علی محمد باب چه کسی بود و چه ایدئولوژی داشت؟

سیدعلی محمد شیرازی بنیانگذار فرقه ضاله «بابیه» در محرم ۱۲۳۵ قمری در شهر شیراز به دنیا آمد. پدرش میرزارضا (بزاز شیرازی) و مادرش فاطمه بیگم و بنابه قولی خدیجه بیگم نام داشت. خواندن و نوشتن را به شیوه معمول زمانه خویش در شیراز آغاز کرد. هنوز کودک بود که پدرش را از دست داد، به همین سبب روانه بندر بوشهر شد و تحت کفالت دایی اش قرار گرفت و مدتی را نزد یک مکتب دار که از پیروان فرقه «شیخیه» بود، به کار آموختن پرداخت.

نگاهی به سرگذشت سید علی محمد باب

«سیدعلی محمد شیرازی» (باب) که دوران مکتب و تحصیلات مقدماتی خود در بوشهر را تحت نظر معلمی به نام شیخ عابد که دارای اعتقادات متعصبانه «شیخیگری» و از پیروان شیخ احمد احسایی پیشوای بزرگ و بنیانگذار این فرقه بود، گذرانده و لذا از کودکی عقاید شیخیّه در ذهنش جایگیر شد و توجه و احترام او نسبت به شیخ احسایی و سید رشتی جلب گردید.

عبدالحمید اشراق خاوری معروف ترین مؤلف بهائی سنوات اخیر، در بیشتر کتاب هایش به این حقیقت مسلّم اعتراف دارد. در باب ۶۴ از فصل سوم گنجینه ی حدود و احکام و در مطلب ۳ از فصل اول رساله ی ایام تسعه (درباره احکام بهاییت) و ص ۱۰۴۵ رحیق مختوم (در مورد تعطیلات نه گانه بهاییت) و ص ۲۳ جلد دوم قاموس توقیع منیع (تالیف شوقی) ، از مکتب رفتن سید باب گفتگو می کند.

«سیدعلی محمد شیرازی»  با هدف تکمیل معلومات خود، سفری هم به کربلا می رود و در آنجا مدت زمانی را در کلاس درس سیدکاظم رشتی پیشوای وقت «شیخیه» و جانشین شیخ احمد احسایی، مؤسس این فرقه، حضور می یابد.

 بابی ها و بهایی ها سیدعلی محمد شیرازی را صاحب «علم لدنّی» می دانند و در این مورد بشدت مبالغه می کنند. آنان در مورد حضور وی در کلاس درس سیدکاظم رشتی چنین می نویسند:

«تا سید باب به محضر سیدرشتی ورود فرمودند با اینکه حضرت باب جوانی بود بیست و چهارساله و سید (رشتی) مردی پنجاه ساله، این تاجری محقر و آن عالمی موقر، درس را احتراماً له موقوف نمود و توجه تلامیذ را به صحبت حضرت باب معطوف فرمود و در حین صحبت چنان احترامات فائقه و تکریمات لائقه از مورود نسبت به وارد ظاهر می شد که همگی در شگفت و حیرت افتادند و مسائلی از آثار ظهور موعود در میان آوردند که پس از این مقدمات و بروز داعیه ایشان همگی طلاب آن مسایل را راجع به سید باب دانسته و غرض سیدکاظم رشتی از این مسایل و اذکار آن بود که به طلاب بفهماند حضرت باب قائم موعود و مهدی منتظر است. . . » (اسدالله فاضل مازندرانی، رهبران و رهروان درتاریخ ادیان، جلددوم، تهران، مؤسسه ملی مطبوعات امری، صص ۳۱- ۲۸)

سیدکاظم رشتی درسال ۱۲۵۹ می میرد و هیچ یک از شاگردان و خواص خود را برای جانشینی اش انتخاب نمی کند و چند روز قبل از مرگ خود، در حضور گروهی از مریدانش اعلام می دارد که بزودی حضرت صاحب الزمان یا به قول پیروان فرقه شیخیه، «رکن رابع» ظهور خواهد کرد و خود اداره امور مسلمین و جهان را به دست خواهد گرفت و جهان را به سمت قسط و عدل رهبری خواهد کرد.

زمانی که سید کاظم رشتی از دنیا رفت، علی محمد شیرازی در بوشهر بود و همراه با دایی اش در خدمت تجار یهودی، بویژه تجارتخانه «ساسون» به کار فرآوری و آماده سازی تریاک اشتغال داشت. در آن زمان بیش از پنج سال بود که «سیدعلی محمد» با یهودیان و تجارتخانه «ساسون (خاندان ساسون، بنیانگذار تجارت تریاک در ایران بودند و با تأسیس بانک شاهی انگلیس و ایران نقش بسیار مهمی در تحولات تاریخ معاصر ایران ایفا کردند و به امپراتوران تجاری شرق بدل شدند و در زمره دوستان خاندان سلطنتی بریتانیا جای گرفتند. برای آگاهی در این زمینه به کتاب ارزشمند «زرسالاران یهودی و پارسی استعمار بریتانیا و ایران» تألیف عبداله شهبازی مراجعه فرمایید) در ارتباط مستقیم بود. از این روی این ادعا که سیدعلی محمد شیرازی به تشویق و اغوای یهودیان خود را جانشین سیدکاظم رشتی و پس از آن «باب» امام زمان خوانده است، دور از انتظار نیست.

پس از سیدکاظم رشتی، سیدعلی محمد با اینکه در کربلا و در حلقه یاران نزدیک ملاکاظم رشتی نبود، تحت تأثیر تلقینات پرنس دالگورکی بلافاصله ادعای جانشینی او را مطرح ساخت و درست یک سال بعد، در سال ۱۲۶۰ قمری که مصادف با هزارمین سال غیبت امام عصر (عج) بود، با حمایت کانونهای متنفذ و مرموز استعماری، دعوی خویش را مطرح نمود و ضمن اینکه خود را «رکن رابع» خواند، ادعا کرد که «باب» امام زمان (عج) است و در نشست و برخاست های روزانه و در میان اطرافیان خود گفت که «من مبشر ظهور امام زمان و باب او هستم و هرکس که به ظهور حضرت مهدی (عج) اعتقاد و ایمان دارد، باید ابتدا با من که «باب» و «در» او هستم بیعت کند». وی حتی حدیث «انا مدینه العلم و علی بابها» را در جهت اثبات این ادعای خود معنی و تفسیر می کرد و می گفت، حتی حضرت رسول اکرم (ص) به حقانیت و ظهور من اشاره کرده و فرموده اند: «من شهر علم هستم و علی باب».

پرنس کینیاز دالگورکی درباره نحوه آشنایی و تلقین مطالب و تعالیم خود به علی محمد باب چنین می گوید:

«من فکر کردم چگونه است که این عده قلیل شیعه. . . بر یک دولتی مثل عثمانی غلبه کرده اند و چگونه همین جماعت با یک عده قلیل جنگ هایی با روسیه نموده و یک لشکر انبوه را از میان برداشته اند. آن وقت دانستم که (این پیروزی ها) به واسطه اتحاد مذهبی و عقیده و ایمان راسخی است که به دین اسلام دارا بوده]اند[. . . من هم در صدد ]ایجاد[ دین تازه دیگری افتادم که این دین وطن نداشته باشد. زیرا فتوحات ایران به واسطه وطن دوستی و اتحاد مذهبی بوده است. . . (پس از آشنایی با علی محمد در عتبات) سیدعلی محمد دست از دوستی من نمی کشید و بیشتر مرا مهمان می کرد و قلیان محبت را با هم می کشیدیم. . . (او) خیلی ابن الوقت و مرد متلون الاعتقادی بود و نیز به طلسم و ادعیه و ریاضیات و جفر و غیره عقیده داشت. چون دید من در علم حساب و جفر و مقابله و هندسه مهارت دارم، برای رسیدن به مقصودش شروع به خواندن حساب در نزد من نمود. با این همه هوش با هزاران زحمت چهارعمل اصلی را در نزد من خواند و بالاخره گفت من کله ریاضی درست و حسابی ندارم. شب های جمعه درسر قلیان سوای تنباکو چیزی مثل موم خورد می کرد. . . به من هم تعارف نمی کرد، به او گفتم چرا قلیان را به من نمی دهی بکشم؟ گفت: تو هنوز قابل اسرار نشدی که از این قلیان بکشی. اصرار کردم تا به من داد کشیدم. . . خنده فراوان کردم. . . روزی از او پرسیدم این چه چیزی بود؟ گفت: به عقیده عرفا اسرار و به قول عامه چرس. . . دانستم حشیش است و فقط برای پرخوری و خنده خوب است، ولی سید می گفت مطالب رمز به من مکشوف می شود. گفتم. . . می خواستی (موقع حساب خواندن) بکشی که زودتر فهم مطالب کنی. . .

به واسطه (کشیدن) تریاک اصلاً میل درس و مطالعه از او فراری شده بود و دل به درس خواندن نمی داد. روزی در سر درس آقای آقاسیدکاظم (رشتی) یک نفر طلبه تبریزی از آقا سؤال کرد: آقا حضرت صاحب الامر کجا تشریف دارند؟ آقا فرمود: من چه می دانم شاید در همین جا تشریف داشته باشند، ولی من او را نمی شناسم. من مثل برق خیالی به سرم آمد که سیدعلی محمداین اواخر به واسطه کشیدن تریاک و ریاضت های بیهوده با نخوت و جاه طلب شده بود. . . شبی که تریاک را زده بود من بدون آنکه تریاک کشیده باشم با یک حال خضوع و خشوع در حضور او خود را جمع کرده گفتم: حضرت صاحب الامر! به من تفضل و ترحمی فرمایید بر من پوشیده نیست توئی، تو. . . من مصمم شدم یک دکان جدیدی در مقابل دکان شیخی باز کنم و اقلاً اختلاف سوم را من در مذهب شیعه ایجاد کنم. گاهی بعضی مسائل آسان از سید می پرسیدم، او هم جواب هایی مطابق ذوق خودش که اغلب بی سر و ته بود، از روی بخار حشیش می داد، من هم فوری تعظیمی کرده و می گفتم تو باب علمی یا صاحب الزمانی، پرده پوشی بس است، خود را از من مپوش. . . (روزی) مجدداً به منزل او رفتم و. . . تقاضای تفسیر سوره عم را کردم. . . سید هم قبول این خدمت کرد و تریاک را کشیده شروع به نوشتن نمود (وقتی سید تریاک می کشید به قدری چیز می نوشت که یکی از تندنویس های نمره اول. . . بود) ولی اغلب مطالب او را من اصلاح می کردم و به او می دادم که بلکه او تحریک و معتقد شود باب علم است. آری سید بهترین آلت برای این عمل بود. خواهی نخواهی من سید را با اینکه متلون سست عنصر بود، در راه انداختم و تریاک و ریاضت کشیدن او هم به من کمک می کرد.  . . (سیدعلی محمد) همیشه تردید داشت و می ترسید دعوی صاحب الامری بکند، به من می گفت که اسم من مهدی نیست، گفتم من نام تو را مهدی می گذارم. تو به طرف ایران حرکت کن. . . من به شما قول می دهم که چنان به تو کمک کنم که همه ایران به تو بگروند، تو فقط حال تردید و ترس را از خود دور کن. . . هر رطب و یابسی بگویی مردم زیر بار تو می روند، حتی اگر خواهر را به برادر حلال کنی. . . سید بی نهایت طالب شده بود که ادعایی بکند ولی جرأت نمی کرد. من برای اینکه به او جرأت بدهم به بغداد رفته، چند بطر شراب خوب شیراز یافتم و چند شبی به او خوراندم. کم کم با هم محرم شدیم و به او. . . (مطالب)را حالی کردم. . . به هر وسیله ای بود رگ جاه طلبی او را پیدا کردم و او را به حدی تحریک کردم که کم کم دعوی این کار بر او آسان آمد. . . به سید گفتم از من پول دادن و از تو دعوی مبشری و بابیت و صاحب الزمانی کردن. او را راضی کردم و به طرف بصره و از آنجا به طرف بوشهر رفت. . . ]در نامه هایی که به هم می نوشتیم[ او خود را نایب عصر و باب علم می خواند، من در جواب او را امام عصر می خواندم. . . همین که او رفت من در عتبات شهرت دادم که حضرت امام عصر ظهور نموده و همین سید شیرازی امام عصربود و به حال ناشناس در سر درس آقای رشتی حاضر می شده. . . » ( خاطرات پرنس دالگورکی، کتابفروشی حافظ، سیدابوالقاسم مرعشی، صص ۳۰ تا .۳۵).

ادعای بابیت

به هر حالت، شش ماه پس از وفات سید کاظم، در شب پنجم جمادی الاولی سال ۱۲۶۰ هجری قمری برابر با ۲۳ماه مه ۱۸۴۴ میلادی، میرزا علی محمد شیرازی،  دعوی خویش را به یکی از شیخیان به نام ملا حسین ( از مردم بشرویه ی خراسان ) اظهار نمود. بهائیان، هر ساله چنین شبی را به عنوان مبعث نقطه ی اولی ( از القاب علی محمد باب) جشن می گیرند و مبدأ تاریخ ایشان- که به تاریخ بدیع موسوم است- از آن شب شروع شده است. میرزا حسینعلی نوری (بهأالله) این روز را یکی از اعیاد مهم بهائیان اعلام کرده و هر گونه اشتغال در این روز را بر بهائیان حرام نموده است. (دکتر ج. ا، سلمنت، زیرنظر عباس وشوقی افندی، بهأالله عصرجدید، ص ۵۸، به نقل از بهائیت در ایران، ص ۱۲۸)

داستان آن شب با حذف پیرایه های بی اساس، چنین است که جمعی از طلاب شیخی که سخت به کاوش گم شده ی خود سرگرم و در این راه رنج و شکنج دیده بودند، به شیراز می آیند و از میان ایشان ملا حسین بشروئی با سید باب برخورد می کند. او بر اساس سابقه ی آشنایی که از قبل ( در حوزه ی درس سید رشتی )  با یکدیگر داشتند به منزل او می رود و در آن جا میرزا علی محمد – که اشتیاق شدید وی را به شناختن جانشین سید کاظم رشتی می بیند- خود را صاحب آن مقام و باب امام عصر معرفی می کند و چون بشروئی برهان و تأییدی می خواهد، میرزا علی محمد به درخواست وی،  همان جا در تفسیر نخستین آیات سوره ی یوسف مطالب مختصری می نگارد(این تفسیر به وسیله ی باب تکمیل شد و نام « قیوم الأسماء» گرفت و به صورت نسخ خطی یافت می شود.) و ملاحسین با دیدن آن نوشته، بابیت او را می پذیرد.

در این زمان و پس از طرح ادعای «سیدعلی محمد باب»، کارگزاران استعمار روسیه، با ترفندهای مختلف سعی در جلب نظر شاگردان و پیروان سید کاظم رشتی می کنند، اما توفیق چندانی در این عرصه نمی یابند و تنها ۱۸ نفر را – که بعدها براساس حروف «ابجد» در فرقه های بابیه و بهائیت به حروف «حی» معروف شدند – با وی همراه و همساز می نمایند و آنان را برای ابلاغ ظهور «باب امام زمان» به نقاط مختلف کشور، بویژه منطقه خراسان بزرگ و شرق کشور، یعنی منطقه نفوذ انگلستان و در مجاورت مرزهای هندوستان و دایره نفوذ کمپانی هند شرقی می فرستند. کارگزاران استعمار برنامه خروج و ادعای «سیدعلی محمد باب» را به دقت طراحی کرده بودند و چون در روایات شیعه آمده است که هنگام ظهور حضرت مهدی (عج) گروهی از مردم خراسان به رهبری یک روحانی و با پرچم های سیاه به یاری آن حضرت خواهند آمد، عوامل سفارت روس پس از زندانی شدن سیدعلی محمد باب در قلعه چهریق ماکو، ملاحسین بشرویه را به خراسان فرستادند و او در روستاهای آن منطقه شایع می ساخت که حضرت صاحب الزمان ظهور کرده است و همگی باید با اسب و شمشیر و پرچم های سیاه به یاری او بشتابید و برخی از مردم ساده دل روستایی آن ایام که ظلم و جور اربابان و حکام و ستم جاری در ارکان حکومت قاجار و ملوک الطوایفی بعد از صفویه تا آن ایام و زد و خوردهای خانمانسوز مدعیان سلطنت بعد از کریمخان زند و ظلم و کشتار آغا محمدخان قاجار و جنگ های ایران و روسیه و پیروزی کفار یعنی روسیه تزاری را از علائم ظهور حضرت می دانستند، برای اینکه در شمار یاران نخستین حضرت مهدی (عج) باشند، از یکدیگر سبقت می جستند و به سرعت آماده می شدند و مرکب و شمشیر و غذای مختصری برای بین راه برمی داشتند و دسته دسته به ملاحسین بشرویه می پیوستند تا برای نجات «سیدعلی محمد باب» ابتدا به پایتخت و سپس به آذربایجان بروند.

خبر هجوم روستاییان خراسانی موجب هراس شاه قاجار و درباریان شد و باعث گردید تا به سرعت گروهی بزرگ از سربازان حکومتی را همراه با توپ و تفنگ و مهمات آتش زای جنگی به جانب خراسان گسیل دارند. سرانجام گروه سربازان حکومت و روستاییان خراسانی در نزدیکی قصبه بسطام- حوالی شاهرود کنونی – با یکدیگر برخورد کردند و سربازان حکومتی با برتری خاصی که از نظر تجهیزات جنگی داشتند، به قلع و قمع روستاییان پرداختند.

مجلس توبه

رویداد مهم دیگری که در همین اوقات پیش آمد، مجلس ولیعهد در تبریز می باشد و تفصیل آن بدین قرار است که پس از این زد و خورد خونین و بروز بلوا و آشوب در نقاط مختلف کشور، بنا به پیشنهاد میرزاتقی خان امیرکبیر سیدعلی محمد باب را از قلعه چهریق به تبریز آوردند و ناصرالدین شاه که در آن موقع ولیعهد بود دستور داد تا جلسه ای با حضور علمای آذربایجان تشکیل شود و نیز فرمان داد تا برای بررسی و شناخت بهتر عقاید «باب» او را به حضورش بیاورند و از وی خواست تا با علمای حاضر در این جلسه – که اکثراً از پیروان فرقه «شیخیه» بودند – مناظره نماید. در نخستین روزهای ورود به تبریز، میرزا علی محمد برای یکی از بابیان به نام شیخ علی ترشیزی ( ملقب به عظیم ) دعوی قائمیت کرد و این نخستین باری بود که وی دم از مهدویت میزد (ص ۳۱۷ تلخیص تاریخ نبیل ).

به هر حال میرزا علی محمد در مجلسی که با حضور ولیعهد و چند تن از ندیمانش و برخی از علمای درباری تبریز برگزار شد احضار گردید و مورد بازجویی قرار گرفت که خوشبختانه برای گزارش آن مجلس سند محکمی در دست می باشد و آن کتاب
کشف الغطاء است. در کتاب اخیر ضمن صفحات ۲۰۱ تا ۲۰۴ متن نامه ی ولیعهد به محمد شاه را- که حاوی وقایع جلسه ی مزبور است- آورده و ما بخش هایی از آن را عیناً درج می کنیم:

صورت عریضه ی ولیعهد به محمد شاه

« قربان خاک پای مبارکت شوم … اول حاج ملا محمود پرسید که مسموع می شود که تو می گویی من نائب امام هستم و بابم و بعضی کلمات گفته ای که دلیل بر امام بودن بلکه پیغمبری توست. گفت: بلی حبیب من، قبله ی من، نایب امام هستم و باب امام هستم و آن چه گفته ام و شنیده ای راست است. اطاعت من بر شما لازم است … به خدا قسم کسی که از صدر اسلام تاکنون انتظار او را می کشید، من ام. آن که چهل هزار علما منکر او خواهند شد، من ام. پرسیدند: این حدیث در کدام کتاب است که چهل هزار عالم منکر خواهند گشت؟ گفت: اگر چهل هزار نباشد چهار هزار که هست … بعد از آن پرسیدند که از معجزات و کرامات چه داری؟ گفت: اعجاز من این است که از برای عصای خود آیه نازل می کنم و شروع کرد به خواندن این فقره: « بِسمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیمِ سُبحانَ اللهِ القُدّوسِ السُّبُّوحِ الَّذی خَلَقَ السَّمواتَ وَ الأرضَ کَما خَلَقَ هذِهِ العَصا آیَهً مِن آیاتِهِ » اعراب کلمات را به قاعده ی نحو غلط خواند، تاء سموات را به فتح خواند. گفتند مکسور بخوان، آن گاه الأرض را مکسور خواند. امیراصلان خان عرض کرد: اگر این قبیل فقرات از جمله ی آیات باشد، من هم توانم تلفیق کرد و عرض کرد: « الحَمدُ للهِ الَّذی خَلَقَ العَصا کَما خَلَقَ الصَّباحَ وَ المَساءَ » باب بسیار خجل شد …

بعد از آن مسائلی چند از فقه و سایر علوم پرسیدند. جواب گفتن نتوانست … چون مجلس گفتگو تمام شد، جناب شیخ الاسلام را احضار کرده، باب را چوب مضبوط زده، تنبیه معقول نمود و توبه و بازگشت و از غلط های خود انابه و استغفار کرد و التزام پا به مهر سپرد که دیگر این غلط ها نکند … امر امر همایونی است. انتهی.

 متن توبه نامه

گلپایگانی به دنبال این قسمت در صفحات ۲۰۴ و ۲۰۵ کشف الغطاء بدین گونه متن توبه نامه ی باب و پاسخ علما به او را نقل می کند و می نویسد :

چون در این عریضه انابه و استغفار کردن باب و التزام پا به مهر سپردن آن حضرت مذکور است مناسب چنین به نظر میآید که صورت همان دست خط مبارک را نیز محض تکمیل فایده در این مقام مندرج سازیم و … به دقت نظر اولی الأبصار واگذاریم.

صورت دست خط حضرت نقطه ی اولی به ناصرالدین شاه در اوقات ولیعهدی او در تبریز …

فداک روحی … أُشهد الله و من عنده که این بندهی ضعیف را مطلق علمی نیست که خلاف رضای خداوند عالم و اهل ولایت او باشد؛ اگر چه به نفسه وجودم ذنب صرف است … و اگر کلماتی که خلاف رضای او بوده از قلم جاری شده، غرضم عصیان نبوده و در هر حال مستغفر و تائب ام حضرت او را. و این بنده را مطلق علمی نیست که منوط به ادعایی باشد؛ استَغفِرُاللهَ رَبّی وَ أتُوبُ إلَیهِ مِن أن یُنسَبَ إلَیَّ أمرٌ. و بعضی مناجات و کلمات که از لسان جاری شده دلیل بر هیچ امری نیست و مدعی نیابت خاصه ی حضرت حجت الله علیه السلام را محض ادعا، مبطل است و این بنده را چنین ادعایی نبوده و نه ادعای دیگر. مستدعی از الطاف حضرت شاهنشاهی و آن حضرت چنان است که این دعاگو را به الطاف و عنایت سلطانی و رأفت و رحمت خود سرافراز فرمایند. والسلام .

صورت جوابی که مجتهدین تبریز در صدر ورقه نوشته اند:

سید علی محمد شیرازی، شما در بزم همایون و محفل میمون در حضور نواب اشرف والا، ولیعهد دولت بی زوال، أیَّدَهُ اللهُ وَ سَدَّدَهُ وَ نَصَرَهُ و حضور جمعی از علمای اعلام اقرار به مطالب چندی کردید که هر یک جداگانه باعث ارتداد شماست و موجب قتل … و چیزی که موجب تأخیر قتل شما شده است شبهه ی خبط دماغ است …

گلپایگانی در پاورقی همین ص ۲۰۵ کشف الغطاء راجع به سند رسمی توبه نامه ی باب چنین می نویسد:

( اصل این دو مکتوب و بعضی مکاتیب رسمی اُخری را که مندرج می گردد پس از خلع محمد علی شاه که مخازن دولتی به تصرف ملتیان درآمد، یکی از محبین تاریخ، عکس برداشته و منتشر ساخته است. )

پس دیدیم که باب بعد از گذشتن یک هفته از دعوی مهدویتش، به سبب تنبیه جزئی که از او به عمل آمد ( به نوشته ی ص ۳۲۴ نبیل فقط ۱۱ ضربه چوب به کف پای وی زده شد ) دست از کلیه ی دعاوی شست و این جا بود که علمای تبریز وی را نابخرد و پریشان احوال دانستند و فتوی به قتل او ندادند و میرزا علی محمد دوباره به چهریق بازگردانده شد و به شدت از تماس وی با بابیه ممانعت می شد.

پس از این ماجرا باب را دوباره به زندان برگرداندند. اما عوامل استعمار دست از تلاش خود برنمی داشتند و همه جا با رواج این شایعه که امام زمان ظهور کرده ایجاد بلوا و آشوب می کردند.

بهائیان بر این اعتقادند که «سیدعلی محمدباب» برای اعلام ظهور خود ابتدا به مکه می رود و پس از ابلاغ این امر به زایران بیت الله الحرام، از آن جا دوباره به شیراز باز می گردد و با وسعت و دامنه بیشتری ادعای خود را مطرح می سازد. این امر موجب فتنه و فساد می شود تا جایی که حاکم فارس او را بازداشت می کند و سرانجام زمانی که بیماری وبا در شیراز شایع شده بود، به اصفهان می رود.

بابیان و بهائیان اعتقاد دارند که او شش مرتبه ادعای خویش را تغییر داد. در مرتبه اول به سید ذکر مشهور می شود و ادعای «ذکریت» می کند. در مرتبه دوم ادعای «بابیّت» می نماید و خود را باب و نایب خاص امام زمان (عج) و واسطه خیر و فیض بین او و مردم معرفی می کند. در مرتبه سوم دعوی «مهدویت» می نماید و خود را مهدی موعود می داند. در مرتبه چهارم ادعای «نبوت» می کند و خویشتن را پیامبر معرفی می نماید. در مرتبه پنجم ادعای «ربوبیت» و در مرحله و مرتبه ششم دعوی «الوهیت» می کند

حمایت والی اصفهان

بابیان و بهائیان بر این عقیده اند که «سید علی محمد باب» در سال ۱۲۶۲ هجری قمری به سبب شیوع بیماری وبا عازم اصفهان گردید، در میانه راه نامه ای به حاکم اصفهان نوشت واز او خواست تا برای وی منزلی مناسب فراهم آورند. «منوچهر خان» منوچهر خان معتمد الدوله از خانواده های مسیحی ساکن گرجستان بود که درجریان جنگ ایران و روس اسیر و مقطوع النسل گردید. او پس از مرگ آغامحمدخان قاجار مورد توجه فتحعلی شاه قاجار قرار گرفت و به عنوان والی ایالت اصفهان منصوب گردید. وی که کینه ای عمیق از ایران و روابطی پنهانی با روسیه داشت ، پس از رسیدن نامه باب، سلطان العلما امام جمعه وقت اصفهان را احضار کرد و به او فرمان داد تا خانه ای را برای اقامت باب آماده کند و افزون بر آن دستور داد تا امام جمعه، برادرش را برای استقبال از او به بیرون از دروازه اصفهان بفرستد.

بر اساس کتاب های تاریخی، بهائیان مدعی اند «سیدعلی محمد باب» به خانه امام جمعه اصفهان وارد شد. امام جمعه از او خواست تا تفسیری بر سوره «والعصر» بنگارد. باب این خواسته را اجرا کرد. زمانی که تفسیر وی به دست امام جمعه اصفهان رسید، او از عمق و دامنه معلومات وی در شگفت شد و فوراً به دیدار سید باب شتافت. خبر این موضوع به گوش «منوچهر خان متعمد الدوله» حاکم اصفهان نیز رسید و او هم به ملاقات باب آمد و از وی خواست تا دلایل نبوت حضرت محمد (ص) را برای او تشریح کند. «سیدعلی محمد» رساله ای در این باره با عنوان «نبوت خاصه» نگاشت. والی اصفهان پس از خواندن این رساله با صدای بلند اعلام کرد که تحت تأثیر نوشته باب، از دین مسیحیت دست برداشته و به دین مقدس اسلام ایمان آورده است.

به دنبال این حادثه، والی اصفهان حمایت خود از «سید علی محمد باب» را علنی تر ساخت و اسباب و وسایل لازم را برای تبلیغات به طور کامل در اختیار وی گذاشت. حمایت والی و بی پروایی سید علی محمد باب در امر تبلیغات، موجبات نارضایی مردم اصفهان را فراهم آورد. تا جایی که عده ای از آنان شکایت به شاه بردند و «محمد شاه قاجار» پادشاه وقت دستور داد تا «سید علی محمد» به تهران اعزام گردد. اما والی اصفهان هرگز این فرمان را اجرا نکرد. او برای آرام کردن مردم، «باب» را همراه عده ای سرباز روانه تهران ساخت. اما به صورتی مخفیانه ترتیبی داد تا سربازان، وی را به صورت پنهانی به اصفهان و عمارت سرپوشیده والی برگردانند. از این زمان به بعد «سید علی محمد باب» در اندرون «قصرخورشید» مورد پذیرایی رسمی والی اصفهان قرار گرفت. حتی منوچهر خان معتمدالدوله والی اصفهان برای تکمیل اسباب عیش و نوش سید باب، دوشیزه زیبایی را به عقد ازدواج وی در آورد. این زن بعدها از سوی «بهأالله» ، «ام الفواحش» نام گرفت و برای کامجویی وقف عام «پیروان باب» گردید. چند ماه پس از این حادثه منوچهر خان حاکم اصفهان از دنیا رفت و از آنجا که صاحب فرزند نبود، برادرزاده اش گرگین خان جای او را گرفت. حاکم جدید اصفهان مراتب را به حاج میرزا آقاسی صدر اعظم وقت اطلاع داد و میرزا آقاسی از او خواست تا سریعاً باب را به تهران بفرستد. اما پس از مشورت با علما، دستور خود را تغییر داد و از مأموران خواست تا سیدعلی محمد باب را از اصفهان به آذربایجان فرستاده و در آنجا زندانی نمایند.

سیدعلی محمد باب تا شعبان ۱۲۶۴ قمری در زندان ماکو بود و همواره عده ای از طرفداران وی از طریق دادن رشوه به زندانبان ها به ملاقات او می رفتند و پیام ها و دستورات وی را به نقاط مختلف می رساندند.

آغاز قیامت کبری!

در جمادی الثانی ۱۲۶۴ در آخرین پرده ی نمایش، با آنکه هنوز باب داعیه ای جز نیابت امام زمان نداشت، قرار شد دیانت اسلام را منسوخ اعلام دارند (ص ۳۰۷ تذکره الوفا ) و بر بی تکلیفی حکم کنند. میرزا حسین علی تمارض کرد و میانه ی قدوس و طاهره به بهانه ای جزئی، به هم خورد و جنگ زرگری درگرفت:

زرین تاج با آرایش تامّ و پیرایش تمام در میان جمع، چادر و روبنده از سر و رو برگرفت و چهره ی حورویش و قامت پریوش خود را در برابر دید و تماشای همگان نهاد.( ص ۲۹۵ تا ۲۹۷ تلخیص تاریخ نبیل) بارفروشی برآشفت و طاهره را عایشه خواند (ص ۱۸۷ کشف الغطاء ) و شمشیر آخته از نیام برکشید تا کارش را بسازد؛ لکن دهان شکرشکن قره العین به گفتار شیرین گشوده گشت و اعلام ظهور کلی و آغاز قیامت کبری و فسخ شریعت اسلامیه نمود. ( ص ۲۹۵ تا ۲۹۷ تلخیص تاریخ نبیل ) آن گاه او بر مرکب نشست و شمشیر برهنه به دور سر چرخانید و در حال تاختن شعار داد و دیگران پاسخ گفتند (تاریخ ظهور الحق ص ۳۲۵) و در آخر فریاد الوهیت خویش را به گوش همگان رسانید. (ص ۲۵۵ مکاتیب جلد دوم) جمال مبارک اصلاح ذات البین نمود و صلاح دید که طاهره در خدمت ایشان باشد تا نزاع پایان یابد، لکن جانمازها که تا آن وقت گسترده بود برای همیشه برچیده گشت و مهرهای نماز نام بت گرفته و شکسته شد. (ص ۵ و ۶ قاموس توقیع منیع جلد دوم)  اوضاع اخیر سبب شد که عموم حضار برآشفتند، برخی مانند عموم بابیان مراغه از بابیت برگشتند (ص ۵۸ ظهور الحق و ص ۳۰۸ تذکره الوفا) و گروهی به تردید افتادند و هوس رانانی چند، فرصت غنیمت شمردند و روی از اطاعت قرآن برتافتند و هوای نفس را تابع گشتند و سرانجام قدوس و طاهره هم کجاوه شدند و اشعار و تصانیف پر آب و التهاب سرودند و . . . کارهایی که بیانش دور از ادب است.

این رفتار گستاخانه در محیط یک صد وهفتاد سال قبل، آن چنان طنین ننگینی انداخت که مسلمین آن نواحی به خشم آمدند و بر آن گروه بی پروا- که بنا به میل نفسانی، حدود و احکام ربّانی را شکسته بودند- حمله ور گشتند و آنان را در نزدیکی قریه ی نیالا، تنبیه سختی کردند (ص ۲۹۹ تا ۳۰۱ تاریخ نبیل). به دنبال جریان اخیر، زرین تاج و بهاء به نور مازندران رفتند تا در قصر ییلاقی میرزا چند صباحی به سر برندو بعید نیست که چون در بدشت قیامت کبری را برپا کرده بودند نور مازندران را نیز فردوس برین گرفته باشند!

بابیان نخستین، در برابر این پرده دری ها، واکنش سختی نشان دادند و اعمال بدشتیان را نکوهیده خواندند. چنان که بشرویی، دوم شخصیت بابیه پس از باب، به هنگام شنیدن اخبار بدشت، بنا به نوشته ی ص۱۱۰ تاریخ ظهورالحق، گفت: ” اگر من در بدشت بودم اصحاب آنجا را با شمشیر کیفر می نمودم.”

آیا با این لودگی ها و مسخرگی ها آیینی نسخ می شود و شریعتی نو به بازار می آید؟ ای وجدان های پاک گواهی دهید! آیا چنین گفتار و کردار ناهنجاری جز آن که از کارگزاران شهوت آلود بیگانه سر زند از هیچ خردمند هوشیاری دیده خواهد شد؟ در حالی که میرزا علی محمد خود را فقط نایب و باب دوازدهمین امام مسلمین قلم داد می کند، برخی پیروانش گرد هم نشستند و اساس اسلام را منسوخ دانستند و قیامت را آغاز کرده، بی شرمانه بانگ برآوردند که جز ایشان خدایی نیست !؟!

شورش بابیان

در همین هنگام بود که محمد شاه درگذشت ( شوال ۱۲۶۴ ) و شاه زادگان و درباریان گرفتار امور جانشینی شدند و اوضاع کشور دگرگون و نابسامان گردید. بابیان نیز فرصت را غنیمت شمرده، سر به شورش برداشتند و به تدریج سه جنگ خونین داخلی که غایت آمال دشمنان این آب و خاک بود، در سه نقطه ی ایران به راه انداختند و انگیزه ی این نبردها فرمان های متوالی خود باب بود که در گذشته ی ایام به ایشان نگاشته بود.

نخستین جنگ در اولین روزهای پادشاهی ناصرالدین شاه در قلعه ی شیخ طبرسی مازندران ( نزدیک شاهی، قائم شهر کنونی ) آغاز شد و رهبری آن به عهده ی ملا حسین بشرویی و پس از قتل وی با میرزا محمدعلی بارفروشی بود و در ماه رجب سال ۱۲۶۵ با شکست کامل بابیه پایان پذیرفت.

دومین برخورد در شهر نیریز با قیام سید یحیی دارابی برپا گردید که در شعبان ۱۲۶۶ با مرگ سید یحیی به انجام رسید. سومین نبرد در زنجان به رهبری ملا محمدعلی زنجانی میان بابیان و دولتیان درگیر شد و در ماه ربیع الاول سال ۱۲۶۷ با نابودی ملا محمد علی خاتمه یافت. این سه جنگ آسیب جانی و مالی فراوانی ایجاد کرد و هزاران نفر را به کشتن داد و حتی عامل عمده ی اعدام باب گردید.

محاکمه و اعدام باب

سید باب در اواخر سال ۱۲۶۴ زمزمه ی مهدویت آغاز کرد و سپس دماغ گرمازده اش وی را بر آن داشت تا با نوشتن کتاب بیان به نسخ احکام شریعت اسلام بپردازد و خویشتن را پیامبر بخواند و سرانجام در آخرین نوشته اش به نام لوح هیکل الدین(صفحه ۵) مقام خدایی را مدعی شود؛ اما به سبب عدم ارتباط بابیان با وی (در چهریق) تا هنگام مرگش نیز ادعاهای بعدی او کمتر به گوش مریدان رسیده بود؛ زیرا بی تردید اگر آن مطالب به گوش آن ها می رسید، جنگ ها زودتر پایان می یافت و میرزا علی محمد نیز کشته نمی شد.

محمدشاه قاجار و صدراعظم او حاج میرزاآقاسی در برخورد با «باب» و «بابیان» آسانگیر بودند، اما شورش بابی ها در بسطام و زنجان در سال های اولیه سلطنت «ناصرالدین شاه» موجب شد تا بار دیگر باب را به تبریز آوردند چون نبردهای داخلی به اوج شدت خود رسید، دولت وقت به ریاست میرزا تقی خان امیرکبیر، چاره را در ریشه کن کردن سید باب دید، اما علما، وی را پریشان عقل دانسته، فتوی به قتل چنان دیوانه ای نمی دادند و پافشاری مأمورین دولتی سبب شد که برخی از ایشان، حکم به اعدام نمایند. چنان که آواره در ص ۲۴۱ تاریخش به تصریح می نگارد که بیشتر روحانیون تبریز به عذر جنون، از صدور فتوی پوزش خواستند و شوقی نیز در ص ۲۵۶ قرن بدیع ج ۱ ، امیرکبیر را عامل قتل میرزاعلی محمد می داند.

به هر حال سید باب همراه با یکی از مریدانش در روز ۲۷ شعبان ۱۲۶۴ قمری او را به همراه یکی از مریدانش به نام میرزاعلی محمد زنوزی برای اعدام به یک گروه سرباز نصرانی (ارمنی) سپردند. سربازان برای اجرای حکم، «سیدعلی محمد باب» و مریدش را با طناب بستند و در مقابل یک دیوار آنها را تیرباران کردند. چون تفنگ های آن ایام از نوع «سر پر» بود و به هنگام شلیک دود فراوان می کرد، پس از اجرای حکم و هنگامی که دودهای حاصله از شلیک سربازان فرو نشست، سربازان و مأموران دولتی ناظر بر اجرای حکم، جسد «میرزاعلی محمد زنوزی» را که کشته شده بود، دیدند، اما از جسد «سیدعلی محمد باب» خبری نبود. این امر برای دقایقی موجب هراس مأمورین شد و آنان به این اندیشه افتادند که مبادا واقعاً وی امام زمان بوده و به آسمان عروج کرده است. اما این بیم و هراس چند دقیقه بیشتر دوام نیاورد، و اندکی بعد «سیدعلی محمد باب» را در حالی که در یک اصطبل واقع در ارک تبریز پنهان شده بود یافتند و معلوم شد که طناب او براثر شلیک گلوله پاره شده و او با بهره گیری از دود حاصله از شلیک تفنگهای «سر پر» که فضا را انباشته کرده بود، از محل اجرای حکم گریخته و خود را در یک مستراح پنهان کرده است.

به دنبال این حادثه کنسول روسیه در تبریز خواستار عفو «باب» می شود. اما این درخواست اجابت نگردید و «سیدعلی محمد باب» بار دیگر در مقابل جوخه آتش ایستاد و اعدام شد و به نوشته ی کنت دوگوبینو فرانسوی در فصل دهم کتاب مذاهب و فلسفه در آسیای مرکزی و به شهادت مورخین مسلمان، جسد او در خندق بیرون شهر تبریز خوراک درندگان شد، ولی بهائیان می گویند که نعش وی توسط سلیمان خان افشار- که از طرف میرزا حسین علی مأمور بوده- ( کواکب دریه جلد یکم ص ۲۳۳ و ۲۴۹ ) از خندق دزدیده شد و نخست به کارخانه ی حریر بافی حاج احمد میلانی بابی منتقل گشت و از آنجا به تهران و پس از گذشت زمانی حدود شصت سال به شهر حیفا در فلسطین اشغالی انتقال یافت و به طوری که سرهنگ فردوس مبلّغ بهائیان شمیران می گفت او را در تابوتی از بلور دفن کردند. چنانچه در صفحه ۳۴ کتاب «اقدس» آمده است:

«قد حکم الله دفن الاموات فی البلور و الاحجار المتمنعه او لاخشاب الصلته اللطیفه و وضع الخواتیم المنقوشه فی اصابعم انه لهو المقدر العلیم»! ( نورالدین چهاردهی، چگونه بهائیت پدید آمد، ص .۱۵)

«محققاً خداوند دستور داده که اموات را در بلور دفن کنند و. . . ».

بخش قابل توجه برای اهل تحقیق، عنایت و توجه تامّ دولت روسیه تزاری به جریان تیرباران و جسد میرزاعلی محمد می باشد، تا آن جا که کنسول روس در تبریز در مراسم حضور می یابد و می گرید (کواکب دریه جلد یکم ص ۲۴۸) و  معلوم نیست که این اشک تمساح به خاطر از دست دادن یکی از نفرات ستون پنجم دولت بهیه بوده یا این که گریه ی شادی و اشک شوقی است که از پیشرفت نقشه های استعماری امپراتوری روس حکایت می کند بهاییان مدعی اند وقتی به خواسته کنسول توجه نمی شود و جنازه باب را به خندق می اندازند، وی نقاش ماهری را به محلی که جسد باب انداخته شده بود، می برد و از روی آن تصویری تهیه می نماید که نمونه ای از این تصویر هم اکنون در محل دفن او قرار دارد.( قرن بدیع جلد یکم ص ۲۵۷ و ظهور الحق ص ۲۵ و نیز کواکب دریه جلد یکم ص ۲۴۸) و جالب این جاست که مخفی کننده ی جسد، یعنی احمد میلانی بابی نیز از تحت الحمایه های دولت روسیه تزاری به شمار می آمده است. (کواکب دریه جلد یکم ص ۲۴۹) این شواهد نه فقط ما را در گفتار قبلی خود پیرامون منوچهرخان گرجی استوار می کند، بلکه وا می دارد تا در آینده نیز چنین مواردی را یادآور شویم.

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest
0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا