خلاصه داستان قسمت ۴۵۰ سریال ترکی روزگاری در چکوروا + پخش آنلاین
در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۴۵۰ سریال ترکی روزگاری در چکوروا را می توانید مطالعه کنید. با ما همراه باشید. این مجموعه ترکیه ای باء نام ” زمانی در چوکوروا ” نیز در ایران شناخته می شود. ژانر این سریال درام رمانتیک است و کارگردانان این سریال مورات سراچ اغلو می باشد. نخستین قسمت از این مجموعه در تاریخ ۱۳ سپتامبر ۲۰۱۸ از شبکه آ تی وی پخش شد.
قسمت ۴۵۰ سریال ترکی روزگاری در چکوروا
غفور با انگور پیش صحنیه میرن. صحنیه ازشون میپرسه که چه اتفاقی افتاده؟ انگور بهش میگه مامان جون بابا واسمون سورپرایز داره. او ازش میپرسه که چه سوپرایزی؟ غفور میگه باید یه جایی بریم، سریع برمیگردیم. صحنیه بهشون میگه که من خیلی کار دارم غفور میگه نیم ساعته برمیگردیم. گولتن و چتین پیش دکتر میرن و از صحت سلامت بچهشان خبردار میشن و آنها صدای بچه شان را میشنوند و حسابی ذوق میکنند و چشمانشان پر از اشک میشه. غفور صحنیه و انگور را به یه خانه میبرد. صحنیه بهش میگه چرا اومدیم خونه غریبه ها؟ غفور بهش میگه خونه ی غریبه ها نیست خونه خودمونه این خونه رو خریدیم. صحنیه شوکه میشه و میگه چه جوری؟ غفور سند خانه را بهش نشون میده و میگه اینجوری. صحنیه از شدت ذوق او را بغل میکنه و گریه میکنه سپس به داخل خونه میرن تا آنجا را ببینن. صحنیه ازش میپرسه که پولشو از کجا آوردی؟ غفور بهش میگه که همان زمین کنار سد را که ۴ برابر شده بود فروختم به یکی از آشناهای چتین اینجارو خریدم آنها با ذوق اتاق ها را نگاه میکنن و صحنیه میگه خیلی بزرگ و خوشگله.
لطفیه و زلیخا در کلوپ شهر با شهردار جلسه دارن و چولک خان با پسرش به آنجا میروند. چولک خال با دیدن زلیخا از پسرش میپرسه خانم ارباب چوکورا اینه؟ پسرش تایید میکنه و میگه آره خانم ارباب معروف چوکوروا همینه. به شهردار خبر میدهند که چولک خان به کلوپ شهر اومده به خاطر همین شهردار پیش چولک خان میره و خوشامد میگه. شرمین و بتول به اونجا میره و جلوی همه تو کلوپ شهر با زلیخا دعوا میکنن و شرمین بهش میگه فکر کردی میتونی منو از خونه خودم بیرون کنی؟ تو کی هستی که به من میگی کجا برم کجا نرم؟ اول هولیا را کشتی بعد هم داداش دمیرمو الان هم می خوای ما رو بکشی؟ زلیخا بهش میگه بهتره برای اینکه بیشتر آبروت نرفته از اینجا بری، گمشو بیرون. چولک خان از پسرش میپرسه این زن جیغ جیغوعه همون دختر شرافت الدین یامان نیست؟ پسرش میگه چرا خودشه زمینه های شرکت یامانها را فروخته و پولشو بالا کشیده زلیخا هم فهمیده از خومشون بیرونش کرده. چولک خان به پسرش میگه زلیخا هم ازش شکایت کرده پس ماجراها دارن یامان ها و میخندن.
بتول جلوی همه تو کلوپ شهر به زلیخا میگه همه اینا تقصیر خودشه، زیر سر خودشه خودش ازم خواست تا زمین هارو بفروشم و پول ها را بالا کشیده حالا هم انداخته گردن من و میخواد ما رو نابود کنه بشناسیش که چجور آدمیه. زلیخا از جاش بلند میشه و با خنده بهش میگه واقعا بتول جان؟ سپس مدارک جعلی و دستکاری شده را جلوی همه بهش نشون میده و میگه همه اینا نشون میده که از شرکت دزدی کردی اینا همه فاکتورهایی هست که تو دست کاری کردی من کارآگاه خصوصی استخدام کردم و همه اینا رو واسم درآورده، وکلام در حال درست کردن پرونده هستن تو دادگاه بعد تو باز هم میای میگی تهمت؟ حالا هم برای اینکه بیشتر آبروتون نره از اینجا بریم و بهتون گوشزد می کنم که دیگه جلوی روی من سبز نشین وگرنه هر بلایی سرتون بیاد تقصیر خودتونه. بتول با حرص و چشمانی پر از اشک و شرمین با عصبانیت از اونجا بیرون میان و پیش عبدالقدیر میرن و با عصبانیت بهش میگن که جلوی همه تو کلوپ شهر آبروی ما رو برد و با مدرک جلوم وایساد.
شرمین ادامه میده و میگه تازه برامون خط و نشان کشید و با صدای بلند از من خواست که سر راهش سبز نشیم. عبدالقدیر بهش میگه شما واقعاً فکر کردید زلیخا ساکت میشینه؟ شما آن را دست کم گرفتین، چرا شما که میدونستین مقصرین رفتین جلوی همه تو کلوپ داد و بیداد کردین؟ شرمین بهش میگه ازکجا باید می دونستیم که کارگاه خصوصی گرفته؟ عبدالقدیم میخنده و میگه از قدیم گفتن مادرو دختر عین همین. بهترین کار برای شما اینه که از استانبول برین یه خونه رو به دریا بگیرین بتول هم که تحصیل کرده است راحت میتونه کار پیدا کنه و راحت زندگیتونو بکنین. بتول عصبانی میشه و بهش میگه تو چی داری میگی عبدالقدیر؟ کجا باید برم؟ من هیچجا نمیرم همینجا میمونم و از اونجا میره. عبدالقدیر با عصبانیت به شرمین میگه به دخترت بفهمون که صداشو کنترل کنه و با عصبانیت با من اینطوری حرف نزنه. چند وقتی تو همون خونه طاقت بیارین من عمارت کوچک را به زودی رو به راه می کنم تا بتونین برین اونجا. افراد چولک خان درباره یامان ها تحقیق کردن و به همراه عکس برایش به خانه می آورند.
او با دیدن عکس زلیخا میگه این همه ثروت رسیده دست این زن زیبا و تنها؟ آنها عکس مهمت را نشون میدن و میگن اهل ازمیر و به تازگی با زلیخا نامزد کرده تاجر گله ولی اومده کلی اینجا سرمایه گذاری کرده سپس با دیدن عکس فکرت بهش می گن که تمام ثروت تکین هم به این رسیده. فردای آن روز بتول به عمارت میره و با دیدن وسایلشان میگه همشون خیس آب شدن و به غفور و راشد و فادیک و صحنیه که تو حیاط عمارت بودن میگه که بیاین روی اینا چیزی بکشید آنها اعتنایی به حرف او نمیکنند که بتول عصبانی میشه و پیششون میره و میگه مگه نمیشنوین چی دارم میگم؟ صحنیه بهش میگه دیگه اون موقعی که حرفت برو داشت گذشته و رفته دیگه اینجا کسی برای شماها کار نمیکنه ماشالا خودت یک و نیم متر دست و پا داری برو خودت انجام بده و از آن جا میرن. عبدالقدیر به کاراژ می ره که میبینه وهاب داره از گاو صندوق پول برمیداره. عبدالقدیر بهش میگه داری چیکار می کنی وهاب بهش میگه پول قمارخانه را گذاشتم اینم سهم خودمه که برداشتم. عبدالقدیر میپرسه که چرا انقدر زیاد؟
وهاب بهش میگه دستمزد کارهاییه که برات کردم. سپس با هم درباره وضعیتی که دارند حرف میزنند عبدالقدیر میگه اگه بتول این اشتباهاتو نمیکرد میتونستیم تمام ثروت آنها را بالا بکشیم. بتول که اومده فالگوش می ایستد و تمام حرفهای او را میشنوه. وهاب به عبدالقدیر میگه که از روی فیلم فکرت کپی گرفتم عبدالقدیر از شنیدن این حرف حسابی خوشحال میشه بعد بتول که همه حرفا رو شنیده امیدوار می شه که می تونه انتقامشو از فکرت بگیره سپس پیش آن ها میره و ازشون میپرسه که دلیل این خوشحالیشون چیه؟ عبدالقدیر میگه وهاب امروز سر کیفم آورد. بتول با خوشحالی به خانه میره و به شرمین میگه وسایلتو جمع کن باید بری آنتالیا شرمین میپرسه تنهایی؟ بتول میگه من اینجا میمونم برای انتقام گرفتن از فکرت. تو عمارت تلفن زنگ میخوره و به لطفیه خبر میدهند که پسر خواندهاش تصادف کرده و مرده او هم وسایلشو جمع میکنه تا به طرف بورسا حرکت کنه….