خلاصه داستان قسمت ۴۱۴ سریال ترکی روزگاری در چکوروا + پخش آنلاین
در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۴۱۴ سریال ترکی روزگاری در چکوروا را می توانید مطالعه کنید. با ما همراه باشید. این مجموعه ترکیه ای باء نام ” زمانی در چوکوروا ” نیز در ایران شناخته می شود. ژانر این سریال درام رمانتیک است و کارگردانان این سریال مورات سراچ اغلو می باشد. نخستین قسمت از این مجموعه در تاریخ ۱۳ سپتامبر ۲۰۱۸ از شبکه آ تی وی پخش شد.
قسمت ۴۱۴ سریال ترکی روزگاری در چکوروا
همگی در عمارت نگران شدهاند که عزیز خانم و عدنان کجا رفتن! همون لحظه می بینند که عزیز خانم با یک تاکسی وارد عمارت میشود همگی به سمتش میروند تا ببینن عدنان کجاست؟! عزیز خانم عصبی میشه و میگه چرا دورمو گرفتین چی شده، فکرت ازش میپرسه عزیز خانم عدنان کجاست؟ او فکر میکنه که منظورش از عدنان دامادشه که با نفرت بهش میگه ایشالا به زمین گرم بخوره که اونجوری اشک دخترم هولیا را درآورد. گلتن به سمتش می روند و ازش می پرسند عزیز خانوم منظورمون عدنان نوهات بود، عدنان کجاست؟ عزیز خانم بهشون یکدفعه میگه من صبح صبحانه خوردم و به داخل عمارت میره. فادیک و گلتن از شدت استرس گریه می کنند بتول که عدنان را تو بازار پیش آقاطاهر آرایشگر چوکوروا دیده بود با تاکسی به طرف عمارت می آورد. فکرت همه مرد ها را جمع میکند تا به چند دسته تقسیم شوند و همه جای چوکوروا رو بگردند که همان لحظه بتول با عدنان وارد عمارت می شوند.
گلتن و فادیک عدنان را به آغوش می کشند و خیالشان راحت می شود. فکرت از پیش بتول میره و ازش میپرسه عدنان کجا بود بتول خیلی خونسرد بهش میگه من پیش آقاطاهر دیدمش آوردمش با خودم اینجا سپس برای اینکه از فکرت دوری کنه خداحافظی میکند و به طرف خانهاش میرود. عبدالقدیر با لطفیه و صحنیه به رستوران میرن تا یه چیزی بخورن لطفیه و صحنیه ازش درباره محل زندگیش و خانوادهاش میپرسند. عبدالقدیر بهشون میگه ما ریشمون برای چوکورواست صحنیه ازش میپرسه پدرتون مشغول به چه کاری بودند؟ عبدالقدیر میگه یه زمین کوچک داشتیم که روش کشاورزی می کردیم صحنیه کمی بهش مشکوک میشه عبدالقدیر به آنها میگه حالا که تا اینجا اومدیم میخوای از آدمهای اینجا هم یه سوالی بکنیم لطفیه قبول میکنه عبدالقدیر گارسون اونجا را صدا می زنند و بهش میگه میخواستم بپرسم که چند وقت پیش فردی به اسم علی رحمت تکین یه یه مردی سن دار با ریش و با شخصیت و مقتدر از چکوروا اینجا آمده بود یا نه؟ گارسون پلاک ماشین شو و نشانه هایی از ماشینش رل میدهد که لطفیه میگه آره خودشه.
عبدالقدیر به نحوی که انگار حرفی تو دهن گارسون میزاره ازش میپرسه که چیکار داشته؟ واسه چی اومده بوده؟ بهمون گفتن رفته چکوروا اونجا سرمایه گذاری کنه، او هم همان حرفی را که عبدالقدیر گفته بود می زند و در آخر میگه اصلاً حال ندار بود صورتش رنگش پریده بود عبدالقدیر با عصبانیتی ساختگی میگه تو اینا رو دیدی ولی باز هم گذاشتی سوار ماشین بشه بره؟ صحنیه از این رفتارهای عبدالقدیر کلافه شده. زلیخا با مهمت به رستوران میرن تا استراحت کنند زلیخا از گارسون اونجا میپرسه که هولیا کوموش اوغلو را میشناسد یا نه! گارسون میگه آره می شناسم هر از گاهی با پرستارش به اینجا میان برای هواخوری زلیخا میپرسه با پرستارش؟ گارسون میگه آره آخه دختر جوونیه که فلجه و روی ویلچر حدود ۱۵ سال پیش خودشو از یه ساختمان ۴ طبقه پایین انداخت. مهمت تمام مدت ساکت می نشیند تا ببینه چیز خاصی میگه یا نه.
زلیخا آدرس خانه شان را از گارسون می گیرد آنها به طرف آدرسی که گیر آوردن میرن وقتی خدمتکار در را باز می کند جا میخورد ولی از اونجایی که هاکان از قبل به آنها چیزهایی گفته بوده سریع خودشو جمع میکنه و از طرز برخورد و رفتار هاکان متوجه می شود. زلیخا از خدمتکار سراغ هولیا را میگیرد خدمتکار بهش میگه هولیا الان تو وضعیت خوبی نیست ولی او اصرار می کند که من باید هولیا را ببینم از طرفی مهمت به خدمتکار میگه خوب حالا می خواهید شما از خود هولیا خانم هم بپرسین ببینین نظرشون چیه خدمتکار می ره و موضوع را به هولیا میگه و بعد آنها را به داخل راهنمایی می کند. فکرت با دیدن عمارت کوچیکه یاد بتول می افتد و به در خانه آنها میرود شرمین در را باز میکنه که فکرت بهش میگه بتول هست؟ شرمین میگه صبر کن الان صداش میزنم.
وقتی بتول میاد فکرت ازش تشکر می کنه که عدنان را به عمارت آورده بتول خیلی خونسرد و معمولی بهش میگه این چه حرفیه عدنان یجورهایی برادرزاده منه وظیفم بود که بیارمش احتیاجی به تشکر نیست فکرت ازش معذرت خواهی می کنه و می گه می دونم که کارم اشتباه بود اون روز نباید تنهات میذاشتم و باید پیشت می اومدم بتول بهش میگه نه احتیاج به عذرخواهی نیست تو ارزش بهم نشون دادی و بهم فهموندی که واسه تو خیلی هم با ارزش نیستم فکرت من کسی نیستم که بخوای فقط روزاتو باهاش پر کنی الان هم از اینجا برو هر وقت تونستی واسم ارزش قائل بشی برگرد. زلیخا و مهمت به داخل خانه هولیا میرود زلیخا با هولیا سلام و احوالپرسی می کنه سپس خودش را معرفی می کند و میگه فقط اومدم اینجا یک سری سوال ها ازت بپرسم تا یک سری حقایق برایم روشن بشود. تازگیا فهمیدم که حدود ۱۴_۱۵ سال پیش با فردی به نام دمیر یامان رابطه داشتی حقیقت داره، می خوام درباره به هم خوردن رابطه تان بدونم هولیا گریه اش میگیرد و اونجا رو ترک میکنه.
مهمت به زلیخا میگه میخوای بریم سر فرصت برگردیم؟ زلیخا میگه این همه راه اومدم تا جواب سوال هایم را نگیرم از اینجا نمیرم پرستار برای زلیخا تعریف می کند که حدود ۱۴_۱۵ سال پیش هولیا با فردی به نام دمیر یامان آشنا میشه و ادعا میکنه که عاشقه هولیاست همان زمان با برادرش هاکان اوغلو وارد یک شراکت میشود و در آخر به خاطر یکسری مشکلات شراکتشان به هم میخورد و رابطه شان بد میشه از اون موقع به بعد دمیر هم با هولیا به هم میزنه و براش یه نامه مینویسه که دارم ازدواج می کنم دیگه دست از سرم بردار پرستار ادامه میده البته خوبه حقم داشته میخواست با یه فردی که پدرش خیلی پولدار بود ازدواج کنه هولیا از یه خانواده متوسط بود. هولیا هم طاقت نمیاره و خودشو از طبقه چهارم ساختمان به پایین پرت میکنه تا خودکشی کند اما ناموفق میشه و به جای مردن روی ویلچر موندگار میشه. فکرت که میفهمه لطفیه و صحنیه با هم دیگه به اسپارتا رفتن او تو حیاط عمارت نشسته و منتظر آنهاست مدتی بعد لطفیه و صحنیه به عمارت بر می گردند فکرت ازشون میپرسه خوب تنهایی بدون خبر دادن پا میشین میرین اسپارتها!
و ازش میپرسه که بالاخره چیزی متوجه شدن یا نه؟ آنها هم میگن چیز خاصی نفهمیدیم. فکرت درباره زلیخا میپرسه لطفیه بهش میگه رفته سمته ازمیر و ماجرای نامه را برایش تعریف می کند فکرت عصبی میشه و میگه چرا گذاشتی این تنهایی بره؟ شما نمیدونین هاکان کوموش اوغلو دشمن این خانواده است؟ لطفیه میگه تنهایی نرفته فکرت میپرسه پس با کی رفته؟ لطفیه برایش تعریف می کند که چه جوری با مهمت رفته که باعث عصبانی شدن فکرت میشه کمی بعد هلیا برمیگرده با یکسری نامه آن ها را به زلیخا میدهد زلیخا با خواندن نامه ها حسابی شوکه شده و سر جایش می نشیند..
بیشتر بخوانید
(بخش دوم) خلاصه داستان قسمت اول تا آخر سریال ترکی روزگاری در چکوروا + عکس