خلاصه داستان قسمت ۱۷۰ سریال ترکی روزگاری در چکوروا
در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۱۷۰ سریال ترکی روزگاری در چکوروا را می توانید مطالعه کنید. این مجموعه با نام ” زمانی در چوکوروا ” نیز در ایران و با نام های Tierra amarga, Once Upon a Time in Cukurova در ترکیه شناخته می شود. ژانر این سریال درام رمانتیک است و کارگردانان این سریال Murat Saracoglu و Faruk Teber می باشند.
خلاصه داستان سریال ترکی روزگاری در چکوروا
داستان این سریال به این شکل است که در حدود سال های ۱۹۷۰ میلادی در استانبول دو جوون که خودشون رو برای ازدواج حاضر میکردن با اتفاقی مواجه میشن که اصلا انتظارش رو نداشتن. ییلماز بخاطر زلیخا دست به قتل میزنه و مجبور به فرار میشه و زلیخا هم اونو تنها نمیذاره. دست تقدیر این دو رو به چوکوروا میکشونه. این دو جوون که با وجود تمام مشکلات مصمم بودن همچنان عاشق هم باشن ولی بعد از آشنایی با خانواده ی یامان که ارباب چوکوروا و صاحب مزارعی که ییلماز و زلیخا در اون کار میکردن بودن، همه چیز تا ابد عوض میشه.
این داستان داستان زندگی ییلمازی است که بخاطر عشقش قاتل شدن رو به جون میخره و داستان زلیخایی که بخاطر عشقش خودش رو مجبور به ازدواجی میکنه که نمیخواد و از طرفی داستان مادر ارباب “هونکار یامان” که برای حفظ گذشته ی پر زرق و برق و همچینین تنها پسرش میجنگه و اربابی که چنان عاشق زلیخا میشه که حتی حاضره برای بدست آوردن عشقش اونو اسیر کنه….
قسمت ۱۷۰ سریال ترکی روزگاری در چکوروا
شب همه به مهمانی فرماندار در کلوپ شهر دعوت هستند. زلیخا در حال حاضر شدن است و وقتی دمیر به اتاق می آید، مسحور زیبایی زلیخا می شود. آنها با هم به سمت کلوپ شهر می روند. در خانه تکین نیز، ایلماز و مژگان حاضر شده اند. مژگان در کشوی ایلماز، چشم نظر را پیدا کرده و آن را در زنجیر میکند و به گردن خود می اندازد. ایلماز با دیدن گردنبند مژگان شوکه می شود. مژگان رو به تکین میگوید که این گردنبند را در کشوی ایلماز پیدا کرده و میداند که برای او خریده بود، سپس رو به ایلماز میگوید که طاقت نیاورد و آن را استفاده کرد. ایلماز چیزی نمیگوید. بهیجه از تکین به خاطر دعوتش تشکر میکند و آنها همگی می روند. در کلوپ، دمیر و زلیخا با ایلماز و مژگان رو به رو می شوند. زلیخا با مژگان احوالپرسی کرده و چشم نظر عدنان را گردن او میبیند و جا میخورد. او به مژگان میگوید که خیلی گردنبند قشنگی دارد. مژگان میگوید که ایلماز برایش خریده است. زلیخا با حرص به ایلماز نگاه کرده و می رود. او کمی بعد، به عمد از دمیر میخواهد که با هم برای رقص بلند شود. ایلماز وقتی آنها را می بیند، عصبی می شود. تکین متوجه حال او می شود و دستش را روی شانه ایلماز میگذارد.
هولیا خودش به تنهایی به مراسم می آید زیرا دمیر و زلیخا خودشان رفته بودند. او تکین را میبیند و تکین پیش او می رود و مشغول صحبت و احوالپرسی می شوند. بهیجه سریع بین آنها می رود و از تکین میخواهد سر میز برگردد تا او تنها نباشد. تکین هولیا را به عنوان یکی از زنان قدرتمند چکوراوا معرفی میکند.
خطیب بهیجه را میبیند و در مورد او از ناجیه سوال میکند. او با نگاه معناداری بهیجه را زیر نظر دارد.
شرمین به کلوپ می آید و همه از آمدن او جا خورده و عصبی می شوند. صباح الدین و خانم دادستان با هم سر یک میز نشسته اند. شرمین سر میز آنها می رود و به عمد خودش را همسر صباح الدین معرفی میکند. صباح الدین از آمدن شرمین حرصش میگیرد. شرمین میگوید که به خاطر کار هولیا نتوانست به فرانسه برود و مدتی دیگر نیز باید پیش صباح الدین بماند.
بهیجه سر میز به مژگان هولیا را نشان میدهد و میگوید که اصلا از این زن خوشش نمی آید و حس خوبی به او ندارد.
ثانیه برای پخش کردن لباسهای مراسم ختنه بچه ها به منطقه کپر نشین می رود. او دختر بچه بانمکی را میبیند که اسمش اوزوم است. ثانیه متوجه می شود که مادر اوزوم مریض است. او از مادر اوزوم اجازه میگیرد تا امشب اوزوم پیش او بماند تا مادرش کمی بهتر بشود.
ثانیه اوزوم را همراه خود به عمارت می برد و لباسهای او را عوض کرده و به او غذا میدهد. غفور نیز از اوزوم خوشش آمده و با او سرگرم می شود و با هم بازی میکنند. ثانیه از دیدن این صحنه متاثر می شود.
شب هنگام خواب، غفور به هال آمده و ثانیه و اوزوم در اتاق می خوابند. اوزوم قبل از خواب مانند مادرش دعا میکند. سپس ثانیه را بغل کرده و میگوید که او بوی مادرش را میدهد. ثانیه با بغض او را بغل کرده و میخوابند.