تعریف میکرد که تیمسار میگوید ماله خودته ماهور ازش تشکر میکند که مرجان میشنود و میگه تو از همان اول سوگلی تیمسار بودی که تیمسار میگه خودت میدونی فرقی بینتان نذاشتم که مرجان میرود و مادرش میاید و با ماهور درباره حال پریشان مرجان میپرسد. مهمان ها کم کم از راه میرسند و آنها برای بدرقه پیش مهمان ها میروند. نامزد شهاب در ضیافت شروت میکند و موقع برگشت شهاب دنبالش آمده بود که ماهور بهش یه بسته میدهد و میگویند بهم گفته بودن که به شهاب برسونم و میرود. سرهنگ سپنتار که آنهارا زیر نظر داشت، به مامورانش میسپارد که به محض دور شدن کل ماشین شهاب را بگردند.

قسمت نهم سریال بوم و بانو

قسمت نهم سریال بوم و بانو

نیروهای سرهنگ سپنتار جلوی ماشین شهاب را میگیرند و همه جارو تفتیش میکنند و کتاب پیدا میکنند بهش میگن بسته ای که دختر تیمسار بهت داد کجاست؟ که شهاب میگه همون کتابه ولی از آنجایی که باور نمیکنند، دستگیرش میکنند و با خود میبرند. سرهنگ سپنتار خودش او را بازجویی میکند اما چیزی دستگیرش نمیشود به خاطر همین دستور بازداشت او را میدهد. یوسف غذایی که تیمسار به عنوان پیشکشی بهش داده بود تا به دست استاد حافی برساند، را روی میز میگذارد و به استاد میگه که تابلو را صحیح و سالم به دست تیمسار دادم، استاد حافی که از درد به خودش میپیچد ازش تشکر میکند و میگوید که از اتفاقی که افتاد چیزی نگفتی؟ که یوسف میگوید نه، نعمت از دیدن غذاها عصبانی می شود و میگوید چرا قبول کردی؟ مگه نخورده ایم؟ هنوز هیچی نشده شدی جیره خوره تیمسار؟ یوسف پدرش را آروم میکنه و میگه فقط واسه تشکر برای استاد فرستاده خبری نیست پشت این غذا.

بعد از ضیافت خانه تیمسار ماهور پیش دایه جانش میرود تا ببیند چرا تو ضیافت شرکت نکرده است که با چمدون ها و وسایل جمع شده اش وبرو می شود بهش میگه جای خالیت تو مهمانی را گله مند بشم یا از وسایل جمع شده ات؟ دایه میگوید به خاطر قوانینی که امشب گذاشتند ترجیح دادم خودمو خانه نشین کنم تا حیا و حجاب و غرورم بعد از ۶۰ سال زیر سوال نره، ولی از طرفی این خانه هرروز قوانین جدیدی دارد که من نمیتونم از آنها پیروی کنم و نرجیح میدم از اینجا برم.ماهور سعی میکند که دایه را منصرف کند اما موفق نمی شود. وقت رفتن یوسف به واجبات می شود وسایلش را جمع میکند و بعد از خداحافظی با نعمت پدرش، از زیر قرآن رد می شود و به سمت تامینات می رود.

قسمت دهم سریال بوم و بانو
قسمت دهم سریال بوم و بانو

قسمت دهم سریال بوم و بانو

استاد حافی از خواب بیدار میشه و میبینه هیچکی نیست، هرچی یوسف و نعمت را صدا میزند کسی پاسخو نیست خانه را میگردد که نعمت را در اصطبل پیدا میکند که با اسب داشت درد و دل میکرد پیشش میرود و ازش گلگی میکند که او را قابل ندونسته و اومده با حیوان زبون بسته درد و دل میکند. ازش میپرسد که چرا یوسف داشت میرفت بیدارش نکرده که نعمت میگه دلش نیومد بیدارت کنه. ماهور زنگ میزند به خانه استاد و اطلاع میدهد که داره میاد اونجا تا از استاد حافی تشکر کنه بابت تابلو. وقتی از خانه بیرون میزند ماموران سرهنگ سپنتار جلوی ماشین را میگیرند و ماهور را با خودشان میبرند. بعد از مدتی استاد حافی به نعمت میگه پس چرا ماهور خانم نرسید یه زنگ بزن مطمئن شو که امروز میان یا نه، که بعد از تماس نعمت متوجه میشود گیر ماموران تامینات افتاده است‌. نعمت، استاد را با خودش به مریض خانه میبرد. دکتر بعد از معاینه دستش میگه آسیب جدی دیده و احتیاج به جراحی دارد ولی اینجا تجهیزات نداریم استاد بهش میگه من همه ی زندگیم این دست امیدی هست؟ دکتر بهش میگه ترجیح میدم امیدوار باشم.

ماهور که در اتاق بازجویی هست هرچی در میزنه و صدا میزنه کسی چیزی نمیگه بعد از چند دقیقه سرهنگ سپنتار وارد اتاق می شود و ماهور میگه شمایین؟ چرا منو آوردین اینجا؟ سرهنگ میگه شما فعلا متهم هستید، ماهور میگه متهم به چی؟ سرهنگ بهش چندتا عکس نشون میده و میگه چرا باهاشون ملاقات کردی چه نسبتی باهاشون داری؟ ماهور میگه فقط دوستیم که اونم تصادفی دیدمش. سرهنگ قبول نمیکنه و میگه تصادفی درست با ۲ نفر که تو حذب کمونیسم هستند ملاقات کردی؟ اونم درست ۲روز قبل از اومدنت به پایتخت؟ و بهش میگه که این کتاب، کتاب معمولی نیست همش پر از کنایه و حرف های درشت و ریز به فرد اول این مملکت است. مرجان که از طرف مادرش خبردار می شود از مزون به تامینات میرود ولی اجازه ملاقات با ماهور را بهش نمیدهند و وقتی از آنجا بیرون میاید ماریا را میبیند و بعش میگه تو اینجا چیکار میکنی که ماجرای دیشب ‌‌‌بعد از ضیافت و دستگیری شهاب را میگوید.

قسمت دوازدهم سریال بوم و بانو
قسمت دوازدهم سریال بوم و بانو

قسمت یازدهم سریال بوم و بانو

ماهور به سپنتار میگه فکر نمیکردم میزبانی دیشب را اینجوری تلافی کنی، از طرفی مرجان که درخواست دیدار سرهنگ را داشته باهم ملاقات میکنند به بهانه اینکه از شهاب بهش خبر برساند. سرهنگ سپنتار که همش از خودش راضی است و فکر میکند در کارش خبره است به مرجان میگه خدارو شکر روزبه زودتر از دنیا رفت وگرنه او را هم تو این راه میکشید، مرجان بهش میگه خیلی از خودتون راضی نباشین چون باید بهتون بگم که روزبه پسر عموی شما همان موقع هم تو این حزب بوده و شهاب در کنارش خرده پاست سپنتار جا میخورد و میگه از کجا معلوم اینارو به خاطر تلافی کردن نمیگی بهم که مرجان پوزخند میزند و میرود به مزون تا به مادرش خبر دهد از حال ماهور و دوباره به تامینات برگردد و منتظر پدرش شود.

استاد حافی به نعمت میگوید یه زنگ به خانه تیمسار بزنند تا ببینند خبری از ماهور خانم شده یا نه وقتی نعمت زنگ میزند راننده آنها جواب سربالا میدهد و تلفن را روی نعمت قطع میکند. نعمت وقتی به مطبخ میرود با دیدن ظرف های خانه تیمسار فکری به سرش میزند و به بهانه پس دادن ظروف با دایه صحبت میکند تا ببیند خبری از ماهور خانم شد یا نه که توجه میشود هنوز تو تامینات است وقتی این خبرو به استاد حافی میدهد عصبی میشود و میگوید چرا بدون مشورت با من همچین کاری کردی. تیمسار از راه میرسد و با سرهنگ سپنتار تنهایی حرف میزند و به خاطر آتوهایی که ازش بابت زمین دارد بهش میگه همین امشب با دخترم به خانه برمی گردم که سرهنگ با دیدن مدارک فقط میگوید چشم تیمسار…

قسمت دوازدهم سریال بوم و بانو
قسمت دوازدهم سریال بوم و بانو

قسمت دوازدهم سریال بوم و بانو

ماهور به دست سرهنگ سپنتار آزاد می شود ولی سرهنگ با خودش میگوید بالاخره یک روزی سیلی که به من زدی و جبران میکنم. ماهور با تیمسار به بیرون میایند که با مرجان روبرو میشوند و مرجان ماجرارو میپرسد ولی تیمسار میگه هیچی برو خونه زشته اینجا درباره این چیزا حرف بزنیم و به عزت میگه ببرتش خونه. تیمسار با ماهور در ماشین مینشینند و ازش توضیح میخواهد که با آن افراد چه ارتباطی دارد؟ ماهور میگه در پاریس در یک نمایشگاه نقاشی باهم آشنا شدیم که سری بعد منو به یک دورهمی دعوت کرد که قرار بود پرتره یک فرد کومونیست را بکشند من وقتی فهمیدم ماجرا از چه قرار است برای اینکه آبروی شما به خطر نیافتد دیگه به دیدارم با آنها ادامه ندادم فقط یکسری مدارک را وارد کشور کردم تیمسار عصبی میشه.

ماهور وقتی به خانه میرود همه خوشحال می شوند و دایه بهش میگه که استاد حافی نگرانت شده بود ماهور یکدفعه یادش میاد که قرار بود برای تشکر پیش استاد حافی برود و ناراحت میشود ازین بدقولی که دایه بهش میگه اشکالی نداره فردا برو‌. فردا صبح مارینا نامزد شهاب پیش ماهور میاید که وقتی تیمسار میفهمد به زنش میگه باید ماهور رابطه شو با این دختر قطع کنه که دیگه ازین اتفاقا واسمون نیافته. مارینا به ماهور میگه بسته ای که به شهاب دادی دسته منه و تو مزون خیاطی مخفی کرده و بهش میگه باورم نمیشه وارد سیاست شده باشی ماهور میگه اونجوری که فکر میکنی نیست و باید هرچه سریعتر اونو از بین ببریم تا دست هیچکی نیافته دلربا  دستور تیمسار ماهور خانم را پیش تیمسار میبرد و اونجا بهش میگه که باید باهاش قطع رابطه کنی. مارینا که خودش ازین قصد تیمسار باخبر شده بود موقع خداحافظی به ماهور میگه تو برو به سمت راه خودت منم راه خودمو میرم و باهم رابطه ای نداشته باشیم بهتره میرود.

قسمت سیزدهم سریال بوم و بانو
قسمت سیزدهم سریال بوم و بانو

قسمت سیزدهم سریال بوم و بانو

ماهور خانم به سمت خانه استاد حافی میرود وقتی میرسد نعمت به استاد میگه بالاخره انتظار به پایان یافت و مهمانتان آمد ماهور به داخل میاد و بعد از سلام و احوال پرسی از استاد حال دستشان را میپرسد و میگوید خدا بد نده چی شده که استاد میگه همان شب ضیافت کالاسکه چپ میکند و این بلا سر دستم میاید که ماهور میگه انشالله چیزی نیست و نشکسته باشد اما استاد میگه نشکسته ولی کار دستم داده و کارو زندگیم برده رو هوا ماهور بهش میگه از پدرم میخوام ماهرترین طبیب فرنگی را برایتان بیاورد. ماهور برای عرض تشکر پیشکشی برای استاد آورد که تقدیمشان میکند یک کتاب شعر و یک تابلو نقاشی که خودش کشیده بود استاد از تابلو نقاشی شگفت انگیز میشود و میگوید این اثر فوق العاده است و با دیدن کتاب میگوید من خیلی دوست دارم این کتاب را بخوانم ولی فرانسوی بلد نیستم که ماهور میگه این که مشکلی نیست من به شما فرانسوی یاد میدم به جاش شما به من نقاشی را آموزش دهید که جفتشان قبول میکنند و موقع رفتن به نعمت میگه حواست به استاد باشه خبر بده بهم.

مارینا به مزون میرود که مادرش بهش میگه نمیدونم کجا بودی و نمیپرسم چون نمیخوام دروغ بشنوم برو لباساتو عوض کن تا مرجان نیومده. مارینا به اتاق میرود و قبل از عوض کردن لباسش سراغ نوشته هایی که شهاب بهش داده بود میرود که همان موقع مرجان میاد و اون نوشته هارو میبینه و از دستش عصبی میشه و میگه با قیچی ریز ریز کن بریز آشغالی تا کسی نیومده. همان روز مرجان مزونو زودتر میبندد و ماهور را به بهانه دیدن جنس های جدید به مزون میکشاند و باهاش حرف میزند که از سیاست کنار بکشد ماهور میگه ماجرا اونجوری که فکر میکنی نیست اصلا با اونا من کاری ندارم فقط دوستم بودن همین، مرجان از خودش و روزبه میگه و میگه که این چیزا آخر و عاقبت نداره و باهم به سمت خانه میروند.

همان شب در خانه استاد حافی را میزنند، وقتی نعمت درو باز میکنه میبیند یکی هست که صورتش را پوشانده میپرسه کی هستی که میگه اگه خیلی پیر نشده باشی میتونی منو بشناسی و شالشو به پایین میکشد و نعمت میگه آقا ادیب خوش اومدی. به داخل میروند و به استاد میگه مژدگونی بده که مهمون داری و وقتی همو میبینن استاد میگه محمد!! رفیق دائم المشغله چه بی خبر؟ ازین طرفا؟ و همدیگر را در آغوش میکشند

قسمت چهاردهم سریال بوم و بانو
قسمت چهاردهم سریال بوم و بانو

قسمت چهاردهم سریال بوم و بانو

استاد حافی سر غذا خوردن با دوستش آقای ادیب بحث میکنند سر اینکه ادیب جزء دسته های آزادی خواهان هست و با حکومت مشکل دارد هرچی استاد حافی باهاش صحبت میکند که دست از این کاراش بردارد فایده ای ندارد. بعد از خوردن غذا استاد خوابش میگیرد و ادیب حاضر میشود تا به جایی برود موقع رفتنش از خواب میپرد و بهش میگه شب زودبیا که منتظرتم دلواپسم نکن و به نعمت میگه تا برسونتش و باهم برگردن. شب میشود و خبری ازشون نمیشود استاد حافی نگران میشود به محض شنیدن صدا سریعا به دم در میرود که با ماهور روبرو می شود. بعد از احوال پرسی ماهور میگه فکر کنم بدموقع مزاحم شدم که استاد ماجرای دوستش و نعمت را میگوید ماهور نیز ناراحت میشود و میگوید نگران نباشید از ساعه به قاسم پسر دایه ام که برادرم نیز میشود.

میگویم تا به دنبالشان برود، استاد میگه اصلا حواسم نبود ازتون بپرسم برای چه کاری اومدا بودید که میگه خبری خوش داشتم پدرم با یک طبیب ماهر فرانسوی که الان تهران هست صحبت کردند و قرار است فردا صبح به اینجا بیایند تا معاینه تان بکنند. استاد خیلی تشکر میکند و میگه من خیلی از شما و پدرتان ممنون هستم همین که آدرس را بگین خودم میرم ولی ماهور مخلفت میکند و میگوید فردا خودم نیز با طبیبان میام و میرود. به محض رسیدن به قاسم ماجرارو تعریف میکند. ادیب با یکسری ریش سفید در جایی از بازار جمع شدند و درباره کارهایشان حرف میزنند ولی از آنجایی که همان ۲مردی که قهوه خانه حاجی را بهم ریختند راپورتشان را به ماموران داده اند، به مکان آنها حمله می شود ولی خوشبختانه به کمک نعمت و قاسم ادیب فرار میکند و به دست ماموران تامینات نمیافتد…

قسمت پانزدهم سریال بوم و بانو
قسمت پانزدهم سریال بوم و بانو

قسمت پانزدهم سریال بوم و بانو

نعمت آقا ادیب را به خانه میرساند، استاد حافی با دیدن آنها از نگرانی در میاد و میگه چرا انقد دیر کردی نگران شدم که ادیب بهش میگه تو مسجد بودیم بعد یکدفعه نیروهای تامینات اومدن یکنفر منو گرفته بود تا نتونم فرار کنم ولی یکی منو نجات داد گفت برو خیلی دوست دارم بدونم اون آدم کی بود که استاد میگه اگه حدسم درست باشه من میدونم بهت میگم. نیروهای تامینات دست خالی میمانند و به بالا دستی خود میگن نتونستیم تو مسجد گیرشون بندازیم. سرهنگ سپنتار از شهاب بازجویی میکند اما شهاب چیزی نمیگوید و دوباره سرهنگ میفرستتش به انفرادی. استاد حافی به منزل تیمسار زنگ میزند تا از ماهور خانم تشکر کند بابت فرستادن قاسم و میگه دوستم آقا ادیب همین الان رسیدن خونه گفتم خبر بدم، ماهور با شنیدن این خبر نگران میشود و میگه راسیتش خوشحال شدم از اینکه دوستتون برگشتن اما دلشوره گرفتم چون هنوز قاسم برنگشته استاد میگه میخواین نعمت بفرستم دنبالشون که ماهور خانم میگه نه خودم عزت و میفرستم.

فردای آن روز می شود و نه از عزت خبری شده نه از قاسم، دایه خانم نیز استرس دارد و از صبح زود بیرون میزند به دنبال آنها. وقتی برمیگردد با تیمسار روبرو می شود، تیمسار بهش میگه چرا صبح زود میزنی بیرون دایه بهش میگه نگران قاسم و عزت است قاسم از دیشب نیومده عزتو فرستادم دنبالش که هنوز خبری ازشون نیست. مادر ماهور میگه چرا دایه جان به من چیزی نگفتی اگه میگفتی با اسم تیمسار میرفتیم دنبالش که مشکلیم پیش نیاد، تیمسار میگه نکنه نزدیک محرم شده دوباره رفته به دنیال مراسم عزاداری و این چیزا که دایه میگه از بابت این موضوع خیالتون راحت که ماهور از راه میرسه و به تیمسار میگه دایه را اذیت نکنین من عزتو فرستادم به دنبال قاسم.

قسمت شانزدهم سریال بوم و بانو
قسمت شانزدهم سریال بوم و بانو

قسمت شانزدهم سریال بوم و بانو

حیرت و دوستش آن ۲نفر آدم لوتی دوباره به قهوه خانه سید میروند، آنجا دوباره باهم کل کل میکنند و حیرت متوجه می شود که ادیب دوست استاد حافی هست و اون درشکه ای که ادیب را نجات داد آن شب درشکه استاد حافی بوده به خاطر همین میافتند به دنبال آدرس خانه استاد نقاش. ماهور حاضر میشود تا پیش استاد بره که مرجان ازش میپرسد کجا میری وقتی میفهمد پیش استاد میره بهش میگه نگرانتم که از این دیدارها دلدادگی پیش آید و تیمسار کاری باهات کند که با من کرد که ماهور میگه نگران نباش اتفاقی بین ما نمی افته. ماهور با پزشک ماهر فرانسوی پیش استاد میرود و دست استاد را معاینه میکند و قرار میشود فردای آن روز جراحی کنند. حیرت و دوستش بالاخره خانه استاد را پیدا میکنند و تا آخر شب آنجارو زیرنظر دارند و در یک موقعیت از دیوار خانه بالا میروند و با دیدن درشکه از حدسشان مطمئن میشوند.

فردای آن روز به نظمیه میروند و راپورت ادیب را که در خانه استاد پنهان شده است را میدهند. ماموران تامینات به همراه سرهنگ سپنتار به خانه استاد حافی میروند وفتی میرسند همان لحظه ماهور نیز به آنجا میرسد و از اومدن ماموران تامینات متعجب میشوند و اول فکر میکنند دوباره برای بردن ماهور آمدن اما بعد از چند دقیقه صحبت کردن سرهنگ بهش میگه که انگار هرجا دردسر هست شما اونجا حضور دارین اما اینبار برای شما نیومدیم و به داخل خانه میروند. ماهور ازش میپرسد که برای چی به دنبال استاد اومدین اما هیچی نمیگه و ماهور میگه امروز جراحی مهمی دارند بزارین اول عملشون را انجام دهند منم اومدم که ایشونو همراهی کنم اما سرهنگ بهش میگه مثل اینکه زیاد حشر و نشر دارین باهم ماهور در جواب میگه چرا که نه منم مثل بقیه شیفته هنر ایشون هستم سرهنگ بهش میگه امیدوارم فقط شیفته هنرشون باشید…

قسمت هفدهم سریال بوم و بانو

قسمت هفدهم سریال بوم و بانو

سرهنگ و ماموران نظمیه خانه استاد نقاش را میگردند اما چیزی پیدا نمیکنند و نمیتوانند ادیب را دستگیر کنند و به خاطر تیمسار دست از سر استاد برمیدارند . استاد که دقت جراحی داشت به همراه ماهور و نعمت به بیمارستان میروند و بعد از چند ساعت که از اتاق عمل بیرون میاد ماهور با دکتر صحبت میکند و ازش حال استاد را میپرسر دکتر میگه من از عملم راضیم ولی دستش آسیب جدی دیده بود باید ببینیم چی پیش میاد. ماهور بعد از به هوش اومدن دکتر خدافظی میکند و میرود. سرهنگ دوباره شهاب را به اتاق بازجویی میبرد اما چیزی نمیگوید و میگه هرچی که بوده قبلا گفتم که سرهنگ سپنتار میگه احتیاجی به گفتن تو نیست و پرونده مرگ روزبه را میزاره روی میز و میگه اینجا چیزهایی هست که به اعتراف کردنت احتیاجی نیست.

سرهنگ به مزون مرجان زنگ میزند و میگوید بماند آخر وقت که کارش دارد وقتی به مزون میرود از ماجرای مرگ روزبه بهش میگوید که خودکشی نبوده و بیشتر شبیه قتل بوده شهاب یک چیزهایی میدونه اما چیزی نمیگه مرجان تعجب میکنه که یعنی چی که قتل بوده؟ شما که همون موقع پرونده رو بستین سرهنگ میگه من بستم چون میخواستن بسته بمونه مرجان میپرسه کی که سرهنگ میگه عمویش، پدر همان روزبه. مرجان حالش بد میشه و میگه یعنی چی مگه میشه که سرهنگ ازش میخواد کسی از این ماجرا خبردار نشود و هرچی فهمید اورا مطلع کند و در لحظه آخر میگه که یک نفر دیگه از این ماجرا خبر داره اون هم تیمسار که مرجان باور نمیکنه…

قسمت هجدهم سریال بوم و بانو

حیرت با مامور تامینات قرار میگذارد و بهش راپورت ادیب و استاد حافی را میدهد ولی مامور تامینات بهش میگه حواست به آنها باشه چیزی دستگیرت شد بهم خبر بده ولی دعا کن که اشتباه نکرده باشی. نعمت بعد از اینکه استاد حافی خوابید یکسر به خانه میزند که هم به اسب سر بزند هم ببیند از ادیب خبری میشود یا نه . وقتی داشت با اسبها صحبت میکرد و غذا میداد تلفن زنگ میخورد و میبیند که ادیب پشت خط است، و ماجرای اومدن ماموران تامینات را میدهد و ازش میخواد که این دوروبر آفتابی نشود که به احتمال زیاد خانه تحت نظر است، از طرفی حیرت که از روی دیوار وارد خانه شده بود حرف های نعمت را میشنود و شکش به یقین تبدیل میشود وقتی نعمت تلفنش تموم میشود حیرت میخواد از خانه بیرون بیاید که به گلدان میخورد و میشکند، نعمت متوجه حضور فردی در خانه میشود و موقع فرار حیرت لنگه کفشش در حیاط جا میماند.

فردای آن روز نعمت به بیمارستان میرود و استاد حافی را که مرخص شده بود به خانه میبرد. مرجان از خواب بیدار میشود و پیش تیمسار میرود و دوباره درباره مرگ روزبه میپرسد اما تیمسار میگه هرچی که بوده گفتم روزبه مرده دیگه زنده نمیشه یک زندگی جدید واسه خودت بساز دیگه نمیخوام چیزی بشنوم. همان صبح قاسم وسایل و پرچم های تعزیه را میبرد که در مسیر تیمسار میبینتش که گیر مامور نظمیه افتاده به مامور پولی میدهد تا ولش کند و به راهش ادامه میدهد. شب ادیب به خانه استاد زنگ میزند و حالش را میپرسد و استاد بهش میگه که مواظب خودت باش همیشه آدم هایی مثل قاسم پیدا نمیشه که نجاتت بده. شب که تیمسار به خانه میرود به عزت میگه که دایه را صدا کند.

قسمت نوزدهم سریال بوم و بانو

قسمت نوزدهم سریال بوم و بانو

دایه به اتاق تیمسار میرود و باهم بحث میکنند و تیمسار بهش میگه اگه من نمیرسیدم که الان معلوم نبود قاسم کجا بود، این سرپیچی از قوانین از خانه تیمسار به بیرون درز کند دیگه کی میتونه این مملکت را جمع کنه کی پیروی میکنه از قوانین؟ دایه به تیمسار میگه تصمیم گرفتم به خانه و کاشانه خودم برگردم و این عمارت را ترگ کنم، هرچی مرجان و ماهور و فیروزه مادرشان اصرار کردند دایه از تصمیم خود برنگشت و فیروزه ازش خواست حداقل صبح برود که بتوانند  درست و حسابی خداحافظی و بدرقه کنند. حیرت و دوستش جلوی مکانی میروند که احتمال میدادند برای تعزیه و محرم مراسم بر پا میکنند ولی هرچی وایسادن اتفاقی نیافتاد و تصمیم گرفتن به نذر حاج خانوم برسن و بعد برگردن کشیک بدهند.

نعمت در حال درست کردن غذا واسه حافی بود که صدای شکستن چیزی را شنید به طرف صدا رفت که میبیند صدا از کارگاه حافی میاد وقتی داخل می شود میبیند که حافی همه چیز را داره پرتاب میکنه به اینور اونور تلفن خانه زنگ میخورد که نعمت جواب میده و میبیند که ماهور خانم است، ماهور حال استاد را میپرسد و حافی بهش میگه تا زمانی که دستم تکلیفش مشخص نشه حالم خوب نمیشه گفت که ماهور میگه ایشالله زودتر دوره نقاهتتون تموم میشه.

قسمت بیستم سریال بوم و بانو
قسمت بیستم سریال بوم و بانو

قسمت بیستم سریال بوم و بانو

همان شب خانه تیمسار وقتی زمان شام میشود کسی به سر میز شام نمیاد و هرچی تیمسار منتظر میشود میبیند که باید تنهایی غذا بخورد. دایه به خانه خودش در شهر ری میرود. حیرت و رحیم همچنان خانه استاد حافی را زیر نظر دارند تا اینکه خبری از ادیب بشه که یکدفعه باران شدیدی میگیره و برای جلوگیری از خیس شدن با شکستن شیشه چایخانه حاجی به داخل میروند و بعد از خوردن کل دیزی ها، حیرت پرچم و نقاشی های مخصوص محرم حاجی را برمیدارد و میرود. فردای آن روز نعمت و استاد حافی به شهر میروند که استاد صدای نقالی از روز عاشورا را میشنود و به دنبال صدا میرود رحیم از دور حواسش به حافی بود یکدفعه آجان ها میریزند و همه پخش میشنود، رحیم تو این اوضاع استاد حافی را گم میکند. استاد به چایخانه حاجی میرود و وقتی میبیند حال حاجی خوب نیست میپرسد چی شده که میگه امانت دار خوبی نبودم دیشب اومدن نقاشی های پدرت را بردند، استاد بهش میگه با این کار که شما تسلیم نمیشوید؟ که حاجی میگه معلومه با این چیزا تسلیم نمیشم استادم بهش میگه یکسری دیگه از نقاشی های پدرم را برایت میارم.

رحیم به جلوی در خانه اطتاد حافی برمیگردد که میبیند حیرت اونجاست و به خودش میگه قبرتو بکن رحیم، ماجرارو برای حیرت تعریف میکند اما او باور نمیکند و باهم دست به یقه میشوند و حیرت بهش میگه که دعا کن که نرفته باشه پیش ادیب وگرنه قبل از اینکه اون پاسبان منو بکشه خودم تو رو خفه میکنم، همان لحظه میبینند استاد به خانه برگشت. در نظمیه به سپنتار گزارش میدهند که شهاب حالش بد شده و فقط بالا میاورد و میگن که چندروزی است اعتصاب غذا کرده غذا نخورده و سرهنگ عصبانی میشه و میگه چرا تازه الان میگین؟! شهاب را به اتاق بازجویی میبرند و یکبار دیگر سپنتار ازش بازجویی میکند و میگه ماجرای روزبه چی بود چرا تیمسار تو رو از پرونده کمرنگ کرد که شهاب جواب خاصی نمیدهد و سپنتار بعد از چند دقیقه بازجویی وقتی میبینه چیزی دستگیرش نمیشود به سلول انفرادیش برمیگردانند.

قسمت بیست و یکم سریال بوم و بانو
قسمت بیست و یکم سریال بوم و بانو

قسمت بیست و یکم سریال بوم و بانو

حیرت و رحیم همچنان خانه استاد حافی را زیرنظر دارند. استاد حافی به کارگاه میرود و به پرده های نقاشی که پدرش کشیده و میخواست به حاجی بده تا توی چایخانه اش بگذارد نگاهی میاندازد. در خانه زده میشود که استاد به نعمت میگه به کسی گفتی بیاد؟ این وقت صبح کیه؟ که نعمت میگه نمیدونم و بهش میگه تاوقته شما یه آبی به سر و صورتتون بزنین منم درو باز میکنم. نعمت درو باز میکنه و میبینه که ماهور خانم و بهش میگه مرسی که اومدین گفتم شاید شما بتونین مجابش کنین و حالش بهتر بشود و به داخل خانه میرود. ماهور پیش استاد میرود و وقتی کارگاه به هم ریخته را میبیند متوجه حال پریشان استاد میشود و بهش میگه که برای اطمینان یکبار دیگه بریم پیش دکتر دستتونو نگاه کنه و باهم پیش دکتر میروند.

دکتر دست استاد را نگاه میکند و هرچی بهش میگه مدل های مختلف تکون بده نمیتواند و هیچ دردی در نوک انگشتانش حس و دکتر میگه که به مرور زمان حس برمیگردد و درست میشود و میگوید که بعضی وقتا در روند درمان اتفاق هایی میافتد که با علم پزشکی جور درنمیاد که استاد میگه دارین منو به معجزه حواله میدین؟ و از مریض خانه بیرون میاید، ماهور و نعمت میمانند تا درباره استاد با دکتر صحبت کنند، وقتی به جلوی در خانه استاد میرسند ماهور میگه مطمئنین به خانه برگشتن؟ که نعمت میگه جایی نداره بره حتما تو کارگاهش خلوت کرده. ماهور وقتی به کارگاه میرود از حرفهای استاد میفهمد که او با بقیه برایش فرق دارد و دوستش دارد. ماهور به خانه که برمیگردد در اتاق دایه مینشیند و فکر میکند که مرجان از راه میرسد و میگه که عاشق شدی و بهتر است که برای جلوگیری از مخالفت تیمسار و مادر از خیر این عشق و عاشقی بگذری که عاقبتت مثل من نشود و به سمت اتاقش میرود که مادرش به مرجان میگه که فهمیده ماهور حالش خوب نیست و نگران است چون نمیخواد همه دردهایی که تو کشیدی را ماهور بکشد…

قسمت بیست و دوم سریال بوم و بانو

قسمت بیست و دوم سریال بوم و بانو

مرجان از مزون به ماهور زنگ میزنه و میگه حاله ماریا خوب نیست بیا باهاش حرف بطن شاید به تو بگه چشه وقتی ماهور میاد ماریا باهاش سرد برخورد میکنه و میگه که برو ما باید راهمون از هم جدا باشه برای جفتمون بهتره و ماهور به خانه برمیگردد. سرهنگ سپنتار با یک درجه دار دیگه درباره شهاب مشورت میکند و از سپنتار درباره پرونده شهاب میپرسه و سپنتار بهش میگه غذا نمیخوره اگه یه چیزی بشه چیکار کنیم؟ که به سپنتار میگه مطمئنی از همه راه ها رفتی جلو؟ چه چیزی از جونش مهمتره که سپنتار میگه فکر نکنم چیزی باشه ولی همکارش با دیدن عکس های دو نفره اش با ماریا میگه فکر کنم یه نفر باشه. مرجان به ماریا میگه من جایی کار دارم هروقت خواستین ببندین برین خونه و خودش با گرفتن دسته گلی به مناسبت سالگرد روزبه به خانه پدر روزبه میرود. وقتی به آنجا میرسد پدر روزبه به مرجان میگه روزبه آدمی نبود که خودشو بکشه مرجان ازش میپرسد که چرا پس پیگیری نکردید گفت به خاطر آبرو.

محمد به خانه استاد حافی زنگ میزند و باهاش چایخانه حاجی قرار میگذارد، استاد هم نقاشی که قرار بود برای حاجی ببرد را برمیدارد و به چایخانه میرود. حیرت و رفیقش که خانه استاد را زیر نظر داشتند تعقیبشان میکنند و متوجه میشوند چایخانه یک خبرهایی هست و به نظمیه خبر میدهند. ماریا مزون را میبند و در مسیر برگشت به خانه ماموران نظمیه او را میگیرند، چون نرسیده بود به خانه مادرش به خانه تیمسار زنگ میزند و همگی نگران ماریا میشوند که کجاست. استاد حافی و محمد در چایخانه در حال حرف زدن بودند که یکدفعه در چایخانه را محکم و پشت سر هم میزنند آنها میترسند و میگن نکنه آجان ها باشند که یکی از افراد ریش سفید آنجا میگه نترسید پشت حیاط خلوت یک نردبان گذاشتم برین اونجا …

قسمت بیست و سوم سریال بوم و بانو
قسمت بیست و سوم سریال بوم و بانو

قسمت بیست و سوم سریال بوم و بانو

حاجی درو باز میکنه و میبینه حیرت و رحیم هستند بهشون میگه دوباره مست کردین اومدین اینجا که حیرت میگه الان چه وقته مست کردنه گشنمونه درو باز کن حاجی میگه مگه نمیبینی بستست برو از اینجا که حیرت میگه خودم الان دیدم ۲تا آدم اومدن تو و هلش داد و به زور میان تو که رحیم کل چایخانه را میگردد و میگه حیرتی فراریش دادن نردبان گذاشتن این پشت که از آنجا بیرون میزنند و به دنبال ادیب میگردند. شهاب را ماموران نظمیه به خانه اش میبرند که شهاب میگه تو این خونه هیچی پیدا نمیکنین الکی خودتونو خسته نکنین سرهنگ استحکام بهش میگه از کتاب هایی که میخونی نشون میده اهل عشق و عاشقی هستی و اشاره میکنه به عکس ۲نفره اش روی دیوار شهاب میگه منظورتون چیه؟ که مارینا را از اتاق دیگه جلوی شهاب میاورند، شهاب عصبی شده و میگه چه آدم هایی هستید شماها کتکش زدین؟ و بعد از تهدیدهایی که کردند شهاب میگه به اون کاری نداشته باشید همه چیو میگم و کتابخانه مخفی اش را نشان میدهد.

استحکام کتاب هارو میبینه و به مارینا میگه این آدم دیگه کارش تمومه تو هنوز خیلی جوونی حیفی برو به زندگیت برس و شهاب از مارینا عذرخواهی میکند، موقع بردن شهاب، شهاب به مارینا میگه به تیمسار بگو منو از سیاهچال بیرون بیاره وگرنه اونم با من میسوزه و میرود. آرنوش به تیمسار زنگ میزند و ازش کمک میخواد ولی تیمسار دست رد به سینش میزند و قطع میکند. مارینا به آرنوش مادرش زنگ میزند و میگه بیاد خونه شهاب و آرنوش وقتی میخواد بره پیش مارینا میبیند ماهور و مرجان به آنجا اومدند و باهم به خانه شهاب میروند. استحکام و ماموران که خانه را زیر نظر داشتند ماهور و مرجان را میبیند و میگه من موندم سپنتار چجوری ماهور را آزاد کرده…

قسمت بیست و چهارم سریال بوم و بانو
قسمت بیست و چهارم سریال بوم و بانو

قسمت بیست و چهارم سریال بوم و بانو

استاد حافی همان شب وقتی به خانه اش برمیگردد یکسر به نقاشی های محرمش میاندازد و میخوابد و خواب میبیند که همه ی صحنه های عاشورا را از نزدیک میبیند و یک نفر با شمشیر به دستش میزند و از درد دست از خواب میپرد. صبح وقتی از خواب بیدار میشود به دنبال تعبیرخواب میگردد که نعمت بهش میگه به یکی از معلمان مدرسه دادی و پس نگرفتی. نعمت ازش دلیل این پریشان بودنش را میپرسد و حافی برایش خوابش را تعریف میکند که نعمت میگه این خواب یک رویای صادقه است اصلا احتیاجی به آن کتاب ندارین، استاد لباس کارش را میپوشد و با یک تکه پارچه قلم را در دستش جفت میکند. ماهور پیش مرجان میرود، مرجان از پنهان کاری که ماهور کرده ناراحت است و سعی دارد از دلش دربیاورد که مرجان میگه به جای این چیزا بگو وقتی پیام شهابو به تیمسار دادی چی گفت دیشب کلا بیدار بود فکر کنم از شنیدن اون پیام بیخواب شده بود. ماهور میگه نمیدونم مرجان میگه شاید به تو ربطی نداشته و یه چیزی هست بین خودشان؟ که ماهور میگه مثلا چی؟ که مرجان میگه یک چیزایی حدس میزنم ولی نمیتونم فعلا بگم. سرهنگ سپنتار به مزون زنگ میزند ولی وقتی میبیند که ماهور برداشته قطع میکند.

استاد حافی با دردی که در دستش احسای میکند سعی میکند نقاشی بکشد. ادیب آخر شب با قاسم قرار میگذارد و بهش میگه قصد دارد تعزیه را برپاکند. ادیب به خانه حافی زنگ میزند که نعمت بر میدارد و از نعمت میپرسد که اون شب آخر کی بود کخ نعمت میگه لات و لوت بودن که فکر میکردن قهوه خانه بازه اثرات این زهرماریاست دیگه، ادیب به نعمت میگه اسب حافی را واسه تعزیه میخوایم که نعمت میگه فکر نکنم راضی بشه قبل از شما همسایه مان خواست اما نداد ولی من بازم بهش میگم ببینم چی میگه ادیب تشکر میکند. فیروزه مادر ماهور پیشش میرود و بهش میگه که تیمسار انقد از وضعیت شما ترسیده که میخواد بفرستت به پاریس که ماهور عصبی میشه و میگه که بابا دیگه خیلی داره تند میره شاید واقعا به خاطر خودشه فیروزه بهش میگه داری مثل مرجان حرف میزنی که ماهور میگه شاید راست میگه مرجان، فیروزه بهش میگه حتی من فهمیدم که دل دادی به استاد حافی ولی من و پدرت آرزوهای بزرگتری واست داریم تا به جاهای باریک نرسیده خاتمه بده به این دیدارها و میرود.

استاد که از درد از نقاشی کشیدن دست کشیده بود دوباره به سمت بوم نقاشی میرود که برق میرود و به نعمت میگه چراغ هارو بیاورد و دوباره به نقاشی ادامه میدهد و نعمت از کشیدن نقاشی استاد با مضمون عاشورا مینشیند و گریه میکند و حافی دسط نقاشی میگه توسر را بردار بده بهشون واسه تعزیه نعمت از شنیدن این حرف از خوشحالی گریه میکند. فردای آن روز توسن را میشوید و بهش میگه باید برق بزنی قرار دوباره ذوالجنا بشی…

قسمت بیست و پنجم سریال بوم و بانو

دلربا که داشت اتاق دایه خانم را تمیز میکرد ماهور صداش میکنه و میگه لیست خرید برای نذری هرساله را به عزت بده تا تهیه کنه هم نذر هرساله رو بدیم هم من امسال نذر دارم فیروزه که تو اتاق دایه بود اینارو میشنوه و ماهور را صدا میزنه میگه شنیدم نذر داری که ماهور تایید میکنه فیروزه بهش میگه ایشالله حاجت روا بشی دخترم ولی حواست باسه تازه پدرت آروم شده. همه در حال تدارکات نذری بودن که تیمسار به خانه برمیگردد و میگه اینجا چه خبره و عصبی میشود و میگه این بساط جمع کنین امسال نذری بی نذری، ماهور به دلربا میگه یک جای دیگه نذری را میپزیم و به دلربا میگه به عزت بگه وسایل را تو ماشین بزارد و به خونه باغ ببرد، بعد از چند دقیقه دلربا به فیروزه خانم میگه ماهور خانم به خونه باغ  میخوان برن و اونجا نذری بپزند که فیروزه خانم میگه فکر خوبیه ولی دلربا میگه امسال تو خونه باغ قاسم و دایه خانم بساط عزاداری و تعزیه هست میترسم مشکل ساز بشه برای ماهور خانم که فیروزه میگه به هیچکی هیچی نگو.
شب وقتی ماهور به خونه باغ میره همزمان نعمت هم که اسب را آورده بود میرسد حیرت که نعمت را تعقیب کرده بود آنها را میبیند و میگه نونم تو روغنه چه خبره اینجااا. سپنتار شبانه به مزون مرجان میره و دعوتش میکند به کافه به صرف قهوه و مرجان بهش میگه که امشب پدرم مهمون داره حتی اسمشم به مادرم نگفته. سپنتار با استحکام جلو در خانه تیمسار میمانند تا ببیند مهمان تیمسار کیه که متوجه میشوند سپهبد جهان میباشد و میگن انتظار هرکسیو داشتم جز این فرد. تیمسار با مهمانش صحبت میکند و میگوید سپنتار داره رشته های مارو پنبه میکند که سپهبد در جواب میگوید یکبار از پسش بر اومدی میخوام ازت همون تیمساری بشی که سپنتارک میتونه بنشونتش سرجاش. دلربا که برای چیدن میز شام به اتاقشان رفته بود یکسری از حرفهارو میشنود و وقتی از اتاق میاد بیرون به مرجان میگه که حرف درباره روزبه خدا بیامرز بود و سپنتار بود ولی من از حرفهاشون سر در نیاوردم. مرجان میگه همینجا روی همین حرفها خاک میریزی دلربا میگه چشم و میرود…
قسمت بیست و ششم سریال بوم و بانو

قسمت بیست و ششم سریال بوم و بانو

مرجان و تیمسار درباره مهمانش و واقعیت مرگ روزبه دوباره باهم بحثشان میشود. حافی پرده نقاشی با موضوع عاشورا برمیدارد و به قهوه خانه جاجی میرود تا به دستش برساند. رحیم که خانه حافی را زیرنظر داشت به دنبال حافی میرود و وقتی به قهوه خانه میرسد از لای در داخل را میبیند و متوجه میشود که آنجا خبرهایی هست، استاد حافی وقتی پرده را به حاجی میدهد ازش میپرسد اینجا چخبره؟ اگه ماموران تامینات بفهمند براتون خیلی بد میشه که حاجی توکل میکنه به خدا، حافی بعد از یادآوری خوابی که دید حالش دگرگون میشود و از مجلس بیرون میاد. رحیم به خانه حافی برمیگردد و حیرت را میبیند که آنجاست، حیرت ازش میپرسه کجا بودی؟ مگه قرار نبود این خونه رو زیرنظر داشته باشی که رحیم ماجرای هیئت تو قهوه خانه را میدهد و بهش میگه که بی بی هم اونجاست حیرت عصبی میشه ولی به سمت ماموران تامینات میره تا بهشون خبر بدهد رحیم سعی میکنه جلوشو بگیره و بهش میگه این کارو بکنی تروخشک با هم میسوزن تو با حاجی مشکل داری بقیه چی؟ سر بی بی چی میاد که میگه اگه نگران بی بی هستی برو ازونجا بکشش بیرون.

رحیم که میبینه نمیتونه جلوشو بگیره به قهوه خانه میره و به بهانه اینکه حیرت بلایی سرش اومده بی بی را ازونجا بیرون میکشه به محض بیرون اومدنش از هیئت، آجان ها از راه میرسند. حیرت که با ماموران بود میگه من برم آنها نباید منو با شماها ببینند اما ازآنجایی که راپورت اشتباه زیاد داده بود اجازه نمیدهند اما به محض پیاده شدن یکیشون حیرت فرار میکند و از دور آنها را میبیند. حاجی که از قبل فکر اینجارو کرده بود، به یکسری از جوانها میگوید جلوی مامورانو بگیرند و از طرفی اول خانم ها را فراری میدهد و بعد بقیه مردم را، مامورها که میبینند همه را فراری دادند بهشان میگوید فردا حساب همتونو میرسم و میروند…

قسمت بیست و هفتم سریال بوم و بانو

قسمت بیست و هفتم سریال بوم و بانو

استاد حافی پیش میرزا میرود اما بهش میگه که ازونجا برود هرلحظه امکان دارد تامینات بریزد اونجا و خطرناک است که استاد میگه تنهات نمیزارم وقتی متوجه میشوند که مامورها دارن میان میرزا، حافی را پنهان میکند. سرهنگ سپنتار با مامورانش به قهوه خانه میرزا میروند و جوان ها را میگیرد و میبرد ولی با میرزا کاری ندارند و همه ی پرده نقاشی های جمع میکنند و میبرند میرزا بهش میگه اونا امانته نباید دست نااهلش بیافتد به جاش منو ببرید که سپنتار بهش میگه تو به‌چه دردم میخوری پات لبه گوره و همه چیو جمع میکنند و میروند. حافی بیرون میاد و میرزا ازش معذرت خواهی میکند و میگه که امانت دار خوبی نیستم آخرین یادگاری پدرتو هم از دست دادم و حافی‌ میگه نگران اونا نباش. حافی وقتی به خانه برمیگردد نعمت بهش میگه که تیمسار میخواد ماهور خانم را به پاریس برگردونه.

مرجان به سمت خانه پدر روزبه میرود اما وقتی به آنجا میرسد میبیند که پدرش تیمسار به آنجا رفته است و تعجب میکند. تیمسار به داخل میرود اما پدر روزبه تمایلی ندارد که او را ملاقات کند و به خدمتکارش میگوید که بهش بگه گم بشه و از خونه من بیرون بره. حافی به خانه تیمسار زنگ میزند که فیروزه برمیدارد و از آنجایی که میداند بین آنها خبری است بهش میگه ماهور نیست. حافی به تامینات میرود تا پرده هارو از سپنتار پس بگیرد که موفق نمی شود. ماهور به خانه استاد حافی میرود و وقتی به کارگاه او میرود تابلویی نیمه کاره را میبیند، او و نعمت متحیر میشوند از اینکه چجوری با اون دستش همچین نقاشی را کشیده است که همان موقع حافی به خانه برمیگردد و میبیند که ماهور به آنجا اومده…

قسمت بیست و هشتم سریال بوم و بانو

ماهور با استاد حافی در حال حرف زدن هستند و استاد حافی بهش میگه که سپنتار گفته حرف زدنامو با شما به حداقل برسونم ماهور میگه پس حرف پدر و مادرم را زدن، و از مسافرت اجبارش به پاریس میگوید و از استاد مشورت میخواد که استاد بهش میگه شما خودتون بهترین تصمیمو میگیرین نیازی به مشورت نیست ماهور میگه اگه شما بگین نرو بمون میمونم و استاد میگه فکر نمیکردم لازم باشه ولی اگه میخواین بشنوین میگم که نرو بمون بری منو این کارگاه به روزهای قبل دیدن شما برمیگردیم و بهش پیشنهاد میدهد که روی نقاشی جدیدش همکاری کند. ماهور بعد از آنجا به مزون میرود و مرجان با دیدن چشم های برق زده اش میفهمد که خانه استاد بوده. آنجا میفهمد که مارینا به حرفه نمایش و تئاترش برگشته و به پیش او میرود. همان شب حیرت مادرش را به خونه باغ میبرد تا در مراسم عزاداری انجا شرکت کند. حیرت منتظر میشود تا مادرش با رحیم برگردند تا از آنها درباره مراسم سوال بپرسد.

وقتی بیرون میان از مادرش میپرسد که اسب سفید دیدم قرار است تعزیه برپا کنند که مادرش میگه به منوتو چه ربطی دارد؟ ازش میپرسد که ادیب اونجا بود؟ بعد نشونه های ظاهریشو میگه که مادرش میگه به جای این سوالای مسخره به درشکه چی بگو بره که مردم از سرما. فردای آن روز سرمیز صبحانه تیمسار به ماهور یه پاکت میدهد و میگه بازش کن دقتی بازش میکند میبیند ۲ تا بلیط کشتی است برای سفرش که ماهور عصبی میشود و میگه من که گفتم به این سفر نمیرم که فیروزه خانم بهش میگه بابات هرکاری میکنه به نفعته که ماهور میگه فقط منو تو حال خودم بزارید. مرجان از مزون به سپنتار زنگ میزند و خبر میدهد که پدرش پیش طهماسب رفته ولی او ملاقات را نپذیرفته. سپنتار نیز یک نامه به دستش میرسد که نشون میده یه قدم تیمسار از او جلوتر است…

قسمت بیست و نهم سریال بوم و بانو

طهماسب پدر روزبه به تیمسار زنگ میزند و میگه فردا صبح منتظرت هستم بیا اینجا، فیروزه تو اتاق تیمسار میاد و میگه ماهور کجاست و فیروزه میگه خبر ندارم به مزون مرجان زنگ میزند و میفهمد که اونجا هم نیست. تیمسار شبانه به خانه استاد حافی میروند و میگوید دختر من اینجاست؟ که نعمت میگه اینجا بودند ولی خیلی وقته رفتند، نعمت ماجرارو به استاد میدهد و استاد نگران میشود از این موضوع. ماهور پیش مارینا میرود و اونجا میماند، تیمسار به خانه آنها میرود اما از وجود ماهور در آنجا زه تیمسار چیزی نمیگویند. مادر مارینا باهاش صحبت میکند و ازش میخواد که به خانه برگردد ولی ماهور میگه نمیتونم برم نمیتونم با خواستشون مخالفت کنم ازش میپرسه چرا ماجرا چیه که ماهور میگه غربت خیلی سخته و من نمیتونم به این مسافرت اجباری برم. فیروزه خانم به خانه مارینا اینا زنگ میزند تا ازشون خبر بگیرد که بهش چیزی نمیگن، مادر مارینا به ماهور میگه مادرو پدرت از صبح همه جارو دارن دنبالت میگردن.

بعد از رفتن تیمسار ماهور به سمت خانه استاد میره، نعمت در را باز میکند که با ماهور خانم روبرو میشود و تعارفش میکند به داخل خانه، استاد با شنیدن صدای در زدن به سرعت به حیاط میاد که وقتی ماهور را میبیند میگه معلوم هست کجایی؟ کجا بودی؟ بعد باهم به داخل میروند و ماهور به استاد ماجرارو میگه ولی استاد بهش میگه وقتی دیدم تیمسار داره دنبالت میگرده دلم هزار راه رفت ولی باید برگردی خونه، استاد حافی ماهور را مجاب میکند تا به خانه برگردد ماهور میگه هرچند مخالفت با خواسته های آنها برام خیلی سخته اما چون شما میگین چشم برمیگردم و به سمت خانه میرود…

قسمت سی ام سریال بوم و بانو

قسمت سی ام سریال بوم و بانو

ماهور وقتی به خانه میرسد تیمسار دعوایش میکند و فیروزه خانم از اینکه حالش خوب است خیالش راحت میشود وقبل از خواب بهش سر میزند که متوجه میشود داره وسایل نقاشی اش را جمع میکن. فردای آن روز سر میز صبحانه تیمسار به فیروزه میگه باید سر وقت برسیم چرا بچه ها نیومدن واسه صبحانه که فیروزه میگه حتما داره ماهور وسایلشو جمع میکنه. مرجان قبل از اینکه سر میز صبحانه برود به ماهور میگه اگه نمیخوای به سفر بری به حرف من گوش کن من یه درشکه میگیرم پشت در عمارت منتظرتم باید فرار کنی تا بتونی این سفرو حداقل به عقب بندازی و خودش میرود، ماهور وقتی میبینه چاره دیگه ای نداره به در پشت عمارت میره و با مرجان فرار میکند از ان طرف تیمسار به فیروزه میگه به ماهور بگه بره اتاقش فیروزه وقتی میره اتاق ماهور میبینه نیست به دلربا میگه عمارتو بگرده ببینه تو عمارت هست یا نه. مرجان ماهورو به یک کافه میبرد و میگه اینجا بمون من میرم مزون تا طبیعی تر بشه که من تو این کار دست نداشتم سریع پیشت برمیگردم. مرجان موقع بیرون اومدن از کافه سپنتارو میبینه که تو همان کافه نشسته سپنتار بهش میگه طهمورث به پدرت گفته میخواد ببینتش حواست به اطرافت جمع باشه.

به محض بیرون رفتن مرجان سپنتار بلند میشه و سر میز ماهور میرود، ماهور که از دیدن سپنتار حالش گرفته میشه به ناچار به حرفهایش گوش میکند، ماهور بهش میگه خیالتون راحت حواسم هست که دیگه کاری نکنم تا بخواین ازم بازجویی کنین سپنتار میگه ما میتونیم در حالتی به غیر از بازجویی در کنار هم قرار بگیریم ماهور میگه از محالات حرف میزنید که سپنتار میگه من آدمی هستم که میتونم محالاتو حال کنم ماهور در جواب میگه دیگه وقته رفتنه و از کافه بیرون میرود که قبلش سپنتار بهش میگه بهش فکر کنین. ماهور به سرعت پیش مرجان میره که مرجان بهش میگه چرا اومدی اینجا هرلحظه امکان داره بیان مزون دنبالت بگردن که ماهور میگه سپنتار اومد حرفهایی زد که بهش فکر میکنم حالم بد میشه که مرجان میگه چی گفت مگه که ماهور میگه ولش کن. اهالی خونه میفهمند که ماهور باز فرار کرده و تیمسار به شدت عصبانی میشود. سپتتار از کافه بیرون میاد سوار ماشین استحکام میشود…

قسمت سی و یکم سریال بوم و بانو

قسمت سی و یکم سریال بوم و بانو

ماهور با مرجان به خانه برمیگردن که مادرشان جلویشان را میگیرد و میپرسد که کجا بودین که مرجان میگه الان موقعش نیست و ماهور را به اتاقش میفریتد و میگه من میرم با پدر صحبت میکنم هروقت آروم شد برو از دلش دربیار، مدجان میره تو و میگه نزار زندگی ماهور بشه مثل من بزار جوری که میخواد زندگی کنه جایی که دوست داره وبعد از مدتی بحث کردن تیمسار بهش میگه باشه ازین به بعد هربلایی سر ماهور بیاد مقصرش تویی. ماهور بعد از رفتن تیمسار به سمت اتاق پدرش میره تا به استاد حافی زنگ بزند که میبینه در قفله که از پشت سرش فیروزه میابد و بهش میگه در قفله تلاش نکن میدونستم حرفهام مثل آب تو هاونگ کوبیدنه به چه زبونی بگم ازش بگذر اندازه ما نیست ما واست آرزوها دادیم که ماهور میگه فکر میکردم آرزوی هر پدر و مادری دیدن خوشبخیه بچه شونه و به سمت اتاقش میرود. نعمت به خانه تیمسار میره تا ببینه ماهور واقعا رفته یا نه. تیمسار پیش طهماسب میره، بهش میگه که چرا جلوی سپنتارو نمیگیری؟ میدونی اگه دوست روزبه دهن بازکنه چه بلایی سرت میاد؟ که میگه من یه مهره سوخته ام. طهماسب میگه من مرگ پسرمو از چشه تو میبینم که تیمسار میگه همش حرف بیخوده، و میگه تا الان هرچی دوییدم به خاطر دوستیمون بوده برای نجاتت ولی الان که دیگه واست مهم نیست چرا من جوش بزنم و میرود. نعمت برمیگرده که حافی ازش میپرسه چیشد؟ که استاد وقتی میبینه نعمت داره میپیچونه متوجه میشود که نتوانسته خبری از ماهور بیاورد. تیمسار آن شب به خانه نمیره.

دایه خانم در حال قند شکستن است که یکی از دخترهای مجلس ازش میپرسد که اون خانم ناآشنا (مادر حیرت) را میشناسد یا نه و بهش گوشزد میکند که تو این اوضاع حواستون باید باشه تا گیر تامینات نفهمن، قاسم و دایه باهم صحبت میکنند و دایه بهش میگه تعزیه را برپا نکنیم بهتره اما قاسم میگه سروصدا را کم میکنیم تا کسی متوجه نشود و درباره اومدن ادیب به مراسم فردا به دایه میگه که مادر حیرت با شنیدن اسم ادیب گوشاش تیز میشود و به حرفهایشان گوش میدهد تا ببیند این ادیب کیه که حیرت دنبالش میگرده. دایه به بهانه دادن نذری قاسم را به خانه تیمسار میفرستد تا درباره سلامتی ماهور خبر بیاورد. ماهور به اتاق تیمسار میره تا دلیل کارشو ب ای پدرش توضیح دهد تا شاید ببخشتش، تیمسار بهش میگه اندازه آشنا تا غریبه بینمون فاصله است و بهش میگه که دیگه نمیفرستتش به پاریس، ماهور خوشحال میشه و میره، بعد از رفتن تیمسار با مرجان به دنبال کلید اتاق تیمسار میگردن تا از آنجا به خانه حافی زنگ بزند و خبر بدهد که فیروز صداشونو میشنوه و به ماهور کلیدو میده و میگه زنگ میزنی همونجوری که قطع میکنی رابطه بینتونم قطع میکنی. ماهور زنگ میزند و به نعمت خبر میده که به خانه شان میخواد برود، نعمت به حافی میگه لباستو عوض کن که ماهور خانم زنگ زد داره میاد اینجا…

قسمت سی و دوم سریال بوم و بانو

قسمت سی و دوم سریال بوم و بانو

ماهور به خانه استاد میرسه و بعد از دقایقی صحبت کردن و توضیح دادن ماجرا برای استاد به کارگاه نقاشی میروند و باهم روی پرده روز عاشورا کار میکنند. برای استراحت به حیاط میروند و در حال نوشیدن چای بودن که فیروزه خانم به خانه حافی زنگ میزند و به نعمت میگه میخوام با ماهور صحبت کنم و بهش میگه که همین الان برمیگردی خانه. در حال بیرون رفتن از خانه حافی بود که در می زنند و نعمت با ادیب روبرو میشه بعد از رفتن ماهور ادیب پرده تو کارگاه را میبینه و کشیدن اونو یک معجزه میداند و میگه امیدوارم سرنوشت این پرده مثل پرده های پدرت ته این کارگاه نمونه که حافی میگه دیده شدن این پرده ها دست توست که ادیب میگه جای دیده شدن این شاهکار شب تعزیه است. ادیب بهش میگه که یه نفر تو زندان به خاطر من گیر کرده احتمال داره بمیره باید خودمو معرفی کنم، اگه تونستی بیای تعزیه آخرین دیدارمون اونجا میشه. ماهور که به خانه میرسه با فیروزه بحثشان میشود و ماهور میگه اون چیزی که منتظرید از من بشنوید هیچوقت نمیگم و فیروزه میگه واسه آخرین بار میگم این رابطه مقلا استاد شاگردیو تموم کن و میرود.

سپنتار بعد از رفتن تیمسار پیش طهمورث میرود تا ماجرارو بپرسد که طهمورث میگه منتظر زنگت بودم ایندفعه بدون زنگ زدن خودت اومدی و بهش میگه دیگه رابطه دوستی منو تیمسار پوسیده و ماجرارو دست و پا شکسته برایش تعریف میکند. مادر حیرت از مراسم عزاداری نذری آورده بود و حیرت همزمان با خوردن نذری از زیر زبان مادرش درباره ادیب میپرسد که متوجه میشود تعزیه ای قرار است برپا شود و ادیب هم به آنجا میرود، وقتی حیرت درحال گفتن این اخبار به رحیم بود مادرش از پشت پنجره حرف هایشان را میشنود. فردای آن روز ماهور یواشکی به خانه استاد زنگ میزنه و خبر میدهد که نمیتونه پیشش برود و متوجه میشود که همان شب تعزیه است در خانه باغ دایه خانم که ماهور ازش میپرسد شما هم میروید که استاد میگه بله که ماهور میگه امیدوارم بتونم بیام ببینمتون.

قسمت سی و سوم سریال بوم و بانو
قسمت سی و سوم سریال بوم و بانو

قسمت سی و سوم سریال بوم و بانو

سپنتار شبانه به مزون مرجان میره تا ازش درباره پدرش خبر میگیرد و بهش میگه که به پدرت بگو به تامینات احضار شدی و ۲روز دیگه بیا اونجا که مرجان ازش میپرسه چرا ۲روز دیگه؟ که میگه چون تو این ۲روز پدرت میخواد مارا با کاراش غافلگیر کنه. بعد از رفتنش ماهور به مزون میره و ازش میخواد تا دیروقت تو مزون بمونه تا به هوای کنار تو بودن بره خانه باغ دایه را ببینه اما مرجان میگه خیلی ریسک داره و قبول نمیکه ماهور هم از مزون میزنه بیرون که سپنتار اورا میبینه و جلوش ماشین نگه میداره و ازش میخواد تا باهم صحبت کنند، سپنتار از علاقه اش بهش میگه ولی ماهور میگه شما جایی تو قلب من ندارین و میرود که سپنتار میگه داغ دیدن اون حافیو رو دلت میزارم و به تامینات میرود که مامورش ماجرای تعزیه و روضه خانه باغ را بهش میدهند و میگن که انگاری استاد حافی قرار است با ادیب اونجا همو ببینن که سپنتار میگه خودت برو و یعی کن اون ۲تارو باهم گیر بندازی. حیرت مادرشو به عزاداری میبره و به رحیم میگه خودتم برو تو که نتونه ادیب فرار کنه و خودش بیرون کشیک میدهد. مراسم شروع میشود و همه میرن تو خانه رحیم به اسبی که نعمت آورده بود یه چیزی میده که باعث میشه از حال بره و جون بدهد قاسم و ادیب در حال فکر کردن بودن که چیکار باید بکنن که خبر میدن مامورا اومدن.

همان لحظه حافی میرسه که مامورهارو میبینه و به در پشت خانه باغ میرود تا به دنبال نعمت و ادیب رود. همه فرار میکنند و ماموران تامینات فقط میتوانند قاسم و یک عده دیگر را دستگیر کنند و دستشان به ادیب نمیرسد. به تامینات میروند و سپنتار عصبی میشود و میگه کارتو درست انجام ندادی، با این پرده نقاشی و اون اسب فقط میتونیم بریم به دنبال استاد حافی و به مامورش میگه با چندتا سرباز برو همین الان دستگیرش کن دم خونش و بیار اینجا. حیرتی که به خاطر کار و پولی که گرفته بود خوشحال بود به سمت خانه میرود که میبیند رحیم دم خونه نشسته بهش میگه پاشد بیا خونه که رحیم میگه نمیام حیرتی میگه چی؟ رحیم میگه دیگه نمیام من تو این خونه بزرگ شدم بی بی مثل مادر نداشته ام بود توهم مثل داداش بزرگتر میخواستم مثل تو بشم اما الان دیگه داری خبط میکنی نمیخوام دیگه مثل تو بشم دیگه دنبال من نیا تو برو سوی خودت منم سوی خودم حیرت میگه میدونی چی داری میگی که رحیم میگه آره میدونم و میگه خداحافظ و میرود…

قسمت سی و چهارم سریال بوم و بانو

قسمت سی و چهارم سریال بوم و بانو

سپنتار به خانه استاد حافی میرود و ازش درباره پرده نقاشی میپرسد که استاد میگه من نقاشم کارم نقاشیه سپنتار میگه بله ولی چیزی که میکشی مشکل داره، ادیب بدون پرده حرف میزنه تو با نقاشی حرفتو میزنی و میگه حواست جمع باشه و میرود. با رفتنش حافی به نعمت میگه دلیل اینکه منو با خوش نبرد واسه اینه که به ادیب برسه و نعمت میگه پس باید بهش خبر بدم تا سایه شم از اینورا رد نشه و به داخل خانه میرن که در دوباره زده میشه و میبینند که یوسف است و باهم به داخل خانه میرن. یوسف که از دیدن مامورها ترسیده بود میپرسه که واسه چی اومده بودن که نعمت ماجرارو واسش تعریف میکنه و بعد از رفتن نعمت حافی ازش میپرسه که ماجرا چیه چی شده این زخم پیشانی و ترسی که تو چشماته واسه چیه که یوسف میگه از دستور فرماندم سرپیچی کردم اونم با تفنگش زد تو سرم منم تو یک فرصت فرار کردم نعمت که یواشکی شنیده بود میاد تو میگه ای وای مصیبت پشت مصیبت و میگه نمیزارم دستشون بهش برسه حافی میگه تا صبح یک فکر خوب براش میکنیم. فردای آن روز ماهور به اتاق مرجان میره و بهش میگه سپنتار دیشب جلوی مزون منو دید دیشب باهم ملاقات نداشتین؟ راستشو بگو که مرجان میگه باهم حرف زدیم ماهور میگه درباره چی که مرجان میگه دوباره پرونده مرگ روزبه را به جریان انداخته مدارکی هم پیدا کرده که خودکشی نبوده قتل بوده و متهم هایی هم شناسایی کرده که یکی از انها پدره، ماهور به هم میریزد و میگه پس دلیل حرف های دیشبش اینا بوده و از اتاق بیرون میرود.

مرجان پیش پدرش میره و میگه سپنتار احضارش کرده بعد از مدتی بحث تیمسار بهش میگه حق نداری بری اونجا. دایه خانم به خانه تیمسار میرود و با فیروزه خانم و ماهور حرف میزند و ماجرای دیشب و دستگیری قاسم را به آنها میگه. حافی به نعمت میگه بهترین تصمیم برای یوسف باغ شماله راهی شمالش کن و به رحمان از طرف من بگو از یوسف به خوبی مراقبت کنه، نعمت از اتاق بیرون میره تا حافی باهاش حرف بزنه، حافی به یوسف میگه دیگه مرد شدی میتونم باهات حرف جدی بزنم و کم کم بهش میگه دیشب توسن را چیز خور کردن و تلف شده. نعمت میاد تو و بهش میگه پسرم وقت تنگه باید هرچه زودتر بری. سپنتار از قاسم که در حال شکنجه بود بازجویی میکنه و ازش میخواد درباره ادیب خبر بده که هیچی نمیگه سپنتار میگه از کسی که زیر دست تیمسار بزرگ شده همچین چیزی باید توقع داشته باشیم و بهش میگه جرمت جوریه که خود تیمسار هم نمی تونه واست کاری کنه پس حرف بزن که قاسم میگه خیلی وقته از عمارتش بیرون اومدم پس کارامو از آنها جدا کن و مطمئن باش کاریم بتونه بکنه نمیکنه، سپنتار میگه با یک زبونه دیگه به حرف بیارش…

قسمت سی و پنجم سریال بوم و بانو
قسمت سی و پنجم سریال بوم و بانو

قسمت سی و پنجم سریال بوم و بانو

مرجان به اداره تامینات زنگ میزند و با سپنتار حرف میزند و میگه ماهور حساس شده و فهمیده که من و شما هر از گاهی همدیگرو میبینیم و صحبت میکنیم و ازش خواست که یکمی با احتیاط تر عمل کند و بعد بهش میگه که ماهور گفته جلوی مزون سوارش کردی و باهاش حرف زدی مگه قرار نبود ماهور را قاطی این ماجراها نکنی که سپنتار میگه والا من چیزی نگفتم یا نپرسیدم ازشون من فقط به خاطر اینکه خواهر شما هستن و به خاطر ارادتی که به شما دارم گفتم یه خانم تو شب تنها به خانه نروند خواستم برسونمشون که گفتن نمیخواد و رفتن فقط همین که مرجان قبول میکند و تماس را قطع میکنند. سپنتار با احتشام پیش شهاب میروند تا ازش بازجویی کنند که شهاب میگه چیزی که میخوام بگم سند آزادیمه که فقط به یک نفر میگم سپنتار میگه کی میگه جناب آقای طهمورث. مرجان آخر شب که به خانه برمیگردد در حیاط خانه ماهور را میبیند و میگه بهش که تو مثلا فرنگ رفته ای زشته که همچین فکرهایی با یک مراوده ساده با سپنتار میکنی بهم گفت ماجرا چی بوده و میره. فردای آن روز سر میز ناهار همه در سکوت غذا میخورند که تیمسار دلیل این آروم بودن را میپرسد که ‌کسی چیزی نمیگه بعد میگه آهان حتما به خاطر قاسم ناراحتین که فیروزه خانم میگه نمیتونی کاری براش بکنی که تیمسار میگه نه اونموقع که میگفتم این کارارو نکنین پاشدن ازینجا رفتن ماهور میگه من الان ازتون بخوام چی که تیمسار میگه به خاطر توهم اینکارو نمیکنم که ماهور میره سمت اتاقش.

طهمورث پیش شهاب میره و میگه چه اسنادی داری که فکر میکنی میتونی با آزادیت معامله کنی که شهاب میگه اسنادی که دست کسی بیوفته زندگیتونو زیر و رو میکنه و من فقط از جزئیات مرگ روزبه خبر دارم چون اونجا بودم و با چشمام دیدم، شهاب میگه که تیمسار تو مرگش مقصر نیست ولی درباره اسناد بهتون دروغ گفته که آتیش زده اونا دست منه و تمام اتفاقاتو برای طهمورث تعریف میکند و بهش میکه آزاد بشم اون مدارکو بهت میدم و اگر هم بمیرم نامه ای که نوشتم دودمانتان را پس از مرگم به باد میده. طهمورث از زندان بیرون میاد و سپنتار بهش میگه فکر نمیکردم چیز پنهانی بینمون باشه عمو جان که طهمورث میگه شنیدی که خودمم فکر میکردم سوختن. طهمورث میگه شاید داره الکی میگه از کجا معلوم که سپنتار میگه بازی کردن با ما؟ فکر نکنم جراتشو داشته باشه که طهمورث میگه کسی که به آخر خط رسیده هرکاری میکنه. نعمت دم در خانه تیمسار میرود تا ماهور خانم را ببیند ماخور وقتی میره دم در نعمت بهش میگه که حافی میخواد جای دیگه ببینتتون و گفت بهتون بگم برای اتفاق دیشب بهتر است یه مدت به خانه شان نروید و ماهور را میبرد به یک کافه، آنجا حافی ماجرارو برایش میگوید و میگه سپنتار دیشب دم در خانه منم اومده بود معلوم نیست چه فکری داره که ماهور میگه این لعنتی سایه اش همه جا هست که حافی میگه الان سایه اش هست امیدوا م خودش رو سرمون بعدا خراب نشه. حافی به ماهور میگه بعد از بهتر شدن اوضاع باید تکلیفمونو روشن کنیم، ماهور میگه یعنی چی که حافی میگه منظورم خودمونه و بهش میگه قطعا پدرتون شمارو به یک نقاش نمیده خیلی کار داره تا راه صاف بشه برامون و بهش یک انگشتر میده و میگه دوست دارم تو دست شما ببینم که ماهور انگشتر را تو انگشت حلقه اش میکند و هردو لبخند رضایت و خوشحالی میزنند…

قسمت سی و ششم سریال بوم و بانو
قسمت سی و ششم سریال بوم و بانو

قسمت سی و ششم سریال بوم و بانو

ماهور به مزون مرجان میره تا ماجرای خواستگاری و انگشتر استاد را به مرجان بگه مرجان کلی خوشحال میشود و میگه هرچند برای راضی کردن پدر باید راه طولانیو سپری کنه فقط امیدوارم جونشو از دست نده که بعد وقتی میبینه ماهور ناراحت شده میگه اصلا ولش کن باید بهترین لباس عروس را برات بدوزم. در خانه استاد را میزنند که وقتی نعمت در را باز میکند میبیند یک مرد با ظاهر شبیه ادیب خودش را دوست ادیب خطاب میکنه و میگه ادیب شب تو قهوه خانه میرزا منتظرته میخواد باهات صحبت کنه، نعمت وقتی به حافی میگه جفتشون به این ماجرا شک میکنند ولی حافی دودل میشود که شاید برای ماجرای دیشب به کمک احتیاج داشته باشد. سپنتار مامور میفرستد به دنبال حیرت تا نقشه ای که کشیده است را عملی کند. حیرت شب به قهوه خانه میرزا میرود و چاقو را تو بدن ادیب فرو میکند و قایم میشود، همان لحظه حافی از راه میرسد و ادیب را زخمی میبیند ادیب بهش میگه برو حافی این یه دام و تله ست حافی میگه چجوری تورو ول کنم برم که ادیب تمام میکند، حیرت از آنجا بیرون میزند و علامت میدهد که مامورها بیان که آنها میریزند و حافی را متهم به قتل ادیب دستگیر میکنند.

احتشام باور نمیکند و فکر میکند که کاسه ای زیر نیم کاسه است. فردای آن روز نعمت به خانه تیمسار زنگ میزند که ماهور برمیدارد و ماجرای دستگیری حافی را میگوید ماهور به اداره تامینات میرود تا بفهمد ماجرا چیه اما کسی جواب خاصی بهش نمیدهد، مرجان از روزنامه ای که جلوی مزون میفروختن ماجرارو میفهمد و به خانه شان زنگ میزند که مادرش میگه ماهور نیست همین الان زد بیرون از خانه، مرجان به اداره تامینات میرود و روزنامه را به ماهور نشان میدهد و ماهور چیزی را که می خواند باور نمیکرد، مرجان به زور ماهور را به خانه میبرد. شهاب موقع خوردن غذا تو زندان حافی را میبیند که همش تو خودش است و سعی میکند باهاش صحبت کند که حافی را صدا میزنند، حافی را به اتاق بازجویی میبرند و سپنتار بهش میگه دلیلت چی بود که دوستتو بفرستی اون دنیا؟ حافی میگه میدونستم من و تو دشمنیم ولی فکر نمیکردم در این حد سپنتار میگه من و تو چه ارتباطی داریم که بخوایم دشمن بشیم؟ حافی میگه همان روز که اومدی خونم دنبال ادیب اون دختر خانمو دیدی فهمیدم از نگات که داری میسوزی، سپنتار که میبینه از بازجویی چیزی دستگیرش نمیشه به زندان میفرستتش، موقع بردنش احتشام حافی را میبینه و به سپنتار میگه فکر میکردم برای بازجویی منو باخبر میکنین که سپنتار میگه نمیخواد خودتو درگیر این کنی تو فقط روی پرونده روزبه متمرکز باش…

قسمت سی و هفتم سریال بوم و بانو
قسمت سی و هفتم سریال بوم و بانو

قسمت سی و هفتم سریال بوم و بانو

ماهور و مرجان به خانه میروند که اهل خانه متوجه ماجرا می شوند، فیروزه وقتی حال ماهور را میبیند گریه اش میگیرد که تیمسار از راه میرسه و میپرسه چی شده چرا گریه کردی؟ که فیروزه جدیده را بهش میده و وقتی میخواند باور نمیکند ماهور میگه ما باید برایش کاری کنیم که تیمسار میگه اتهام به قتل را کاری نمیشه کرد باید ولش کنی برو بچسب به زندگیت که ماهور با گریه داد میزنه میگه کدوم زندگی مگه نمیبینی زندگیم سیاه شده؟ و به سمت اتاقش میرود، تیمسار میفهمد که عاشقش شده. ماهور به اتاق مرجان میره و ماجرای ابراز علاقه سپنتار بهش را به مرجان میگه مرجان متعجب میشود و میگه اگه اینجوری باشه باید ازش دست بکشی چون سپنتار نمیزاره حافی را حتی ببینی، آخر این راهت هم مثل من میشی. ماهور ناراحت میشه و به سمت تامینات میره و با سپنتار ملاقات میکند ازش میخواد تا حافی را ببیند که اجازه نمیدهد و میگه من میتونم کاری کنم تا حافی آزاد بشه به یک شرط که ماهور میگه چه شرطی سپنتار میگه شرطش ازدواجمونه که ماهور عصبی میشه و میگه وقاحتو تموم کردی من خودم یه راهی پیدا میکنم واسه اثبات بی گناهی حافی و میرود، احتشام که ماهور را دید تو فکر فرو میرود.

احتشام و سپنتار از شهاب بازجویی میکنند و بهش میگن حرف نزنی کشته میشی شهاب ماجرای مرگ روزبه را میگه که خودکشی کرد و تیمسار داشت اسلحه رو ازش میگرفت که تو اون کش مکش تیر در رفت، سپنتار باور نمیکنه و میگه تیمسار چی گفته که هنوز داری طرفشو میگیری؟ بهش میگه بنویس و از تیمسار دفاع نکن این سند آزادیته. تیمسار به خانه طهمورث میرود و به تیمسار گفته های شهاب را میگه تیمسار در جواب میگه همه اینها پاپوشه افتراحه، طهمورث میگه تو دیگه یه مهره سوخته ای. تیمسار از خانه بیرون میزند که با سپنتار و احتشام روبرو میشود سپنتار به احتشام میگه که تیمسار را راهنمایی کنین به تامینات که تیمسار اجازه نمیده بهش دست بزنن سپنتار به احتشام میگه ما یک گپ کوتاه بزنیم شما تو ماشین منتظر باشین، سپنتار با تیمسار تو یکی از اتاق های خانه میرن و بعد از مدتی بحث بهش میگه من میتونم این بار قتل روزبه را از رو شونه تون بردارم به یک شرط اونم موافقتتون با ازدواج من با ماهور خانم که تیمسار با عصبانیت میگه فقط یک دلیل بگو که الان نکشمت، حالا حرف های ماهور را باور میکنم همه اینا زیر سر توعه، سپنتار میگه تا آخر شب مهلت دارین فکر کنین که تیمسار با عصبانیت از خانه خارج میشود احتشام از سپنتار میپرسد که چرا گذاشتین بره که میگه تا شب مهلت خواست تا به خانواده اش بگه…

قسمت سی و هشتم سریال بوم و بانو
قسمت سی و هشتم سریال بوم و بانو

قسمت سی و هشتم سریال بوم و بانو

مرجان به اداره تامینات میرود تا درباره ابراز علاقه اش به ماهور ازش بپرسد که تو بحث هایشان سپنتار بهش میگه که شهاب اعتراف کرده و گفته که تیمسار قاتل روزبه است مرجان حالش بد می شود و با گریه به سمت خانه میرود. سپنتار حاضر میشود و به احتشام میگه باید بریم پیش شهاب، احتشام دلیلشو میپرسد که سپنتار میگه باید بریم دنبال حقیقت، و با شهاب میرن همان جایی که مدارکو قایم کرده بود. شهاب مدارکو به آنها تحویل میدهد ولی سپنتار میگه بازم حقیقتو نگفتی یا حقیقتو میگی یا همینجا چالت میکنیم که شهاب میگه میدونستم نمیشه با شماها معامله کرد و وقتی میبینه که جونش در خطره ماجرارو تعریف میکنه که وقتی تو اون کش مکش روزبه تیر میخوره تیمسار میره کمک بیاره که شهاب، جلوی دهان روزبه را میگیره و خفه اش میکنه. سپنتار به احتشام میگه این ماجرارو ۲،۳روز پیش خودمون نگه میداریم بعد پرونده اش را میفرستیم. مرجان وقتی به خونه میرسه میبینه که پدرش داره حرف های سپنتارو به خانواده اش و ماهور میگه که در ازای برداشتن بار مرگ روزبه از روی دوشش ازدواج با ماهور را میخواد که مرجان با گریه میگه آره بایدم بردارین باورم نمیشه که به خاطر مخالفتت با ازدواجمون چرا باید اون بیچاره را بکشی.
ماهور جلوشو میگیره میگه مرجان جان میفهمی چی داری میگی تو که میدونی سپنتار چه آدم دروغگوییه چیزی نگو که بعدا پشیمون بشی تیمسار وقتی حال مرجان را میبینه همه چیو برای آنها تعریف میکند و ماهور مرجان را به اتاقش میبرد تا استراحت کند. شهاب دوباره به زندان میرود. فردای آن روز سرهنگ سپنتار به خانه تیمسار زنگ میزند ماهور تلفنو برمیداره که بهش میگه حافی را با پرونده اش فردا دارن میفرستن که ماهور میگه چطور انقد زود؟ که سپنتار میگه وقتی شما هیچ قدمی واسه آزادیش برنمیدارین من چیکارم؟ من که راه و چاهو بهتون نشون داد که ماهور میگه شما فقط چاهو نشون دادین همه تلاشمو میکنم برای حافی و از عصبانیت تلفنو قطع میکند. تیمسار میپرسه کی بود و وقتی میفهمه سپنتار بود عصبی میشود و بهش میگه باید یه تیر وسط پیشونی اون مردک خالی کنم که ماهور میگه نباید هیچ اتفاقی واسه شما بیوفته از دست کسی کاری برنمیاد و به اتاقش میرود ، ماهور نامه ای برای پدرش مینویسد و حاضر میشود و از خانه بیرون میزند…
قسمت سی و نهم سریال بوم و بانو

قسمت سی و نهم سریال بوم و بانو

ماهور پیش سرهنگ سپنتار میره و بهش میگه که قبول میکنم باهات ازدواج کنم سپنتار نیز حافی و نعمت را تبعید میکند، ماهور به مزون مرجان میرود و بهش میگه که تو الان نباید اینجا باشی من به کمکت احتیاج دارم مرجان میگه دیگه دوست ندارم تو اون خونه برگردم که ماهور باهاش بحث میکنه و میگه حرفهای او شیادو باور میکنی؟ حقیقتو از من بشنو او اینکارارو واسه این میکنه که به من برسه مرجان باور نمیکنه. در آخر ماهور میگه من درخواست سپنتارو قبول کردم که مرجان دعوایش میکند که این چه کاری بود که ماهور میگه تو هم جای من بودی همینکارو واسه روزبه میکردی و باهم به خانه . نعمت که دم در خانه تیمسار رفته بود ماهور را میبیند و بهش میگه دلم نیومد بدون خداحافظی برم ماجرای تبعیدمونو که میدونین دیگه که ماهور میگه بله خبر دارم خداروشکر به تبعید ختم شد نعمت میگه شما میتونین بیاین به دیدارمون دیگه؟ که ماهور میگه نه آقا نعمت صلاح به اینه که زندگیمون از هم جدا بشه و نعمت ناراحت میشه که ماهور میگه برین آقا نعمت تا نزدم زیر گریه و به داخل خانه میرود.

تیمسار با دیدن ماهور ازش میپرسه کجا بودی که ماهور از گفتنش فرار میکند اما تیمسار جلویش را میگیرد و سوالش را تکرار میکند، ماهور میگه قول بدین که عصبانی نشید تیمسار میگه نکنه رفتی پیش اون مردک که ماهور میگه درخواستشو قبول کردم بهم حق بدین نمیتونم نابود شدن شما یا حافی را ببینم و به اتاقش میرود. فیروزه پیش ماهور میرود و بهش میگه میدونی داری چیکار میکنی که ماهور بهش میگه با پدر صحبت کنین تا کنار بیاد چون فردا شب سپنتار اینجا میاد برای… حرفشو تموم نکرده بود که در آغوش مادرش گریه اش میگیرد. سپنتار پیش طهمورث میرود و بهش میگه با اجازتون میخوام با ماهور ازدواج کنم که طهمورث عصبی میشه میگه تو قرار بود تیمسارو دستگیر کنی نه اینکه با دختر قاتل روزبه فامیل بشی، سپنتار بهش میگه شهاب قاتل روزبه است بیاین خودتون اعترافشو بخونین مو لای درزش نمیره ولی طهمورث باور نمیکنه و میگه نمیتونه اون بچه این همه وقت مارو بازی داده باشه و سپنتار را از خانه اش بیرون میکند. آخر همان شب مرجان به ماهور میگه که باید فردا فرار کنیم باهم منم باهات میام که ماهور میگه کجا بریم؟ من تصمیممو گرفتم نمیخوام زیر حرفم بزنم…

قسمت چهلم سریال بوم و بانو

قبل از آزاد شدن حافی، سپنتار یک وقت ملاقات به ماهور میدهد. حافی میگه خوشحالم که میبینمت ماهور میگه ولی من دلگیر شدم که اینجا دیدمتون بهش میگه میدونین کجا تبعید شدین که حافی میگه نه ولی همین امروز میفرستنم، ماهور بهش میگه باید از هم دل بکنیم و همدیگرو فراموش کنیم و انگشتر را پس میدهد که حافی میگه نباید انقدر زود جا بزنیم چرا این حرفارو میزنی اینا حرف های تو نیست و ماهور گریه میکنه و مامور میاد که حافی را ببره که قبلش حافی میگه هرجوری که شده یجوری برمیگردمو این انگشترو بهت میدم. از اونجایی که بازرس احتشام شک کرده بود به ماجرای قتل ادیب و از طرفی بهش آمار داده بودن که دیدن حیرت، ادیب را کشته، مامور میفرستد و حیرت را به اتاق بازجویی میاورند . احتشام بهش میگه که کی بهت دستور داده ادیب را بکشی؟ سپنتار؟ حیرت چیزی نمیگه که بازداشتش میکنند. سپنتار به خانه تیمسار میرود برای خواستگاری. طهمورث به دیدن شهاب میره و باهاش درباره اعترافاتش صحبت میکند شهاب اول میگه اونا مجبورم کردن همچین چیزی بنویسم کار من نبوده که طهمورث میگه تو یه آدم دروغگویی و دستور میده یک لیوان آب براش بیارن و به شهاب میگه از مرگ روزبه هرشب با یدونه از این قرصا میتونم بخوابم ولی یه مشت ازش به خواب ابدی میبرتت و کل قرصارو تو لیوان آب میریزد و میگه از مرگ روزبه تا الان زیاد خوب خوابیدی وقتشه به خواب طولانی بری و میرود.

احتشام به مامور میگه باید بریم خونه تیمسار که مامورش میگه آقای بازپرس امشب خونه تیمسار مراسم بله برون آقای سپنتار با دختر تیمسار است اینجوری مراسم بهم میخوره که احتشام میگه اینجوری تیمسار مجبور نمیشه به این ازدواج حافی هم زود برمیگرده که مامور میگه از عواقبش نمیترسید که میگه نه عواقبی نداره کار سپنتار تموم شده در ضمن استعفامو هم نوشتم و به سمت خانه تیمسار میروند. وقتی میرسند یه نفرو دم در خانه تیمسار میبینند احتشام میگه چی شده که بهش میگه صدای تیر شنیدم کسی هم درو باز نمیکنه. احتشام وارد عمارت میشوند که میبینند سپنتار مرده تیر خورده ….

قسمت چهل و یکم سریال بوم و بانو (قسمت آخر)

قسمت چهل و یکم سریال بوم و بانو (قسمت آخر)

احتشام از اهالی عمارت بازجویی میکند از فیروزه خانم گرفته تا خدمتکاران عمارت و ماجرا ازین قرار بوده که؛ وقتی سپنتار وارد عمارت میشه تیمسار آنجا نبوده و با عزت پیش وکیلش رفته بوده. سپنتار وارد خانه میشود و مرجان جلویش می ایستد و بهش میگه دیگه شورشو درآوردی میدونی ماهور اصلا دوستت نداره؟ نامردیه که از موقعیت سوء استفاده میکنی، سپنتار میگه من اگه اینجام واسه اینه که ماهور خانم خودش خواسته وگرنه لزومی نمیبینم که جواب تورو بدم، باهم کل کل میکنن که فیروزه خانم و ماهور میاد و میگه بسه تموم کنین و از طرفی تیمسار از راه میرسد. تیمسار فقط سپنتار را نگاه میکند و ماهور میاد میگه پدر سرهنگ سپنتار اومدن تا با شما صحبت کنن، تیمسار میگه اینجا جای مناسبی واسه صحبت کردن نیست بیا تو اتاقم. وقتی میرن تو اتاق سپنتار با تیمسار صحبت میکند درباره خوشبخت کردن ماهور که تیمسار فقط نگاش میکنه و وقتی بهش میگه حتی همه اموالمو میدم به ماهور خانم عصبی میشه و از جاش بلند میشه میگه ممنون لازم نیست اموالی که از دولت بالا کشیدی بدی به دختر من، بعد از مدتی بحث کردن تیمسار به سپنتار میگه من آب از سرم گذشته چه ۱نفرو کشته باشم چه ۲نفرو و اسلحه اش را به سمت سپنتار میگیره، سپنتار بهش میگه من شهابو وادار کردم تا حقیقتو بگه و اعتراف کرد که شما روزبه را نکشتی این اتهام از روی شما برداشته شده تیمسار میگه تو از همون اولم میدونستی و عزتو از اتاق بیرون میکند و در اتاق را میبندد.

تیمسار و سپنتار به طرف هم اسلحه میگیرن و بعد از دعوای لفظی به هم شلیک میکنند و باهم میمیرند. اهالی خانه که صدای تیر را میشنوند تلاش میکنند در را باز کنند. احتشام کنار تیمسار نامه هایی که برای خانواده اش نوشته بود را پیدا میکند و به اعضای خانواده میدهد. فردای آن روز همه سر خاک تیمسار میروند و از آنجا به عمارت برمیگردن که فیروزه خانم همه کارکنان را صدا میزند و میگه دیگه درآمد خاصی نداریم نمیتونیم از زحماتی که اینجا میکشید قدردانی کنیم تصمیم گرفتیم این عمارتو بفروشیم و بریم پیش دایه جان زندگی کنیم هیچ وقت فراموشتان نمیکنیم و ماهور پاکت هایی را بین آنها پخش میکند. احتشام پیش ماهور میره و خبر میدهد که اتهام قتل از روی استاد حافی برداشته شده و به زودی برمیگردد، ماهور میگه بالاخره یک خبر خوش شنیدم و تشکر میکند. مرجان خودش را مقصر مرگ پدرش میداند و داروهایش را هم نمیخورد. بعد از چند روز ماهور به همان کافه ای میرود که آخرین بار حافی را آنجا دیده بود و از دیدن همدیگر ابراز خوشحالی میکنند و حافی انگشتری که ماهور پس داده بود را دوباره بهش برمیگرداند. پایان.

 

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest
0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا