خلاصه داستان قسمت ۲۲۰ سریال ترکی روزگاری در چکوروا
در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۲۲۰ سریال ترکی روزگاری در چکوروا را می توانید مطالعه کنید. این مجموعه با نام ” زمانی در چوکوروا ” نیز در ایران و با نام های Tierra amarga, Once Upon a Time in Cukurova در ترکیه شناخته می شود. ژانر این سریال درام رمانتیک است و کارگردانان این سریال Murat Saracoglu و Faruk Teber می باشند.
خلاصه داستان سریال روزگاری در چکوروا
داستان این سریال به این شکل است که در حدود سال های ۱۹۷۰ میلادی در استانبول دو جوون که خودشون رو برای ازدواج حاضر میکردن با اتفاقی مواجه میشن که اصلا انتظارش رو نداشتن. ییلماز بخاطر زلیخا دست به قتل میزنه و مجبور به فرار میشه و زلیخا هم اونو تنها نمیذاره. دست تقدیر این دو رو به چوکوروا میکشونه. این دو جوون که با وجود تمام مشکلات مصمم بودن همچنان عاشق هم باشن ولی بعد از آشنایی با خانواده ی یامان که ارباب چوکوروا و صاحب مزارعی که ییلماز و زلیخا در اون کار میکردن بودن، همه چیز تا ابد عوض میشه.
این داستان داستان زندگی ییلمازی است که بخاطر عشقش قاتل شدن رو به جون میخره و داستان زلیخایی که بخاطر عشقش خودش رو مجبور به ازدواجی میکنه که نمیخواد و از طرفی داستان مادر ارباب “هونکار یامان” که برای حفظ گذشته ی پر زرق و برق و همچینین تنها پسرش میجنگه و اربابی که چنان عاشق زلیخا میشه که حتی حاضره برای بدست آوردن عشقش اونو اسیر کنه….
قسمت ۲۲۰ سریال ترکی روزگاری در چکوروا
ایلماز تمام ماجرا را برای زلیخا تعریف میکند. زلیخا شوکه شده و اشک میریزد و از اینکه ایلماز دوباره به خاطر دفاع از یک دختر در برابر تجاوز، قاتل شده است ناراحت است. ایلماز او را بغل کرده و دلداری میدهد و میگوید که از کارش پشیمان نیست. مژگان از تمام این صحنه ها فیلم میگیرد. سپس می رود. او به شدت ناراحت است و متوجه نیست که شال خود را باز کرده و روی زمین می اندازد. زلیخا به ایلماز میگوید که نگران است که دمیر او را لو بدهد. ایلماز میگوید که دمیر چنین کاری نمیکند، وگرنه پای خودش نیز در میان است. او بعد از اینکه زلیخا را آرام میکند،او را به خانه می فرستد. سپس خودش بیرون می آید. او روی زمین شال مژگان را میبیند و متعجب می شود. سپس به شرکت می رود و به شال مژگان فکر میکند. مژگان داخل شهر می رود و متوجه می شود که شالش دور گردنش نیست. او هرچه فکر میکند نمیداند که شال را کجا گذاشته است. زلیخا برای خرید دکمه به بازار می رود. او با مژگان برخورد میکند. مژگان به او در مورد به هم زدن آرامش زندگی طعنه می زند. زلیخا عصبی شده و می رود.
ایلماز پیش تکین می رود و ماجرای ملاقات با زلیخا و باز شدن پرونده ارجمند را برای او تعریف میکند. غفور و اوزوم مشغول بازی در حیاط هستند. غفور متوجه می شود که کفشهای اوزوم پاره هستند. او از ثانیه اجازه میگیرد تا با اوزوم به بازار بروند و با هم غذا بخورند. غفور اوزوم را به کفش فروشی برده و برایش کفش میخرد.سپس او را به جگرکی میبرد. اوزوم از غفور میخواهد که برای ثانیه و گولتن و فادیک نیز کباب بخرد. زلیخا به خانه می رود. او یاد روزی می افتد که ایلماز به خاطرش قاتل شده بود. سپس با ناراحتی اشک میریزد. در خانه، ثانیه نگران اوزوم است و از اینکه آنها دیر کرده اند کلافه شده است. اوزوم و غفور به خانه می آیند و اوزوم با خوشحالی کفشهایش را به ثانیه نشان میدهد. سپس پیش فادیک و گولتن می رود و به آنها کباب میدهد. غفور با بعض پشت دیوار می رود و ثانیه نیز پیش او می رود. غفور تعریف میکند که اوزوم چقدر از خرید کفش و گشت و گذار خوشحال شده است و اینکه حس پدر بودن چقدر شیرین است. شب در خانه تکین، تکین از بهیجه میپرسد که در مورد قاتل ارجمند از چه کسی چیزی شنیده است. بهیجه میگوید که از خانمهای انجمن شنیده است، و همه در شهر در این مورد صحبت میکنند.
در خانه ایلماز، مژگان از ایلماز سوال میکند که آیا شال او را ندیده است. ایلماز انکار میکند.مژگان کنار ایلماز که کرمعلی را بغل کرده است مینشیند و یا او در مورد آینده و بزرگ کردن بچه شان و روزهای خوبی که قرار است داشته باشند صحبت میکند. زلیخا در خانه مدام فکرش مشغول است و تمرکز ندارد.
نیمه شب خطیب دوباره به ملاقات ایوب می رود. ایوب با حرص به او میگوید که منتظر مانده ولی خطیب هنوز پولی به او نداده است. خطیب میگوید که امروز برای مادر ایوب پول فرستاده است. خطیب طلبکارانه میگوید که آن مقدار پول خیلی کم است. خطیب از ایوب یک هفته فرصت میخواهد، اما ایوب قبول نمیکند و میگوید که تا فردا اگر به او پول ندهد، با ایلماز تماس میگیرد. خطیب با حرص بیرون می آید.