خلاصه داستان قسمت ۱۷۷ سریال ترکی روزگاری در چکوروا
در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۱۷۷ سریال ترکی روزگاری در چکوروا را می توانید مطالعه کنید. این مجموعه با نام ” زمانی در چوکوروا ” نیز در ایران و با نام های Tierra amarga, Once Upon a Time in Cukurova در ترکیه شناخته می شود. ژانر این سریال درام رمانتیک است و کارگردانان این سریال Murat Saracoglu و Faruk Teber می باشند.
خلاصه داستان سریال ترکی روزگاری در چکوروا
داستان این سریال به این شکل است که در حدود سال های ۱۹۷۰ میلادی در استانبول دو جوون که خودشون رو برای ازدواج حاضر میکردن با اتفاقی مواجه میشن که اصلا انتظارش رو نداشتن. ییلماز بخاطر زلیخا دست به قتل میزنه و مجبور به فرار میشه و زلیخا هم اونو تنها نمیذاره. دست تقدیر این دو رو به چوکوروا میکشونه. این دو جوون که با وجود تمام مشکلات مصمم بودن همچنان عاشق هم باشن ولی بعد از آشنایی با خانواده ی یامان که ارباب چوکوروا و صاحب مزارعی که ییلماز و زلیخا در اون کار میکردن بودن، همه چیز تا ابد عوض میشه.
این داستان داستان زندگی ییلمازی است که بخاطر عشقش قاتل شدن رو به جون میخره و داستان زلیخایی که بخاطر عشقش خودش رو مجبور به ازدواجی میکنه که نمیخواد و از طرفی داستان مادر ارباب “هونکار یامان” که برای حفظ گذشته ی پر زرق و برق و همچینین تنها پسرش میجنگه و اربابی که چنان عاشق زلیخا میشه که حتی حاضره برای بدست آوردن عشقش اونو اسیر کنه….
قسمت ۱۷۷ سریال ترکی روزگاری در چکوروا
صبح در خانه، هولیا با زلیخا بحث میکند و میگوید که خوب میداند که او به خاطر جان ایلماز، از دمیر خواسته تا دست روی قرآن بگذارد. هولیا میگوید که شاید دمیر عاشق و کور باشد، اما او خوب میداند که زلیخا برای دمیر نقش بازی میکند.
غفور موتور خود را برای فروش به تعمیرگاه می برد، اما تعمیرکار قیمت پایینی می گوید که به درد غفور نمی خورد. او به دنبال پیدا کردن پول برای خطیب است. بهیجه به بهانه صحبت کردن با تکین در مورد بچه ها، با او در کلوپ شهر قرار میگذارد. دوستان هولیا نیز در کلوپ شهر برای جلسه خیریه جمع شده اند و بهیجه را زیر نظر دارند. کمی بعد، تکین می آید و بهیجه با او از نگرانی به خاطر شرایط ایلماز و دمیر میگوید. هنگامی که هولیا به کلوپ شهر می آید، بهیجه با دیدن او به عمد به نشانه دلداری دست تکین را میگیرد تا هولیا را حرص بدهد.
تکین با دیدن هولیا بلند شده و پیش او می رود تا با او سلام و احوالپرسی کند. هولیا سپس سر میز دوستانش می رود . آنها در مورد بهیجه کنجکاوی میکنند . هولیا میگوید که او عمه مژگان است و از استانبول آمده است.
زلیخا برای کنترل بچه به مطب دکتر میرود. او در آنجا مژگان را میبیند. آنها مشغول صحبت می شوند و مژگان به عمد میگوید که ایلماز خیلی هوای او را دارد و به او در دوره بارداری رسیدگی میکند. زلیخا خودش را بی تفاوت نشان میدهد و سعی دارد حفظ ظاهر کند. ایلماز به مطب می آید و او و مژگان داخل اتاق دکتر می روند. زلیخا گریه اش میگیرد و بیرون می رود.
دکتر گوشی را روی شکم مژگان میگذارد و آنها صدای قلب بچه را می شنوند و خوشحال می شوند.
زلیخا به بیمارستان پیش صباح الدین می رود و او را بغل کرده و گریه می کند. او و صباح الدین بیرون آمده و زلیخا ماجرا را برای او تعریف میکند و پیس صباح الدین درد دل میکند. صباح الدین سعی دارد او را دلداری بدهد و میگوید که مطمئن است که ایلماز هنوز او را دوست دارد، اما سرنوشت را قبول کرده است. زلیخا میگوید که قصد داشت به ایلماز بگوید که او پدر عدنان است ، اما به خاطر اینکه او مژگان را ترجیح داد و به خاطر بارداری او ، ترکش نکرد، دیگر نمیخواهد که ایلماز این قضیه را بداند.
مژگان با خوشحالی از ایلماز میخواهد که امروز را با هم وقت بگذرانند زیرا روز خوبی برای آنهاست. ایلماز قبول میکند. آنها مقابل بیمارستان می روند و صباح الدین و زلیخا آنها را می بینند . ایلماز مژگان را بغل میکند. زلیخا با حرص و ناراحتی به صباح الدین میگوید که ایلماز از وضعیت خودش کاملا راضی است و حاضر به فرار با او نشد
غفور در طویله مشغول شمردن پولهای خود است. نوچه خطیب پیش او می آید و دوباره به او گوشزد میکند که خطیب به او اخطار داده است که زمانش رو به پایان است و باید زودتر پول را بدهد.