خلاصه داستان قسمت ۶۸ از فصل پنجم سریال ترکی سیب ممنوعه
در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۶۸ از فصل پنجم سریال ترکی سیب ممنوعه را مطالعه می فرمایید. با ما همراه باشید. فصل پنجم این سریال پر طرفدار از شبکه جم سریز در ساعت ۱۱ و از شبکه جم تیوی روز های شنبه، دوشنبه و چهارشنبه ساعت ۸ شب پخش می شود. «سیب ممنوعه» مجموعهای عاشقانه – درام است که نمایش بی نظیری از تمایلات، احساسات و دروغها را دارد. سریال ترکی سیب ممنوعه با بازی بازیگران مطرح ترکیه ای چون ادا اجه ، شوال سام ، طلعت بولوت ، نسرین جواد زاده و… این روزها از شبکه جم سریز و جم تی وی در حال پخش است.
قسمت ۶۸ از فصل پنجم سریال ترکی سیب ممنوعه
چاتای به همراه سادایی به طرف شرکت میرند اما چاتای تبلتش را توی ماشین جا میذاره و سادایی میخواد تا بره بیاره وقتی میخواد از خیابون رد بشه یه ماشین به او می زنه و بر روی زمین میوفته. چاتای حسابی میترسه و به سرعت به طرف بیمارستان میبرتش. وقتی اکین از این موضوع باخبر میشه خودشو سریعاً به بیمارستان میرسونه و ماجرا را از چاتای میپرسه بعد از شنیدن حرفهای چاتای بهش میگه نمیدونم چرا ولی یه حسی بهم میگه پشت این قضیه دوعان تقصیر داره. چاتای بهش میگی من به این فکر نکرده بودم اما دور از ذهن هم نیستش با توجه به کارهایی که کرده میتونه همچین کاری هم انجام بده ولی اگه همچین چیزی حقیقت داشته باشه و سادایی به خاطر اون مرتیکه تو این حال و روز باشه تاوان خیلی سختی باید پس بده! اکین میگه به این چیزا فکر نکن من خودم به همه جاش فکر کردم و براش نقشه کشیدم روز عروسی می خوام تمام کارهایی که دوعان انجام داده را به همه بگم تا اون یکی رویش را همگی ببینند اما این وسط یه مشکلی هست اینکه منم یه سری اشتباهات انجام دادم که دوعان ازشون خبر داره و احتمال داره بر علیه خودم واسم کاری انجام بده!
چاتای بهش میگه خیالت راحت باشه تو اونو رسوا کن که واسه همیشه از دستش راحت بشیم من همه جوره پشتتم و حمایتت می کنم. اندر به همراه جانر و غمزه به رستوران اکین میرن تا با هم دیگه غذا بخورند. غمزه برای اندر دستبندی درست کرده و بهش هدیه میده اما اندر بدون باز کردن اون جعبه را تو کیفش میزاره و ازش تشکر میکنه اما غمزه ازش میخواد تا همان جا بندازه تو دستش اندر ناچارا دستبند را در میاره و تو دستش میندازه. غمزه از رفتار او متوجه میشه که اصلا باب سلیقه اون نیست و بهش میگه میدونم اصلا شما از این مدل دستبند ها خوشتون نمیاد اما اینا برای اینه که تو زندگیمون تعادل داشته باشیم اندر با شنیدن این حرف که نقطه ضعفش بود عصبانی میشه و میگه یعنی چی؟ یعنی من تعادل ندارم؟ غمره بهش میگه نه لطفاً شخصی برداشتن نکنین! کلا همه آدم ها تو زندگیشون به تعادل احتیاج دارند در طول روز اتفاقاتی میوفته که احتمال داره خوشحال بشی، ناراحت بشی یا هر اتفاقی دیگه ای واستون بیفته این باعث میشه که انرژی بگیریم.
سپس اندر شروع میکنه به حرف زدن و میگه جانر قبل از اینکه برادر من باشه مثل پسرم هست چون من بزرگش کردم وقتی بچه بود کار میکردم تا اون بره درس بخونه. غمزه بهش میگه چقدر خوبه که شما همدیگر را دارید اندر میگه اما این وسط همیشه یه نفر سومی هست که این روابط را به هم میزنه میدونی منظورم چیه که!؟ منظورم عروسها، دامادها، دوستی هاست! غمزه بهش میگه آهان تا جایی که متوجه شدم اینه که شما دوست نداری نفر سومی توی رابطه تون باشه! اندر بهش میگه چرا؟ واسه چی بدم بیاد؟ دوست دارم بالاخره منم یکی از آرزوهام اینه که جانر وارد رابطه بشه و خوشبخت بشه و ازدواج کنه اما با کسی که در حدش باشه و بهش بیاد. غمزه ناراحت میشه و از سر میز بلند میشه و میره. جانر دنبالش میره تا جلوشو بگیره اما موفق نمیشه به خاطر همین با عصبانیت به سر میز برمیگرده و به اندر با عصبانیت میگه که چرا همچین کاری کردی؟ کم مونده بود دیگه تو روش وایسی و بهش توهین کنی! اندر میگه من که چیزی نگفتم!
اون دختره واسه خودش یه جور دیگه برداشت کرد و با این کارها میخواد تو به سمتش جذب شی و خودشو داره لوس می کنم بعد از کمی بحث کردن با همدیگه، جانر با عصبانیت روی میزنه و بهش میگه من غمزه را دوست دارم و باهاش تو رابطه میمونم و تو هم باید اینو بپذیری و از اونجا میره. اندر که همچین چیزی تا حالا از جانر ندیده بود حسابی شوکه میشه و امیر پیشش میره تا او را کمی دلداری بده. اکین پیش مادر بزرگش میره و بهش میگه مادربزرگ من می خوام یک سری حرفا بهت بزنم میدونم که فردا از یادت میره اما باید بهت بگم برای امنیت و محافظت کردن از جونت باید یه مدتی بفرستمت بری یه جایی. مادر بزرگ به اکین میگه چی شده پسرم؟ آدم بد ها دنبالتن؟ اکین بهش میگه نه مادربزرگ من دنبال اونا هستم و برای این که بتونم جلوی حمله آنها را بگیرم که یک دفعه از طرف شما منو تهدید نکند مجبورم بفرستمت تا یه جایی بری اما بهت قول میدم خیلی زود خودم میام دنبالت و برمیگردونمت. سه روز بعد روز ترخیص سادایی از بیمارستانه.
قبل از ترخیص شدن خاله اش پیشش میره و بهش میگه من باید یه حقیقتیو بهت بگم. سادایی میگه نمیتونم بیشتر از این تو دلم نگه دارم سادایی بهش میگه چی شده خاله؟ خاله اش بهش میگه نصف دارایی های چاتای مال توئه دیگه بسه انقدر خدمت کردم بهش بسه! داشتی جونتو میذاشتیم وسط! سادایی که شوکه شده میگه چی میگی خاله؟ منظورت چیه؟ خاله اش بهش میگه پدر تو حسنعلی بود حالا هم برو با چاتای صحبت کن و حقیقتو بهش بگو. سادایی حسابی شوکه شده و میگه میفهمی چی میگی خاله؟ او بهش میگه بخوای نخوای حقیقت داره یا خودت میری باهاش حرف میزنی یا من میرم بهش میگم! روز عروسی کومرو و اکین فرا رسیده و همه در اون جشن حضور دارند ییلدیز و مادرش حسابی خوشحالن. اکین میکروفون را میگیره تا کمی سخنرانی کنه و تا میخواد درباره دوعان افشاگری کنه چشمش به ویلچر می افتد و حرف تو دهنش میماسه. مادربزرگ اکین وارد جمع میشه و دوعان بهش میگه میخواستم سوپرایزت کنم و شروع میکنه به خندیدن. اکین حسابی شوکه شده….